#دانلودکده_امیران
#حبل_الورید
#قسمت_پنجاه_پنجم
#شهیدعلےخلیلی
علی فقط گوش می داد 😦،باورش نمی شد حرفهایی را که از پشت گوشی می شنید 😳،
مخاطبش فقط حرف می زد و اما علی سکوت کرده بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
شخصی که تماس گرفته بود وقتی سکوت علی را متوجه شد چند بار صدایش زد:" علی آقا، علی آقا حالتون خوبه؟
آقای خلیلی صدای من و دارین؟؟؟"
علی با همان اولین جمله دلش رفته بود پیش معشوقش و بقیه ی حرفها را متوجه نمیشد.
:" علی آقا،چرا جواب نمیدین؟؟"
اشکی از چشمان علی جاری شد و گونه هایش را نوازش کرد و تنها ردش بر صورت نحیف علی ماند.
علی هول شده بود نمی دانست چه باید بگوید، در جواب شخص گفت:" بله،ب ب بله😢"
شخص گفت:" آقای خلیلی خوبین؟"
علی کم کم از شوک در آمد و لبخند زیبایی نرمک نرمک و پاورچین پاورچین روی لبهایش نشست و جواب داد:" بله خوبم الحمدالله ،الان که این خبر را شنیدم خوبترم شدم 😍😍😍."
فرد پشت خط گفت:" خب خدا را شکر عزیزم،ان شاءالله همیشه حالتون خوب باشه،فقط فراموش نکنین حتما فردا جهت مواردی که عرض کردم اقدام کنین."
علی گفت:" چشم چشم حتما.خیلی ممنونم ان شاءالله همیشه خوش خبر باشین."
فرد گفت:" متشکرم،ان شاءالله، خدا نگهدارتون."
علی گفت:" خیلی ممنونم از شما،یاعلی"
مادر از دیدن حال ملتهب و دگرگون جانش تعجب کرد،به سرعت خودش را به او رساند.
با تعجب پرسید:" چیشده علی جان؟ کی زنگ زده بود مامان؟"
علی هنوز کامل از شوک ان خبر بیرون نیامده بود و من من کنان گفت:" هاااااا😳!! اهان،از عتبات عالیات تماس گرفتن😍."
مادر چشمانش برق زد و گفت:" واقعا😳😍؟؟؟چیکارت داشتن.؟!"
علی گفت:" گفت گفت ...گفت شما به سفر زیارتی ارباب آقا امام حسین علیه السلام دعوت شدین در شب های قدر😍😢."
مادر، اشک شوق در چشمانش هویدا شد و گفت:" واقعا علی جانم؟؟ ان شاءالله داری کربلایی علی میشی یعنی؟؟😍😍😍؟"
علی لبخند کمرنگی زد و با تعجب گفت:" ان شاءالله 😍"
علی از شدت خوشحالی از جایش بلند شد و مادرش را در آغوش کشید و گفت:" مامان باورت میشه ؟ امام حسین علیه السلام من و طلبیده 😥😍😍😍."
مادر می خندید و گفت:" اره پسرم،اره علی جانم ،آقا تو را طلبیده. بالاخره به آروزت رسیدی، چشم دلت روشن پسرم، مبارک باشه 😘😘."
علی خدا رو شکر می کرد .
صبح روز بعد به همراه پدر به سراغ کارهای گذرنامه رفت تا خود را برای سفر کربلا آماده کند.
ادامه دارد...
#به_قلم: سرکار خانم یحیی زاده
🦋@downloadamiran🦋