eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
263 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
دکتر به علی اجازه داده بود که حتما به شرط ماندن در هوای خنک و کار سنگین نکردن می تواند روزه های ماه رمضان را بگیرد.اما علی را مگر میشد در خانه و در حال استراحت دید!!!؟ .علی خستگی ناپذیر بود و خستگی را خسته کرده بود. یکی از بچه های هیئت علی و استاد و سایر هیئتی ها را برای افطار به خانه ی خودشان دعوت کرده بود. حسن و یکی دیگر از دوستان قرار بود به دنبال علی بیایند تا باهم به خانه ی همان نوجوان هئیت ی که از قضا شاگرد علی هم بروند. صدای زنگ خانه بلند شد. مبینا آیفون را برداشت:" کیه؟!،باشه الان میگم بیاد پایین." علی سرش را به سختی از در اتاق بیرون آورد و پرسید:" مبینا؛ ابجی،کی بود؟!" مبینا گفت:" دوستت بود داداشی ،گفت بهت بگم زود بیای دم در،دیر شده. " علی به مبینا چشمک زد و گفت:" باشه آبجی، الان میرم. 😃" لباس هایش را پوشید و خودش را برای آخرین بار در اینه نگاه کرد و با صدای بلند گفت:" مامان،مامان؛ با من کار نداری ☺️!؟ برم؟!" مادر لبخندی به جانش زد و گفت:" برو پسرم،مراقب خودت باش،برو خدا به همراهت." علی با آن قامت رشیدو رعنایش در برابر مادر خم شد و پایش را بوسید. 😘و گفت:" چشم،ممنون مامان ." مادر پاره تنش را از روی پایش بلند کرد و امانه،علی نمی توانست تمام زحمات مادر در پرستاری کردن از وی نادیده بگیرد، دستان مادرش را گرفت و تند تند بوسید 😍😘. مادر در دل قربان صدقه اش می رفت. صدای زنگ خانه باز به صدا در آمد، حسن دم در حوصله اش سر رفته بود 😅،دوباره زنگ زد. علی خندید گفت:" ای بی حوصله ،صبر کن حالا میام عجبا😂!!!"و به مادر نگاه کرد و گفت:" خب پس من رفتم مامان. " مادر گفت:" برو پسرم خدانگهدارت." علی دستانش را تکان داد و برق ارامش در چشمانش هویدا بود. مادر ناگهان گفت:" علی" علی گفت:" جانم؟!" هر وقت مادر صدایش می زد جز *جانم* جواب نمیداد. مادر گفت:" پسرم ،یادت نره مراقب خودت باشی؟! زود افطار کنی ها مادر، ضعف نکنی یه وقت زبونم لال،یادت نرفته که آقای دکتر چی گفت!؟" علی لبخند زد و گفت:" روی چشمم مامان،نه یادم نرفته،خدافظ مامان🖐😄" علی لنگ لنگ کنان مثل بچه ها راه رفت و از پله ها پایین رفت و دم در رفت. حسن گفت:" به به علی اقا😒،بازم میموندی، یک بار برای سحری می رفتیم! علی خندید و گفت:" و علیکم السلام حسن آقا😂،الهی شکر خوبم . خوبه حالا اقاااااااااا،ببخشید. " حسن به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت:" بیا بریم برادر ،سوار شو." علی با دوست دیگرش که در ماشین بود سلام و احوالپرسی کرد و با هم راهی خانه شاگردش شدند. غروب بود و ترافیک تهران سنگین. حدود دو سه ساعت در ترافیک گیر افتاده بودند. اذان را گفتند، حسن با نگرانی نگاه ساعتش کرد و گفت :" اوه اوه دیرشد،دارن اذان میگن. " علی گفت:" نگران نباش می رسیم حالا ان شاءالله. " حسن گفت:" اخه آدرسش را نگاه کن،چقدر دوره، تا بریم برسیم نیم ساعت طول می کشه، تازه اگه زود از این ترافیک خلاصی پیدا کنیم،الان همه اونجا منتظرمونن. " علی می خندید و می گفت:" حسن،😂حسن داداش،انقدر حرص نخور. 😂" بالاخره ترافیک به پایان رسید و ماشینشان حرکت کرد. هنوز چند متر پیش نرفته بودند که علی گفت:" عه عه،حسن اینجا یک مسجد هست، نگه دار،نگه دار." حسن دیگه کلافه شد و گفت:" علللللللللللی😬😬! پسر اونا منتظرن ما هستن، بندگان خدا گناه نکردن که مربیشون و افطاری دعوت کردن" علی خندید و گفت :" اول نماز، بعد شکم.