🌸🍃
🍃
🔖 خوب و بد زنجبیل!
🔹طبع زنجبیل بسیار گرم است، بنابراین احتیاطات ویژه خود را نیز دارد.
✔️خواص ضد تهوع و استفراغ و ضد دردی زنجبیل بسیار معروف است. کسانیکه هنگام مسافرت و حرکت وسیله نقلیه دچار دل بهم خوردگی می شوند، نوک قاشق چایخوری پودر زنجبیل را یکی دو ساعت قبل از سفر میل کنند.
✔️در درد مفاصل 1تا 2 گرم حدود یک دوم قاشق چایخوری روزانه معمولا توصیه می شود. پودر خشک یا تازه آن را می توان در آبجوش دم کرد و با کمی نبات یا عسل میل کرد.
✔️زنجبیل در تقویت هاضمه و رفع نفخ خیلی خوب عمل می کند.
✔️حافظه را قوت می دهد.
✔️در صورتی که کمی زنجبیل روی تخم مرغ عسلی پاشیده شود،
میل جنسی را تقویت می کند.
✔️روغن زنجبیل به صورت موضعی نه تنها درد مفاصل را کم می کند، می تواند درد قاعدگی را به خوبی کنترل کند.
❌احتیاط: کسانیکه سنگ کیسه صفرا دارند، از داروهای ضد انعقاد، کاهنده قند خون و قلبی استفاده می کنند، در مصرف زنجبیل دقت کنند و پیش از مصرف با پزشک خود حتما مشورت کنند. در فصول گرم و گرم مزاجان هم مصرف نامتعادل زنجبیل می تواند مشکل زا شود.
🖋 دکتر مریم تقوی شیرازی (دانشجوی دکترای تخصصی طب سنتی ایران)
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
🆔 @downloadamiran
هیچکس نمیداند تنها 🍃🌹
فرمول خوشحالی این است:
"قدر داشتههایت را بدان
و از آنها لذت ببر"
قانونهای ذهنی میگویند
خوشبختی یعنی "رضایت"🍃🌹
🌿🌿 @downloadamiran 🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ روز مباهله روز فضیلت امیرالمومنین(ع)
♦اگر غدیر عید ولایت است مباهله عید فضیلت است. چون بزرگترین فضیلت علی(ع) در روز مباهله و آنهم صریحاً در قرآن کریم بیان شده.
♦امام رضا(ع) به مأمون فرمودند: بالاترین فضیلت علی(ع) آیۀ مباهله است. چون در این آیه علی(ع) نفس پیامبر(ص) اعلام شده است. باید غربت مباهله برطرف بشود، این خیلی مهمتر از بسیاری دیگر از ایام الله است.
✨✨ @downloadamiran ✨✨
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهل_و_هفتم
فکر نمیکردم محمد با من مثل غریبه ها رفتار کند . تمام حقوق آن سه ماه را دادم و در عوض او هم قرارداد را باطل کرد . تمام این کارها مقابل چشمان من و امیرصدرا انجام شد . او بی تفاوت بود اما من ...
ولی خوشحال بودم که دیگر امیر را نمیبینم . رفتار محمد با من سر سنگین شده بود . ای کاش میتوانستم همه چیز را به او بگویم.
بعد شرکت ، با ساسان قرار گذاشته بودم . میخواستم حرف آخرم را به او بگویم.
در یک کافه ، منتظرم بود . داخل کافه شدم . پشت یک میز دونفره نشسته بود و منتظر من .با دیدن من از روی صندلی بلند شد و ایستاد . لبخندی معنادار روی لب هایش نقش بسته بود . خیلی سرد و خشک سلام کردم و نشستم . لبخند روی لبش ماسید و او هم روبهرویم نشست .
_ احوال نرگس خانم؟ انگار گرفته ای ؟
_ بد نیستم .
_ بد نیستم یعنی اتفاقی افتاده؟
_ چیکارم داشتی گفتی بیام ؟
_ چرا از جواب دادن به من طرفه میری ؟
_ تو واقعا دلیلش و نمیدونی ؟
_ نه مثل اینکه امروز اعصاب نداری ؟ عزیزم میگفتی یه روز دیگه میومدیم بیرون .
