از بهلول پرسیدند:
زندگی آدمی به چه ماند؟
بهلول گفت:
به نردبانی دو طرفه!
ڪه از یک طرف، سن بالا میرود
و از طرف دیگر، زندگی پایین می آيد.
✍@downloadamiran_r
🔰خودآگاهی مثل پیاز است.
خودآگاهی لایههای بسیار زیادی دارد و هرچه پیشتر پوست میگیری احتمال اینکه ناگهان بزنی زیر گریه بیشتر است...
بگذار بگویم که اولین لایهی خودآگاهی درک سادهی احساسات فرد است:
" الان موقعیتی است که در آن احساس خوشحالی میکنم "؛
"فلان چیز باعث میشود غصهام بگیرد." ؛ "بهمان چیز به من امید میدهد."
متأسفانه بسیاری از افراد در همین ابتداییترین سطح خودآگاهی هم در میمانند .
میدانم چون من هم یکی از همین آدمها هستم...
📘 #هنر_ظریف_به_هیچ_نشمردن
✍🏻 #مارک_منسن
📄 #تیکهکتاب
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
✨ #پندانه
📖گاهي خودت را مثل يك كتاب ورق بزن...
🔴انتهاي بعضي فكرهايت "نقطه" بگذار كه بداني بايد همانجا تمامشان كني
➰بين بعضي حرفهايت "كاما" بگذار كه بداني بايد باكمي تامل ادايشان كني و بیندیشی
❗پس از بعضي رفتارهايت هم "علامت تعجب"
❓و آخر برخي عادت هايت نيز "علامت سوال" بذار
✅اگر جایگاه تمام علامتها درست بود ، بدان نمره خوبی در زندگی گرفتی
❎در غیر این صورت مثل مشق شب ، باید بیشتر تمرین کنی....
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
دوستی با مردم دانا چو زرین کاسه ایســــــــت
نشکند، ور بشکند، بازش توانی ساختن
دوستی با مردم نادان سفالین کوزه ایست
بشکند، ور نشکند، باید به دور انداختــــــــن....!!
#ناشناس
#برشی_از_کتاب
یــادم هســت یـڪ بار ڪــه خیــلی سخــت گــرفــتم و تـــا صبــح با او بحث کردم، خــیــلی قاطع به من گفت: 《مــن پــشت میز بروم مـیمیرم! 》 بعــد از اینــڪه در تهــران تشــکیل خانواده داد، در جواب برادری ڪــه بــه او پیــشنهاد ڪــرده بــود خانــوادهاش را بـــردارد و بــرود تبـــریــز زنــدگــے کنــد، گفــته بــود: 《 تـــو شَـــهیـــد نِمـــیشَـوی! 》
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
منبع #کتاب_تو_شهید_نمیشوی
سال روزِ تَــوَلُدَش: 1360/9/18
سال روزِ آسِـمانے شُدَنَش: بَعد اَز ظُهرِ 1392/10/29
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
اگر ثروتمند نیستی مهم نیست، بسیاری از مردم ثروتمند نیستند. 👌
اگر سالم نیستی، هستند افرادی که با معلولیت و بیماری زندگی میکنند. 👌
اگر زیبا نیستی برخورد درست با زشتی هم وجود دارد. 👌
اگر جوان نیستی، همه با چهره پیری مواجه میشوند. 👌
اگر تحصیلات عالی نداری با کمی سواد هم میتوان زندگی کرد. 👌
اگر قدرت سیاسی و مقام نداری، مشاغل مهم متعلق به معدودی انسانهاست.👌
✅اما، اگر عزت نفس نداری، هیچ نداری.‼️
#گوته
#سخن_بزرگان
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
#تک_بیت🕊
اندر دل من
درون و بیرون همه اوست
اندر تن من
جان و رگ و خون همه اوست
#استاد_الهیقمشهای
میفرستم مهربان
بر محضر تو
یک پیام
تا که هم
جویای احوالت شوم
هم داده باشم
یک سلام
#ناشناس
دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن
سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن
لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟
آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن
با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن
من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن
عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن
#حامد_عسکری
#کلبه_رمانــ 🌿
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت147 این چندمین باره داره تذکر میده، خانم بلع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت148
مثل این که این آقا راستین کمر همت بسته که امروز با این حرفهایش بلایی سر من بیاورد.
