eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
279 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🤲 اَللّـهُمَّ اَعِنّى فیهِ عَلى صِیامِهِ وَقِیامِهِ، وَجَنِّبْنى فیهِ مِنْ هَفَواتِهِ وَ اثامِهِ، وَارْزُقْنى فیهِ خدایا یاریم کن در این ماه بر روزه و شب زنده داریش و دورم بدار در آن از لغزشها و گناهانش و روزیم کن در آن ذِکْرَکَ بِدَوامِهِ، بِتَوْفیقِکَ یا هادِىَ الْمُضِلّینَ ذکر خود را بطور دوام و یکسره به توفیق خود اى راهنماى گمراهان 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
joze7.mp3
4.22M
📖تحدیر جزء هفتم 🔷 استاد معتز آقایی 🔶 به روش تندخوانی 🦋@downloadamiran🦋
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دعای روز هفتم ماه رمضان 💠 🔆 اللَّهُمَّ أَعِنِّي فِيهِ عَلَى صِيَامِهِ وَ قِيَامِهِ وَجَنِّبْنِي فِيهِ مِنْ هَفَوَاتِهِ وَ آثَامِهِ وَ ارْزُقْنِي فِيهِ ذِكْرَكَ بِدَوَامِهِ بِتَوْفِيقِكَ يَا هَادِيَ الْمُضِلِّينَ. ┅═••✾❀✾••═┅ 🌱 خدايا مرا در اين روز بر روزه داری و شب زنده دارى اش يارى ده، و از لغزش ها و گناهانش دورم بدار، و ذكرت را همواره روزى ام كن، به توفيقت اى راهنماى گمراهان. ┄┅┅┄❅💠❅┄┅┅┄ 🦋@downloadamiran🦋
🌙 ☝️ 🔺بیماری‌هایی که با روزه گرفتن درمان می‌شوند... 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکتر به علی اجازه داده بود که حتما به شرط ماندن در هوای خنک و کار سنگین نکردن می تواند روزه های ماه رمضان را بگیرد.اما علی را مگر میشد در خانه و در حال استراحت دید!!!؟ .علی خستگی ناپذیر بود و خستگی را خسته کرده بود. یکی از بچه های هیئت علی و استاد و سایر هیئتی ها را برای افطار به خانه ی خودشان دعوت کرده بود. حسن و یکی دیگر از دوستان قرار بود به دنبال علی بیایند تا باهم به خانه ی همان نوجوان هئیت ی که از قضا شاگرد علی هم بروند. صدای زنگ خانه بلند شد. مبینا آیفون را برداشت:" کیه؟!،باشه الان میگم بیاد پایین." علی سرش را به سختی از در اتاق بیرون آورد و پرسید:" مبینا؛ ابجی،کی بود؟!" مبینا گفت:" دوستت بود داداشی ،گفت بهت بگم زود بیای دم در،دیر شده. " علی به مبینا چشمک زد و گفت:" باشه آبجی، الان میرم. 😃" لباس هایش را پوشید و خودش را برای آخرین بار در اینه نگاه کرد و با صدای بلند گفت:" مامان،مامان؛ با من کار نداری ☺️!؟ برم؟!" مادر لبخندی به جانش زد و گفت:" برو پسرم،مراقب خودت باش،برو خدا به همراهت." علی با آن قامت رشیدو رعنایش در برابر مادر خم شد و پایش را بوسید. 😘و گفت:" چشم،ممنون مامان ." مادر پاره تنش را از روی پایش بلند کرد و امانه،علی نمی توانست تمام زحمات مادر در پرستاری کردن از وی نادیده بگیرد، دستان مادرش را گرفت و تند تند بوسید 😍😘. مادر در دل قربان صدقه اش می رفت. صدای زنگ خانه باز به صدا در آمد، حسن دم در حوصله اش سر رفته بود 😅،دوباره زنگ زد. علی خندید گفت:" ای بی حوصله ،صبر کن حالا میام عجبا😂!!!"و به مادر نگاه کرد و گفت:" خب پس من رفتم مامان. " مادر گفت:" برو پسرم خدانگهدارت." علی دستانش را تکان داد و برق ارامش در چشمانش هویدا بود. مادر ناگهان گفت:" علی" علی گفت:" جانم؟!" هر وقت مادر صدایش می زد جز *جانم* جواب نمیداد. مادر گفت:" پسرم ،یادت نره مراقب خودت باشی؟! زود افطار کنی ها مادر، ضعف نکنی یه وقت زبونم لال،یادت نرفته که آقای دکتر چی گفت!؟" علی لبخند زد و گفت:" روی چشمم مامان،نه یادم نرفته،خدافظ مامان🖐😄" علی لنگ لنگ کنان مثل بچه ها راه رفت و از پله ها پایین رفت و دم در رفت. حسن گفت:" به به علی اقا😒،بازم میموندی، یک بار برای سحری می رفتیم! علی خندید و گفت:" و علیکم السلام حسن آقا😂،الهی شکر خوبم . خوبه حالا اقاااااااااا،ببخشید. " حسن به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت:" بیا بریم برادر ،سوار شو." علی با دوست دیگرش که در ماشین بود سلام و احوالپرسی کرد و با هم راهی خانه شاگردش شدند. غروب بود و ترافیک تهران سنگین. حدود دو سه ساعت در ترافیک گیر افتاده بودند. اذان را گفتند، حسن با نگرانی نگاه ساعتش کرد و گفت :" اوه اوه دیرشد،دارن اذان میگن. " علی گفت:" نگران نباش می رسیم حالا ان شاءالله. " حسن گفت:" اخه آدرسش را نگاه کن،چقدر دوره، تا بریم برسیم نیم ساعت طول می کشه، تازه اگه زود از این ترافیک خلاصی پیدا کنیم،الان همه اونجا منتظرمونن. " علی می خندید و می گفت:" حسن،😂حسن داداش،انقدر حرص نخور. 😂" بالاخره ترافیک به پایان رسید و ماشینشان حرکت کرد. هنوز چند متر پیش نرفته بودند که علی گفت:" عه عه،حسن اینجا یک مسجد هست، نگه دار،نگه دار." حسن دیگه کلافه شد و گفت:" علللللللللللی😬😬! پسر اونا منتظرن ما هستن، بندگان خدا گناه نکردن که مربیشون و افطاری دعوت کردن" علی خندید و گفت :" اول نماز، بعد شکم.نگه دار ،دیر نمیشه. " از حسن اصرار بر رفتن به مهمانی و از علی انکار و اصرار بر خواندن نماز اول وقت. علی حرف آخر را زد:" حسن جون، زیاد که طول نمی ‌کشه داداش من،سریع میریم نمازمون و میخونیم و میریم.باشه داداش؟!" و با نگاه شیطنت آمیزش منتظر گرفتن جواب مثبت از رفیقش ماند. سر انجام زور علی که بیشتر بود، حرفش را به کرسی نشاند و سه دوست با هم به مسجد رفتند. نمازشان را خواندند و راهی خانه شاگردش شدند. کمی دیر رسیده بودند و آنها قبل از رسیدن آنها افطار کرده بودند. بعد از مراسم مهمانی و افطاری حسن و علی و دوستشان سوار ماشین شدند. حسن گفت:" خودمونیم علی آقا، اگه اول اومده بودیم اینجا بعد نماز میخوندیم اینقدر دیر نمی رسیدیم و شرمنده این بندگان خدا نمی شدیم." علی لبخند زد و گفت:" حسن جان،عزیزم ؛ در حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم با چنین مضمونی داریم که هر کس نمازش را بدون عذر به تاخیر بیندازد ابتر است،من این و می خواستم توی جمع بهت نگم، برای همین اونجا چیزی نگفتم." 🦋@downloadamiran 🦋
علی با اینکه خودش به امر به معروف و نهی از منکر خیلی اهمیت می داد و به آن اهتمام می ورزید، اما تمام مراتب و شیوه های تاثیر گذاری بیشتر این واجب فراموش شده را رعایت می کرد. ماه مبارک رمضان همان سال بود که یک روز ناگهان تلفن همراه علی زنگ خورد. علی تلفن را جواب داد:" علی فقط به حرف های شخصی که به او زنگ زده بود گوش میداد و دهانش از تعجب باز مانده بود 😳... ادامه دارد... :سرکارخانم یحیی زاده 🦋@downloadamiran 🦋
🍃توئیت خانم زینب سلیمانی : آخرین باری که رفتم خدمت سردار حجازی، بین صحبتشون گفتن خیلی سخته برامون باور کنیم حاج قاسم نیست اما همیشه دستش رو روی شونه‌هام حس میکنم و هنوز جبهه رو فرماندهی میکنن. سردار😭😭 سلام ما رو به سردار برسان😭😭 🦋@downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا