eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
263 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
علی فقط گوش می داد 😦،باورش نمی شد حرفهایی را که از پشت گوشی می شنید 😳، مخاطبش فقط حرف می زد و اما علی سکوت کرده بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشت. شخصی که تماس گرفته بود وقتی سکوت علی را متوجه شد چند بار صدایش زد:" علی آقا، علی آقا حالتون خوبه؟ آقای خلیلی صدای من و دارین؟؟؟" علی با همان اولین جمله دلش رفته بود پیش معشوقش و بقیه ی حرفها را متوجه نمیشد. :" علی آقا،چرا جواب نمیدین؟؟" اشکی از چشمان علی جاری شد و گونه هایش را نوازش کرد و تنها ردش بر صورت نحیف علی ماند. علی هول شده بود نمی دانست چه باید بگوید، در جواب شخص گفت:" بله،ب ب بله😢" شخص گفت:" آقای خلیلی خوبین؟" علی کم کم از شوک در آمد و لبخند زیبایی نرمک نرمک و پاورچین پاورچین روی لبهایش نشست و جواب داد:" بله خوبم الحمدالله ،الان که این خبر را شنیدم خوبترم شدم 😍😍😍." فرد پشت خط گفت:" خب خدا را شکر عزیزم،ان شاءالله همیشه حالتون خوب باشه،فقط فراموش نکنین حتما فردا جهت مواردی که عرض کردم اقدام کنین." علی گفت:" چشم چشم حتما.خیلی ممنونم ان شاءالله همیشه خوش خبر باشین." فرد گفت:" متشکرم،ان شاءالله، خدا نگهدارتون." علی گفت:" خیلی ممنونم از شما،یاعلی" مادر از دیدن حال ملتهب و دگرگون جانش تعجب کرد،به سرعت خودش را به او رساند. با تعجب پرسید:" چیشده علی جان؟ کی زنگ زده بود مامان؟" علی هنوز کامل از شوک ان خبر بیرون نیامده بود و من من کنان گفت:" هاااااا😳!! اهان،از عتبات عالیات تماس گرفتن😍." مادر چشمانش برق زد و گفت:" واقعا😳😍؟؟؟چیکارت داشتن.؟!" علی گفت:" گفت گفت ...گفت شما به سفر زیارتی ارباب آقا امام حسین علیه السلام دعوت شدین در شب های قدر😍😢." مادر، اشک شوق در چشمانش هویدا شد و گفت:" واقعا علی جانم؟؟ ان شاءالله داری کربلایی علی میشی یعنی؟؟😍😍😍؟" علی لبخند کمرنگی زد و با تعجب گفت:" ان شاءالله 😍" علی از شدت خوشحالی از جایش بلند شد و مادرش را در آغوش کشید و گفت:" مامان باورت میشه ؟ امام حسین علیه السلام من و طلبیده 😥😍😍😍." مادر می خندید و گفت:" اره پسرم،اره علی جانم ،آقا تو را طلبیده. بالاخره به آروزت رسیدی، چشم دلت روشن پسرم، مبارک باشه 😘😘." علی خدا رو شکر می کرد . صبح روز بعد به همراه پدر به سراغ کارهای گذرنامه رفت تا خود را برای سفر کربلا آماده کند. ادامه دارد... : سرکار خانم یحیی زاده 🦋@downloadamiran🦋