احساساتم آنقدر بالا رفت که بغض کردم. دوباره از ترس لو رفتن به سختی گفتم:
–شما برید، منم چند دقیقه دیگه خودم میرم.
مشکوک نگاهم کرد.
–الان داری میفرستیم دنبال نخود سیاه؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
بلند شد.
–البته من بهت حق میدم ناراحت بشی، ولی رضا هم قصد بدی نداشته، فقط بنده خدا خواسته کمک کنه. اما انگار تو فکر کردی اون دنبال مچگیریه،
نگاه گذرایی به یقهی لباسش انداختم و نفسم را محکم بیرون دادم.
دوباره گفت:
–الان فک نکنی دارم ازش دفاع میکنما، چون میشناسمش گفتم.
پا کج کرد به طرف در اتاق.
–امروز میخوام خودم برسونمت. جلوی در منتظرتم. زود بیا.
بغض از روی شادیام را قورت دادم.
–نه، شما برید. من خودم...
به طرفم برگشت.
–اصلا میخوام ببرمت پیش نورا خانم. دیشب حالت رو میپرسید. نمیخوای به دوستت سر بزنی؟
–چرا، حالا بعدا سر میزنم. به طرف در خروجی راه افتاد و گفت:
–پایین منتظرم.
بعد از رفتنش به سختی بلند شدم. این همه هیجان آن هم یکجا برایم سنگین بود.
به جز ولدی همه رفته بودند. با عجله به طرف پلهها رفتم. قلبم حسابی بیقراری میکرد. در پاگرد پله ایستادم. سرم را از پنجره بیرون کردم و هوای سرد آبان ماه را به ریههایم فرستادم. به آسمان نگاه کردم. چند تکه ابر در آسمان بود. چند تکه ابر ساکت، حرف نمیزدند فقط نگاه میکردند. تمام احساسم را در آغوش گرفتم و سعی کردم آرامش کنم.
راستین جلوی در پارک کرده بود و منتظر بود.
در عقب را باز کردم و نشستم. خودم را به در چسباندم تا نتواند از آینه مرا ببیند.
به محض نشستنم آینه را روی صورتم تنظیم کرد و گفت:
–میگم خدا رو شکر که اون ماشین قبلیه نیست. دفعهی پیش که تو اون نشستی حالت بد شد و زود پیاده شدی. یادته؟
–بله.
–کلا اون ماشینه برام امد نداشت. راستی چرا دفعهی پیش حالت بد شد؟
با مِن و مِن گفتم:
–شاید خسته و کلافه بودم.
–اهوم.
بعد از چند دقیقه سکوت از آینه نگاهم کرد و گفت:
–میشه یه خواهش ازت بکنم؟
–بله، بفرمایید.
–میشه این کار رضا رو ندید بگیری و از فردا اصلا به روی خودت نیاری؟
اصلا نیاز به خواهش نیست تو جان بخواه، تو فقط امر کن، تو اشاره کن تا بمیرم. معلوم است که میشود. کار آقا رضا که هیچ، اصلا خودش، حتی وجودش را نادیده میگیرم. آویز قلب چوبی را در دستم گرفته بودم و نگاهش میکردم. خواستم بگویم هر چه شما بگویید که گفت:
–من رو ببین.
سرم را بلند کردم و از آینه نگاهش کردم.
چشمهایش را باز و بسته کرد و لب زد.
–فراموش کن.
قیافهاش آنقدر خواستنی شد که نتوانستم لبخند نزنم.
من هم چشمهایم را باز و بسته کردم و لب زدم.
–حتما.
لبخندش چاقتر شد.
–چقدر خوبه که حرف گوش میدی. تو همیشه اینقدر حرف گوش کنی؟
به بیرون نگاهی انداختم.
–والا چی بگم، نه همیشه، البته این نظر شماست. مثلا مامانم نظرش کاملا مخالف نظر شماست.
خندید.