نگه دار ،دیر نمیشه. " از حسن اصرار بر رفتن به مهمانی و از علی انکار و اصرار بر خواندن نماز اول وقت. علی حرف آخر را زد:" حسن جون، زیاد که طول نمی ‌کشه داداش من،سریع میریم نمازمون و میخونیم و میریم.باشه داداش؟!" و با نگاه شیطنت آمیزش منتظر گرفتن جواب مثبت از رفیقش ماند. سر انجام زور علی که بیشتر بود، حرفش را به کرسی نشاند و سه دوست با هم به مسجد رفتند. نمازشان را خواندند و راهی خانه شاگردش شدند. کمی دیر رسیده بودند و آنها قبل از رسیدن آنها افطار کرده بودند. بعد از مراسم مهمانی و افطاری حسن و علی و دوستشان سوار ماشین شدند. حسن گفت:" خودمونیم علی آقا، اگه اول اومده بودیم اینجا بعد نماز میخوندیم اینقدر دیر نمی رسیدیم و شرمنده این بندگان خدا نمی شدیم." علی لبخند زد و گفت:" حسن جان،عزیزم ؛ در حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم با چنین مضمونی داریم که هر کس نمازش را بدون عذر به تاخیر بیندازد ابتر است،من این و می خواستم توی جمع بهت نگم، برای همین اونجا چیزی نگفتم." 🦋@downloadamiran 🦋
علی فقط گوش می داد 😦،باورش نمی شد حرفهایی را که از پشت گوشی می شنید 😳، مخاطبش فقط حرف می زد و اما علی سکوت کرده بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشت. شخصی که تماس گرفته بود وقتی سکوت علی را متوجه شد چند بار صدایش زد:" علی آقا، علی آقا حالتون خوبه؟ آقای خلیلی صدای من و دارین؟؟؟" علی با همان اولین جمله دلش رفته بود پیش معشوقش و بقیه ی حرفها را متوجه نمیشد. :" علی آقا،چرا جواب نمیدین؟؟" اشکی از چشمان علی جاری شد و گونه هایش را نوازش کرد و تنها ردش بر صورت نحیف علی ماند. علی هول شده بود نمی دانست چه باید بگوید، در جواب شخص گفت:" بله،ب ب بله😢" شخص گفت:" آقای خلیلی خوبین؟" علی کم کم از شوک در آمد و لبخند زیبایی نرمک نرمک و پاورچین پاورچین روی لبهایش نشست و جواب داد:" بله خوبم الحمدالله ،الان که این خبر را شنیدم خوبترم شدم 😍😍😍." فرد پشت خط گفت:" خب خدا را شکر عزیزم،ان شاءالله همیشه حالتون خوب باشه،فقط فراموش نکنین حتما فردا جهت مواردی که عرض کردم اقدام کنین." علی گفت:" چشم چشم حتما.خیلی ممنونم ان شاءالله همیشه خوش خبر باشین." فرد گفت:" متشکرم،ان شاءالله، خدا نگهدارتون." علی گفت:" خیلی ممنونم از شما،یاعلی" مادر از دیدن حال ملتهب و دگرگون جانش تعجب کرد،به سرعت خودش را به او رساند. با تعجب پرسید:" چیشده علی جان؟ کی زنگ زده بود مامان؟" علی هنوز کامل از شوک ان خبر بیرون نیامده بود و من من کنان گفت:" هاااااا😳!! اهان،از عتبات عالیات تماس گرفتن😍." مادر چشمانش برق زد و گفت:" واقعا😳😍؟؟؟چیکارت داشتن.؟!" علی گفت:" گفت گفت ...گفت شما به سفر زیارتی ارباب آقا امام حسین علیه السلام دعوت شدین در شب های قدر😍😢." مادر، اشک شوق در چشمانش هویدا شد و گفت:" واقعا علی جانم؟؟ ان شاءالله داری کربلایی علی میشی یعنی؟؟😍😍😍؟" علی لبخند کمرنگی زد و با تعجب گفت:" ان شاءالله 😍" علی از شدت خوشحالی از جایش بلند شد و مادرش را در آغوش کشید و گفت:" مامان باورت میشه ؟ امام حسین علیه السلام من و طلبیده 😥😍😍😍." مادر می خندید و گفت:" اره پسرم،اره علی جانم ،آقا تو را طلبیده. بالاخره به آروزت رسیدی، چشم دلت روشن پسرم، مبارک باشه 😘😘." علی خدا رو شکر می کرد . صبح روز بعد به همراه پدر به سراغ کارهای گذرنامه رفت تا خود را برای سفر کربلا آماده کند. ادامه دارد... : سرکار خانم یحیی زاده 🦋@downloadamiran🦋