در همین حین گارسون به سر میز ما رسید و روبه من گفت:
_ خوش اومدین خانوم ! چی میل دارین؟
_ من هیچی .
برگشت سمت ساسان و گفت:
_ ساسی جون ! خانمت نگفت چی بیارم شما بگو .
با تعجب به ساسان نگاه کردم که روبه گارسون گفت :
_,حامد جون ، فعلا قهوه و کیک بیار تا بعد .
رفت من روبه ساسان گفتم :
_ من با تو نسبتی دارم ؟
_ فعلا نه .
_ خب پس چرا اون یارو گفت خانمت ؟
_ چرا جوش میاری ؟ ازم پرسید با کی قرار داری گفتم با نامزدم .
_ من نامزد توأم ؟
_ خب...
_ جوابم و بده !
_ میشی دیگه البته به زودی .
_ وای ساسان ! چرا متوجه نمیشی من تورو دوست ندارم ! نمیخوامت . ده بار بهت گفتم چرا متوجه نمیشی ؟
_ ولی من دوسِت دارم !
_ اشتباه میکنی . علاقه ی تو به چه درد من میخوره ؟
_ تو چرا بی احساس شدی؟ من چی ندارم که به چشمت نمیاد ؟ پول، خونه، ماشین ،تیپ، خانواده پولدار . دیگه چی میخوای ؟ من حتی به خاطر تو تیپم و عوض کردم . از وقتی دیدم دور اون پسره میچرخی ، خودم و شبیه اون کردم .
_ همین دیگه ، اشتباه تو همینجاست! چرا فکر میکنی من از اون خوشم میاد ؟
_ یعنی پای اون در میون نیست ؟؟
_ نه .
_ پس چرا جوابت نهِ؟
_ چون...چون...
_ چون من اجازه نمیدم!
با ترس از صندلی بلند شدم و به پشت سرم نگاه کردم . بابا پشت سرم با عصبانیت ایستاده بود و به ساسان و من نگاه میکرد .
_ بابا شما اینجا چیکار میکنید؟
_ دختره .....لاالهالاالله . دیگه حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری . فهمیدی ؟!
با ترس سرم و بالا پایین کردم یعنی بله .
بعد هم دستم و گرفت و دنبال خودش کشید که برویم .
ساسان که تازه به خودش آمده بود ، به خودش تکانی داد و سدّ راه بابا شد و گفت :
_اقای صالحی چند لحظه صبر کنید! تقصیر نرگس نیست . من گفتم بیاد اینجا .
_ تو غلط کردی با ناموس مردم قرار میذاری .
_ بله شما درست میگید من اشتباه کردم . ولی من قصد بدی ندارم . میخواستم به نرگس پیشنهاد ازدواج بدم تا اگه نظرش ...
چنان سیلی محکمی بابا به ساسان زد که دهانش بسته شد . همان طور که جای سیلی را با دستش ماساژ میداد گفت:
_ اصلا شما اشتباه میکنید. من پسر هیزی نیستم . دختر شما رو هم دوست دارم .
_ تو بیجا میکنی دختر من و دوست داری ! نمیخوادم به من درس شخصیت شناسی بدی .
همهی افراد کافه ایستاده بودند و بحث بین بابا و ساسان را تماشا میکردند . بابا که متوجه نگاه مردم شده بود ، روبه آنها گفت:
_شما به چی نگاه میکنید ؟ کار و زندگی ندارید؟
_ من از شما عذر خواهی میکنم ، من میخواستم زودتر بیام جلو و شما رو در جریان بذارم اما...
_ اما چی؟
_اما نرگس میگفت زوده .
_ حساب نرگس و بعداً میرسم اما اول کار شما رو یکسره میکنم که بری رد کارِت و بگیری .
_ اجازه بدین من خودم و به شما ثابت کنم .
_لازم نکرده . من اجازه نمیدم تو با دختر من ازدواج کنی والسلام. بریم نرگس .
ساسان که جواب «نه» به مزاقش خوش نیامده بود ، عصبانی شد و وقتی ما از کافه بیرون آمدیم ،از همان بیرون دیدم که رفت و میز که نشسته بودیم و بهم ریخت و ظرف ها را شکست . اگر حامد، صاحب کافه، جلویش را نگرفته بود مطمئناً کل آنجا را بهم میریخت .
رویم را که برگرداندم ، امیرصدرا را دیدم که نزدیک ما میشد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهل_و_هشتم
بهم نزدیک تر شدیم و در چند قدمی هم ایستادیم . بابا فقط به سلامی اکتفا کرد و به سمت ماشینش رفت . به من هم گفت ، سریع به دنبالش بروم .
روبه امیرصدرا کردم و گفتم:
_ آخر سر کار خودتون و کردید ؟ نه؟!
_ نه کار من نبود ... من میخواستم بگم...
نگذاشتم ادامه ی حرفش را بزند .
_ چی میخواید بگید ؟ یعنی چیزی هست که مونده باشه و بگید؟
_ من قصدم این نبود که آزارتون بدم ... من...
_ نمیخوام چیزی بشنوم !
_ نرگس خانوم ...! من اون چیزی که شما فکر میکنید نیستم.
_ مهم نیست ... امیدوارم هیچ وقت دیگه نبینمتون .
بابا داخل ماشین منتظرم بود . تا نشستم ، ماشین را به حرکت در آورد .
مثل همیشه ، از پدرم کمک گرفته بودم . موضوع ساسان را گفته بودم . خودم نقشه کشیدم و آمدن بابا به کافه هم جزئی از آن بود . فقط امیدوارم بودم نقشهام بگیرد و ساسان دست از سرم بردارد .
بابا از من انتظار داشت زودتر به او ماجرا را میگفتم تا در جریان باشد . اما امیرصدرا یک روز زودتر از من ، ماجرای شب جشن محمد را به بابا گفته بود و از این بابت ،بابا از دست من عصبانی بود . من هم از امیرصدرا .
____________________________
مدتی گذشته بود . ارتباطم با مهتاب مثل سابق شده بود . اما هربار که دلیل بیرون رفتنم از شرکت را میپرسید یا از امیرصدرا جلوی من حرف میزد ، مسیر حرف زدن را تغییر میدادم. همین که امیر ، روی دیگرش را به من نشان داده بود ،کافی بود . دوست نداشتم او را پیش مهتاب خراب کنم .
و اما شیرین ! پدرش قبول کرده بود، دکتر دامادش شود اما چند شرط مهم گذاشته بود . وقتی مهتاب شروط پدرش را گفت،دهانم باز ماند . اول اینکه تا پنج سال باید ایران زندگی کنند ، در صورتی که به گفته شیرین ، دکتر همه ی کار و زندگیش در کانادا بود . دوم اینکه حق طلاق با شیرین باشد تا پدرش هر وقت احساس کرد ، محمد جواد شیرین را اذیت میکند ، فوری طلاق شیرین را بگیرد . و سوم اینکه فکر بچه را هم از سرشان بیرون کنند . همه ی ان موارد را دکتر قبول کرده بود چون واقعاً شیرین را دوست داشت . شیرین هم همان طور. اما ان شروط پدرش ، خانواده دکتر را ناراحت کرده و دوری از پسرشان برای آنها نگران کننده بود . با تمام ان موانعی که برای ازدواجشان پیش آمده بود ، بلاخره عقد کردند . اما بعد از اینکه کارهای اقامت دکتر درست شد و در یکی از بیمارستان های خصوصی مشغول به کار شد . چند باری محمدجواد را دیده بودم. به سختی فارسی صحبت میکرد . شیرین تمام تلاشش را کرده بود تا فارسی را به او یاد دهد اما بازهم در تلفظ ها مشکل داشت . به همین دلیل انگلیسی صحبت میکردیم .
اولین اتفاق خوبی که در سال نوی جدید برایم افتاد ، عقد شیرین بود .
در محضر ، فقط من بودم و خانواده شیرین و خانواده دکتر . از قیافه ی پدر شیرین میشد فهمید که زیاد از این وصلت راضی نیست. اما برعکس خانواده دکتر ، از شیرین راضی به نظر میرسیدند و وقتی شیرین «بله» را گفت ، مادرشوهرش با محبت صورت او را بوسید . خواهر محمد جواد هم که هم سن من بود ، سرویس زیبایی از جعبه در آورد و به شیرین داد . بعد از خواندن خطبه عقد ، هنگامی که میخواستیم از هم جدا شویم تا من به خانه برگردم ، شیرین را کناری کشیدم و گفتم:
_خوشبخت بشی .