–حرف مادرا رو نباید زیاد جدی گرفت. مادر خود من جلوی روم کلی من رو میکوبهها، ولی پشت سرم اصلا یه شخصیت دیگه از من میسازه. یه جوری از من حمایت میکنه که من به خودم شک میکنم که یعنی من واقعا اینقدر خصوصیات خوب داشتم و خودم خبر نداشتم.
لبخند زدم و با تکان سرم حرفش را تایید کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–اُسوه خانم.
قلبم دیگر صرع گرفته بود. مدام تشنج میکرد. مکث کوتاهی کردم تا لرزش قلبم آرام شود. بعد نگاهم را از شیشهی ماشین گرفتم و از آینه نگاهش کردم.
قیافهی جدی به خودش گرفته بود.
–بله.
به روبرو خیره شد و گفت:
–تا حالا شده بخواهید یه حرفی رو به کسی بزنید ولی از ترس این که متهم بشید مدام این دست و اون دست کنید؟
استفهامی نگاهش کردم.
–متهم؟
سرش را کج کرد.
–یا یه چیزی تو همین مایهها.
لبهایم را بیرون دادم.
–نمیدونم، شاید شده باشه.
–خب اگر تو یه همچین شرایطی گیر کنید چیکار میکنید؟
–خب، بستگی داره، اگر آدم از طرفی که میخواد حرف رو بهش بزنه شناخت داشته باشه، متوجه میشه که باید الان اون حرف رو بزنه یا نه.
–دقیقا مشکل همینجاست. مثلا شما شناخت زیادی ازش نداشته باشید. شناخت معمولی باشه چی؟
تاملی کردم.
–خب، اگر اون مطلب مهم و حیاتی نباشه نمیگم.
دستش را روی فرمان کشید.
–خیلی مهم و حیاتی باشه چی؟
شانهایی بالا انداختم.
–اون موقع بهش میگم. ولی با احتیاط، جوری که مشکلی پیش نیاد و اعتمادش جلب بشه.
جوری از آینه به چشمهایم زل زد که یک لحظه احساس کردم قلبم سکتهی مغزی کرد. دیگر این دل برایم دل نمیشود.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت149
خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من سالم به خانه برسم.
–نفس عمیقی کشید.
–مشکل اینجاست که من نمیدونم چطوری باید با احتیاط بگم. احتیاطی که توی ذهن منه خیلی زمان میبره. تا اون موقع هم مرغ از قفس پریده.
با تعجب پرسیدم:
–مرغ؟
لبخند زد.
–منظورم سوژهی مورد نظره.
نگاهم را به کیفم که روی پایم بود دادم.
حرفهایش را نمیفهمیدم. مطمئنم منظورش من نیستم. چون او که راحت با من حرف میزند. شاید میخواهد به آقا رضا در مورد مسائل کاری چیزی بگوید یا تذکری بدهد. کمی فکر کردم و ناگهان گفتم:
–آهان فهمیدم، میتونید کسی رو واسطه قرار بدید، کسی که مورد اعتماد اون شخص باشه. بشگنی زد و گفت:
–آفرین، بهترین راه همینه.
خوشحال از این که راه حلی جلوی پایش گذاشتهام بدون فکر گفتم:
–اگه میخواهید به آقا رضا چیزی بگید من حاضرم واسطه بشم و حرفتون رو بهش برسونم.
نوچی کرد و نجوا کرد.
–"تمام حرفم حول دلیست که حواسش پرت است."
حرفش را چندین بار در ذهنم مرور کردم. یعنی ممکن است منظورش من باشم؟
سرم را بلند کردم تا تاثیر حرف خودش را در چهرهاش ببینم. نگاهش را غافلگیر کردم. فوری چشمهایش را به خیابان سُر داد و سرعتش را بیشتر کرد و دیگر تا سر خیابان محلهمان حرفی نزد.
وقتی ترمز کرد.
تشکر کردم. خواستم پیاده شوم که گفت:
–من باید جایی برم وگرنه تا سر کوچه میرسوندمت.
–اتفاقا تشکرم برای همین بود که اینجا نگه داشتید و نزدیکتر نرفتید.
لبخند زد.
–میری پیش نورا خانم؟
–راستش نمیدونم. به مامانم خبر ندادم.
بهش زنگ میزنم اگر اجازه داد میرم.
ابروهایش بالا رفت و گفت:
–انتظار هر حرفی رو داشتم جز این حرف. تو میخوای جایی بری از مادرت اجازه میگیری؟
اخم کردم.
–معلومه، حتی تا سر چهار راه بخوام برم بهش میگم.
تحسین آمیز نگاهم کرد.
–تو فوقالعادهایی. متمایزی دیگه، چی میگن؟ خاص، همرنگ دوستان نشدن. متفکر نگاهش کردم. سعی کردم منظورش را بفهمم. "فکر کنم تعریف کرد. خودتم متمایزی، تعریف کردنتم با همهی آدمها فرق داره. فقط من اون جمله آخریه رو نفهمیدم." دستم را روی دستگیره در گذاشتم.
–متوجه منظورتون نشدم. به طرفم چرخید.
–یعنی کارهات مثل بقیه نیست. تو این موقعیتی که هستی میتونی مستقل زندگی کنی مثل خیلیها، ولی اینقدر با خانواده بودن یه دختر فوقالعادس که آدم لذت میبره.
–خب فرهنگها فرق میکنه، وقتی من توی همچین خانوادهایی بزرگ شدم خب معلومه که افکارمم همینجوری میشه، به نظرم طبیعیه.
سرش را همراه انگشت سبابهاش تکان داد.
–موافقم، طبیعی، چقدر خوبه آدمها طبیعی باشن، عادی، سنتی، اصیل، مثل دیگران غیر طبیعی نبودن چقدر خوبه، عالیه، عالی...
مبهوت به حرفهایش گوش میکردم. کمکم حرفهایش برایم عجیب میشد. انگار از چیزی ناراحت بود و با اینطور حرف زدن خودش را تخلیه میکرد.
وقتی سکوت و تعجبم را دید آهی کشید و گفت:
–میدونم الان زیاد متوجه نمیشی من چی میگم، امیدوارم هیچ وقت متوجه نشی. یه وقتهایی یه زخمهایی میخوری که حتی نمیتونی برای کسی توضیحش بدی. یه چیزایی رو زیاد واضح نمیشه شرح داد. فقط کسی متوجه میشه که خودش زخم خورده باشه.
جوری غمگین حرف میزد که ناراحت شدم.
–ناراحتیتون مربوط به گذشته هست؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
پایین را نگاه کردم، چون چیزی که میخواستم بگویم آنقدر برایم درناک بود که نمیتوانستم به چشمهایش نگاه کنم.
–به خاطر رفتن پریناز اینقدر ناراحت هستید؟
صورتش قرمز شد با اخم نگاهم کرد.
–چرا این حرف به ذهنتون رسید؟ من نمیخوام سر به تنش باشه حالا به خاطرش ناراحت باشم؟ اتفاقا خیلی هم خوشحالم. اصلا تو چرا این فکر رو کردی؟
از یک طرف از حرفش خوشحال شدم که دیگر به پریناز فکر نمیکند از یک طرف هم از طرز حرف زدنش ناراحت شدم.
در را باز کردم.
–با اجازتون من دیگه برم.
–نخیر اجازه نداری، در رو ببند.
در را بستم و کمی در خودم جمع شدم.
ناگهان زیر خنده زد.
–یعنی اینقدر جذبه داشتم که ترسیدی؟
فقط نگاهش کردم.
–خواستم قبل از این که بری سوءتفاهم برطرف بشه، تو منظور من رو اشتباه متوجه شدی. من منظورم مشکلات و رنجهای زندگیه که گاهی به خاطر همون امثال پریناز هیچ وقت دست از سرت برنمیدارن.
حرفی نزدم. او ادامه داد:
–اگه نمیخوای چیزی بگی میتونی بری.
در را باز کردم و گفتم:
–امیرمحسن میگه همهی اتفاقهای زندگیمون علی و معلولیه، که ریشهی اکثرش به خودمون برمیگرده. خداحافظ.
بعد فوری پیاده شدم و در را بستم و راه افتادم.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•