روز موعود فرار رسید و علی برای آخرین بار پای مادر را بوسید 😍، و گفت:" مامان، اونجا خیلی به یادتم حتما، برات دعا می کنم ،ان شاءالله آقا بطلبه باز باهم بریم." مادر که اشک در چشم هایش حلقه زده بود لبخند کمرنگی زد و آرام زیر لب گفت:" ان شاءالله علی جانم ان شاءالله 😥" علی از همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و عازم کربلا شد. پدر و مادر و مبینا ،برای اولین بار علی را در کنار خود نداشتند برای چند روز؛ با اینکه جانشان در خانه ای با هم بحث ها و هم درسهایش مستقل در ایام تحصیل زندگی می کرد، اما باز پدر و مادر دلشان خوش بود به اینکه او در همین نزدیکی خودشان است. مادر هم نگران نای سوخته علی اکبرش بود و هم خوشحال از اینکه او به آروزیش رسیده. مادر به پشتی کنار دیوار تکیه زد و با نگاهش گره ها و تار و پود های قالی را تعقیب می کرد. پدر متوجه به فکر رفتن مادر شده بود ،برای آنکه نگران نشود و فکر و خیال الکی نکند از او پرسید:" اعظم خانوم؛ اعظم جان ،خوبی خانوم؟ " مادر که با شنیدن نامش سرش را تکان داد و گفت:" هاااا؟ چی! آ آ آ ره اره خوبم پرویز جان." پرویز اقا پرسید:" به چی فکر می کنی خانوم؟" مادر همانطور که چشمم به گل قالی خیره مانده بود لبخند زد و گفت:" می دونی پرویز؛ دارم به روزی که خدا علی را بهمون داد فکر می کنم.😀، یادمه از بیهوشی که در اومدم و چشمامو باز کردم خودم و توی یک اتاق تنها دیدم، سکوت عجیبی همه جا بود، فقط صدای تیک تاک ساعت دیواری به گوشم می خورد. نگران شدم 😅احساس سبکی می کردم، راستش ترسیدم، فکر کردم بچه ام مرده به دنیا اومده، نگو بچه ام توی بغل پرستار بود. وقتی پرستار ترسو نگرانی من و دید خندید و گفت:" مژده بده خانوم خانومااااا،خدا بهت یک پسر خوشگل و ناز داده 😄." و منم با یک حال عجیب پرسیدم:" پسره؟😳" پرستارم از سوالم تعجب کرد و گفت:" اره پسره، پسر دوست نداری؟" اونوقت بود که به خودم اومدم این چه سوالیه که پرسیدم اخه؟! این پسر تمام زندگی منه،نفسم به نفس هاش بنده،." پرویز لبخند تلخی زد و گفت:" خب تو چی گفتی؟! مادر گفت:" گفتم جنسیتش فرقی نداره ،فقط میخوام مرد بارش بیارم مررررررررررررررررد." پرستارم که جدیتم را دید خندید و علی را کنارم خوابوند،تا نگاهم به چشمای خوشگلش افتاد گل از گلم شگفت و یک لبخند عمیق روی لبهام نشست،اگه بدونی پرویز، اگه بدونی چقدر آروم بود،درست مثل الان که انقدر پسر اروم و نازیه😍،قربون قدش بره مادر😘قربون صورت مثل ماهش بره مادر." این را گفت و قاب عکس علی را که روی میزی کنارش بود را برداشت و تند تند می بوسید و می گفت:" داغتو نبینم مادددددددرر،داغتو نبینم 😢😘." پرویز هم با شادی و لبخند های همسرش شاد شد و لبخند زد. مادر حرفهایش را اینگونه ادامه داد:" بعد پرستار بهم گفت :" بفرما خانومی، این هم مرد شما😅😅،اسم این مرد کوچک چیه ؟! بهش گفتم:" اسمش،اسمش علیه😍😍علی،علی ی مادر ،علی اقام 😘😘😘😘." و دستهای کوچکش را که مشت کرده بود برای اولین بار در دست گرفتم و صورتش را بوسیدم، عاشقش شده بودم،واقعا عشق مادری را با تک تک سلولهای بدنم حس کردم." سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ 🙃با هر سلیقه‌ای پست داریم🙂 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
علی دستان لرزان مادر را بوسید؛ و چشمانش را به دستان پر چین و چروک دستان مادر گره زد. علی با خود می گفت:" مامان؛ چقدر توی این دوسال پیر شدی 😔مامان جوانم، دیدن دردها و رنج های من جوانی ات را به خزان پیری تبدیل کرد 😔" علی چین و چروک دستان مادر را با تلاش می خواست باز کند ،و با انگشتان نحیفش چین و چروک ها را باز می کرد. مادر لرزش دستانش بیشتر از قبل شده بود. علی نخواست بیشتر از این مادر را منتظر نگه دارد. نفس عمیقی کشید و زیر چشمی مادر نگاه کرد و با لبخندی مرموز گفت:" مامان!" مادر جواب داد:" جانم پسرم؟!" علی زبانش را دور دهانش چرخاند و گفت :" آماده ای؟! " و چشمک زد مادر تعجب کرد و گفت:" آماده ی چی علی!؟" علی خندید و گفت:" اجازه میدی که برم!" مادر شوکه شد؛و گفت:" کجا میخوای بری؟!" علی سرش را تکان داد و با لبخند گفت:" میدونی منظورم کجاست" مادر کم کم داشت متوجه منظور علی می شد اما خودش را به آن راه زد و با اخم گفت:" اول بزار خوب شی؛ بعد هر جا خواستی برو مادر." علی انگشتان مادر را گرفت و نزدیک دهانش برد و به عادت همیشگی اش انگشت سبابه مادر را مکید. و دوباره سکوت میان خلوت دو نفره ی پسر و مادر جولان داد. یک دقیقه گذشت،علی باید هر طور شده امروز اجازه را می گرفت . بدنش خسته شده بود ،روحش انقدر رشد کرده و به کمال رسیده بود که دیگر نمی توانست جسم نحیفش را یاری کند و وقت پروازش بود .اما دلبستگی و وابستگی مادر؛تیری شده بود بر بال پرواز روح. علی خندید و گفت:" مامانی؛ چجوری این همه محبتت را جبران کنم ! خیلی ازم مراقبت کردی و زحمتم را کشیدی!" مادر با دلی شکسته از جفایی که احسان شاه قاسمی در حق جانش کرده بود گفت:" من فقط می خوام تو خوب بشی،با خوب شدن و سرپا شدنت زحماتم و جبران می کنی." علی ناراحت شد سرش را پایین انداخت و گفت:" مامان، خودتم میدونی من دیگه خوب نمیشم.😔" مادر که دیگر متوجه منظور علی از حرف هایش شده بود،بغض فروکش شده اش دوباره شعله ور شد و گفت:" خوب میشی من مطمئنم علی.😠" و شروع کرد تند تند بالش زیر سر علی را صاف و مرتب کردن و اخم عجیبی چهره اش را فرا گرفت ،اما چشمان قرمزش خبر از غمی بزرگ در دلش می داد ؛ غمی که با خیال دل بریدن از علی و آسمانی شدنش خبر می داد . علی لبخند تلخی زد و برای اینکه دل مادر را بیشتر نیازارد با ناراحتی گفت:" خوب میشم 😔." ادامه دارد.... سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
علی ناراحت بود که چرا هنوز نتوانسته اجازه مادر را بگیرد اما خسته بود،خسته ی خسته. علی ناراحتی مادر را دید و سکوت کرد. تنها سکوت مرهم دل سختی کشیده ی مادر بود. خنکای نسیم؛ گویای امدن فصل طروات و آغاز دوباره ی سال نو می داد. مادر در چهره ی علی چند روزی می شد که نور عجیبی می دید. چهره ی دلربای علی بیش از پیش نورانی شده بود. علی خودش هم حس می کرد که دیگر وقت رفتنش فرا رسیده است. نزدیک عید بود . علی می خواست که زحمات مادر را جبران کند. ذره ذره پول های طلبگی اش را جمع کرده بود و دوستش حسن لطفی را صدا زد. حسن آمد و گفت:" جانم علی؟!" علی گفت:" مادرم زحمتم را خیلی کشیده، باید سر سوزن هم که شده دلش را شاد کنم،از چند ماه پیش پول کنار گذاشتم تا براش یک طلای هر چند کوچک بخرم.میشه با این پول برای مادر طلا بخری؟!" حسن پول را از دست علی گرفت و شمرد و گفت:" باشه رفیق ببینم چی میشه باهاش خرید." علی تشکر کرد و ..... ادامه دارد.... سلام دوستان اگه میشه برای شفای همه مریضان دعا کنید. سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