_ ممنون نرگس . ممنون که امروز اومدی . ولی کاش فامیلمم میومد . بابا به هیچ کس نگفت که ، محمدجواد و اذیت کنه . بگه عروسی تون مهم نیست.
_ چه میشه کرد ولی خوبیش اینه که بهم رسیدید.
جعبه کوچک سبز رنگ و از کیفم در آوردم و به شیرین دادم :
_ این قابل تو و دکتر و نداره . هرچی فکر کردم چی بخرم ، چیزی به ذهنم نرسید.
شیرین جعبه را باز کرد و با دیدن سکه طلا گفت:
_ وای اینکه خیلی زیاده . چرا زحمت کشیدی؟
_ ارزش تو خیلی برام زیاده . این کادو که چیزی نیست .
بعد از خداحافظی از جمع ، بیرون آمدم و به سمت ماشین بابا رفتم. تازه گواهی نامه گرفته بودم و چون خیابان ها هم خلوت بود ، ماشین بابا را برداشته بودم .
ریموت را زدم و هنوز در ماشین را باز نکرده بودم ، موتوری با سرعت از پشتم رد شد و کیفم را زد . خداروشکر گوشیم دستم بود و چیز خاصی در کیف نبود . کارت بانکیم هم که خالی بود . چون تمام پساندازم را بابت خرید کادوی شیرین ، داده بودم و هیچ پولی نداشتم . در دلم خندیدم و گفتم:
«بیچاره دزده ، به کاهدون زده»
خیابان آن قدر خلوت بود که کسی متوجه دزدیده شدن کیفم نشد . ماشین را روشن کردم و به سمت کلانتری رفتم تا گزارش کنم و بگویم کارتم به سرقت رفت.
این دزدی به نظر ساده میامد . اما با پیام «این از اولیش ! منتظر بقیهش باش ! »که دریافت کردم فهمیدم کسی قصد اذیت مرا دارد ....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
سلام🌼🍃
پنجشنبهتون عالی
الهی امروز 🌼🍃
بهترین و خوبترین
روز زندگیتون باشہ
حالتون خوب
کسبتون خوب
تقدیرتون خوب
عاقبتتون خوب
و زندگیتون 🌼🍃
همیشہ خوب خوب باشہ
آخر هفته خوبی در پیش داشته باشید🤲
💫الهی به امید تو💫
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | ذکر روز پنجشنبه، صدمرتبه
⚜️ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبِينُ ⚜️
🦋@downloadamiran🦋
✨ #پندانه
از سختی ها نترس.↯
سختی آدم را سرسخت می کند،
⇦میخهایی در دیوار محکمتر هستند
که ضربات سختتری تحمل کرده باشند.
🦋@downloadamiran🦋
🌺☘🌺☘
#تلنگر 👌
هفت پند مولانا
شب باش: در پوشیدن خطای دیگران
زمین باش: در فروتنی
خورشید باش: در مهر و دوستی
کوه باش: در هنگام خشم و غضب
رود باش: در سخاوت و یاری به دیگران
دریا باش: در کنار آمدن با دیگران
خودت باش: همانگونه که می نمایی..🙂
❌ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ:
‼️ﺍﻭل ﺁﻧﭽﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ…
❗️ﺩﻭﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ…..
همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوان گفت ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت!..👌
چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ بزنی .همیشه شکست با کوزه است…..✂️
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋خدا همیشه آنلاینه
اگه صداش کردی و جواب نگرفتی بدون دل ما ویروس گرفته که نیاز به پاکسازی داره❤️💙
🦋@downloadamiran🦋
#پیام_سلامتی
🍀هر سبزی یک خاصیت شگفت انگیز :
👈ترخون : جانشین نمک
👈گشنیز : کاهنده قندخون
👈تره : کاهنده کلسترول
👈تربچه : ضدسرطان
👈ریحان : آرامبخش،خواب آور
👈شاهی : فعالیت کلیه ها
👈جعفری : خون ساز
🦋@downloadamiran🦋
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #قسمت_چهل_و_هشتم بهم نزدیک تر شدیم و در چند قدمی هم ایستادیم . بابا ف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهل_و_نهم
یک هفته بعد با من تماس گرفتند و گفتند چند دزد گرفته اند و از من خواستند که به کلانتری بروم. من هم ماشین مهتاب را که پدرش به عنوان هدیه تولد به او داده بود ، قرض گرفتم و به سمت کرج رفتم.
وقتی رسیدم، کمی اطراف را نگاه کردم تا مبادا با اشنا و فامیلی رو در رو شوم. جناب سروانی که مسئول پرونده شکایت من بود، چندنفر از دزد ها را به اتاق اورده بود تا من شناسایی شان کنم. به قیافه هیچ کدام نمیخورد که اهل دزدی باشند. به قول معروف، معلوم بود با دوستان خوبی معاشرت نداشتند یا از سر لجاجت با خانواده به این راه کشیده شده بودند.
جناب سروان از انها پرسید که "ایا من را میشناسند؟" همگی گفتند "نه" از من هم همین سوال پرسیده شد و من هم جوابم نه بود. در واقع من اصلا صورت دزد ها را ندیده بودم. فقط به یاد داشتم دونفر بودند و کلاه کاسکت یکی سفید و دیگری مشکی بود . چند سوال دیگر هم از ان پسران پرسیده شد و بعد انها را بردند تا تحویل دادسرا بدهند.
کمی دلم به حالشان سوخت. تقریبا هم سن و سال علی بودند. قرار شد اگر خبر تازه ای شد به من اطلاع دهند.
در اتاقک مقابل درب کلانتری، منتظر بودم تا گوشیم را تحویل بگیرم که علی را مقابلم دیدم. هر دو با تعجب به هم گفتیم« تو! »
علی را کناری کشیدم و گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_اتفاقا سوال منم هست ! خودت اینجا چیکار میکنی؟
_ سوال منو با سوال جواب نده! ...من اگه اینجام به خاطر دزدیده شدن کیفم اومدم.
_کی کیفت و زدن؟ ! کجا ؟
_ یک هفته ای میشه. همون روز عقد شیرین. _پس چرا زودتر نگفتی؟
_ بابا نبود به مامانم نگفتم تا ناراحت نشه.
با دلخوری گفت:
_بابا نبود. من و محمد که بودیم. خب به ما میگفتی! نا سلامتی برادراتیم.
_ نگفتم دیگه . موضوع مهمی نبود .خودم از پس موضوع بر اومدم.
_پس تو به چی میگی مهم؟
_ اه بسه دیگه، تو هم مثل محمد فقط منو بلدی بازجویی کنی . اصلا خودت اینجا چیکار میکنی؟
صورتش و از من برگرداند و گفت: مدارک و ماشین دوستم و بردن اومدیم گزارش کنیم.
_کو دوستت؟
_با تلفن حرف میزنه. او گوشه ایستاده .
_خیل خب صبر میکنم تا بیاین با هم میریم. _این کارو میکنی تا به کسی نگم ؟
_ هر جور میخوای فکر کن! تو ماشین مهتاب منتظرتم.
و بدون اینکه علی حرفی بزنه، از او دور شدم.
نیم ساعتی گذشته بود که کسی به شیشه ماشین زد. سرم را از روی فرمون برداشتم و قفل مرکزی را زدم تا در را باز کند . همراه دوستش سوار شد . بعد سلام و احوالپرسی، ماشین را روشن کردم و به راه افتادم .
محسن ،دوست علی ، پسر خجالتی و کم حرفی بود . با کلی اصرار من و علی راضی شد تا آدرس خانهشان را بدهد . بعد کمی حرف زدن با او و دلداری دادن ، متوجه شدیم صاحب ماشین ، ناپدریاش است . و به همین خاطر آشفته و دلنگران بود . گویا ناپدریاش مسافرت رفته بوده و او بدون اطلاع او ماشین را از مادرش گرفته بوده .
مقابل خانه شان ایستادم و او بعد تشکر و خداحافظی از ماشین پیاده شد . علی هم پیاده شد تا جلوی خانهشان ، او را همراهی کند .
در همین حین برایم از شماره ای ناشنا پیامی آمده بود . نوشته بود: «تلگرامت و چک کن ! »
اول فکر کردم پیامی اشتباهی برایم آمده اما بعد دو دقیقه دوباره پیام داد :«تلگرام و چک کن ! » فرصت نشد نگاه کنم چون علی سوار ماشین شد و من هم حوصله ی نگاه های سنگین علی به خودم و گوشیم را نداشتم .
به سمت خانه رفتم . مامان از آمدن ناگهانی من به خانه خوشحال شده بود و متوجه ناراحتی علی نشد . ساعت ۳ بعد از ظهر بود . مامان رفت تا برایم کمی غذا بیاورد و من هم فرصتی پیدا کردم تا پیام ناشناس تلگرام را باز کنم .
با دیدن عکس ها دهانم باز ماند ....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاهم
همین طور به عکسها خیره مانده بودم . نمیدانستم چه کسی با من همچین بازی را شروع کرده بود . اگر ان عکسها به دست کسی میافتاد ، آبرویی برایم نمیماند .
برایش نوشتم « تو کی هستی؟» اما آنلاین نبود تا جوابم را دهد. به همان خطی که به من پیام داده بود ،زنگ زدم اما خاموش بود . دل توی دلم نبود .
نفهمیدم چطور غذایم را خوردم . مامان مدام از خواستگار جدیدم صحبت میکرد و از اصالت خانوادگی آنها میگفت. اما من ظاهرا به حرفهایش گوش میکردم .و در ذهنم دنبال فرستنده عکس میگشتم . هر چه فکر میکردم نمیفهمیدم چه کسی با من دشمنی را آغاز کرده بود . از کسی هم نمیتوانستم کمک بگیرم .
با دیدن عکس ها اول خودم هم باورم شد که واقعی هستند . در عکسها دختری که چهرهاش مشخص نبود ، اما با مانتو و روسری که من هم آنها را داشتم ،مقابل ساسان نشسته بود . و ساسان هم با لبخند معناداری ،شاخه گل رز را به دختر میداد . یکی از عکس ها که فاجعه بود . دختر دست درد دست ساسان از همان کافهای که رفته بودم تا برای آخرین بار از دست ساسان راحت شوم ، بیرون میآمدند که عکسشان گرفته شده بود . چون عکس از دور گرفته شده بود قیافه دختر از نیمرخ زیاد واضح نبود .
وضعیت بدی بود . همان طور به صفحه ی گوشی خیره مانده بودم تا بلکه جوابم را بدهد . اما نداد ...
شب را خانه ماندم . اما چه شبی؟ پر از استرس و بیخوابی . به خصوص بعد پیامی که برایم آمد « از هدیه امروزت خوشت اومد؟ کی فکرش و میکرد ، نرگس صالحی هم از این جور آدما باشه؟ مثلا فکر کن ... اینا برای بابات فرستاده بشه ! بیچاره چه حالی میشه ! یا برادر غیرتیت ؟ »
جواب دادم : چی از جونم میخوای ؟ اصلا کی هستی تو ؟
اما جوابی نیامد .
__________________________
چند روز گذشت . در طی آن چند روز آن قدر استرس و اضطراب کشیده بودم که هر کس مرا در دانشگاه میدید ،میگفت :
_ خانم صالحی اتفاقی افتاده ؟ چرا اینقدر رنگ پریده هستید؟
هر روز برایم پیام های تهدید آمیز میآمد و با هر بار زنگ خوردن موبایلم فکر میکردم از موضوع عکس ها همه با خبر شده اند .
درسته که من هیچ کاری نکرده بودم اما تا میخواستم به هرکسی ثابت کنم ، فتوشاپ شده ، مدت زمان زیادی طول میکشید و تا اثبات بی گناهیم ، همه به من بی اعتماد میشدند .
به مهتاب فقط گفته بودم مزاحم تلفنی پیدا کردم و او هم وارد جزئیات نشد . یعنی خودم نگذاشتم چیزی بفهمد .
آن روز قرار بود بعد دانشگاه با هم برویم چند تکه از جهازش را بخریم . پدر مهتاب اصرار داشت که حتما قبل عمل قلبش ، عروسی مهتاب را ببیند و آنها را دست در دست بگذارد و بعد به زیر تیغ جراحی برود . مهتاب هم گاهی با من گاهی هم با محمد میرفت خرید تا جهیزیهش را بخرد و کامل کند .
از فروشگاه لوازم خانگی بیرون آمدیم . دست هر کداممان چند جعبه کوچک بود . جعبه ها را زمین گذاشتم و سوئیچ ماشین مهتاب و گرفتم تا ماشین را از آن طرف خیابان که پارک کرده بودیم به این طرف بیاورم .
چون خیابان فرعی و خلوتی ،بدون نگاه کردن به طرفین ، از خیابان رد شدم . به وسط راه رسیده بودم که ، ماشینی را دیدم با سرعت زیاد به من نزدیک میشد . همان جا خشکم زده بود و ذهنم قفل کرده بود و فرمان حرکت نمیداد . تمام این ها در یک لحظه اتفاق افتاد . فقط ماشین را میدیدم و هیچ چیز دیگری نمیشنیدم . لحظه آخر فقط متوجه شدم کسی مرا هُل داد و بعد چشمانم سیاهی رفت.
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍹امیدوارم در آخر هفته
🍀در این روز زیبا
🍹بهــترین طعــم ها را بچشید
🍀طعـم روزگارتـون شـیرین
🍹طعـم لحظه هاتون شادی
🍀طعـم عشق تون پاکــی و
🍹طعم زندگیتون خوشبختی
🍀روزتون بخیر
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | روز جمعه، صدمرتبه
⚜ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ ⚜
🦋@downloadamiran🦋
#سلام_امام_زمانم
#سلام_آقای_من
#سلام_پدر_مهربانم
تو بیایی همه ثانیهها، ساعتها
از همین روز،
همین لحظه،
همین دم عیدند...
سلام آقاجان
روزمان را به یمن ورودت روشن کن.
✨اللّهم عجّل لولیک الفرج✨
تعجیل درفرج #پنج صلوات
🦋@downloadamiran🦋
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
گاهی یڪ نگاه
آنقدر مهربان است ڪه
چشم هرگز رهایش نمیڪند
گاهی یڪ رفاقت
آنقدرماندگاراست ڪه
زمان حریفش نمی شود
وگاهی یڪ نفر
آنقدر عزیز است كه
قلب رهایش نمیکند....
یک نفر مثل تو
✍@downloadamiran_r
🦋@downloadamiran🦋
#تلنگر 👌
انسان دو نوع معلم دارد
"آموزگار" و "روزگار"
هرچہ با شیرینے از اولے نیاموزے
دومے با تلخے بہ تو مے آموزد
اولی به قیمت "جانش"
دومی به قیمت "جانت"
🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘
#شهیدانه
✨ *قسمتی از وصیتنامه شهید علی محمد قربانی:
نمی دانم بعضی با جمع آوری مال نامشروع به کجا می خواهند برسند، ما چقدر از تاریخ عبرت گرفتیم و در حال حاضر اجرا کردیم، متأسفانه در حال حاضر صداقت و راستگویی در بعضی افراد کم رنگ شده است که آفت بسیار بدی در جامعه شده است، به خود بیاییم و با گفتار و عمل درست هر چه سریعتر این آفت پلید را از بین ببریم. به خدا به هر پست و مقامی هم که برسیم اگر صداقت نداشته باشیم نمی توانیم از این فرصت خدادادی برای خدمت به مردم به خوبی استفاده ببریم.*
🦋@downloadamiran🦋
#پیام_سلامتی
🍉اگر زیاد در معرض امواج موبایل یا Wi-Fi هستید قسمت سفیدی هندوانه را حتما بخورید !
سفیدی هندوانه با افزایش قدرت سیستم ایمنی بدن ، از بدنتان در برابر رادیکالهای آزاد محافظت میکند.
🦋@downloadamiran🦋
#پارت2
اصلا متوجه رفتن دکتر نشده بودم . به پرستاری که در اتاق بود و آمپولی را به سُرمم تزریق میکرد گفتم:
_ من تو این دو روز بیهوش بودم؟
_ نه ، چون درد زیادی داشتی مُسکن قوی زده بودیم که بخوابی . الانم چون گفته بودی سرت درد میکنه ،بهت آرامبخش زدم که راحت بخوابی .
از شب بخیری که گفت متوجه شدم ، شب است . هر چه منتظر ماندم مامان دیگر به اتاق برنگشت و من هم از چشم انتظاری خسته شدم و خوابیدم.
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran