#حبل_الورید
#قسمت_بیستم
#داستان_واقعی
استاد و دوستان علی به همراه مادرش، او را به بیمارستان رسانند.
مادر نگران بود که نکند علی اش به همان روزهای خراب و سخت بیماری اش برگردد.
مردمک چشمانش از شدت نگرانی می لرزید و لبهایش را می گزید.
دکتر معاینات لازم را انجام داد،و مادر با نگرانی نگاهش به دکتر بود.
دکتر گفت:" حنجره ی مصنوعیه بهرحال، درد میگیره 😔، ما سرما می خوریم انقدر درد گلو میشیم و تحمل درد را نداریم،پسر شما که حنجره ی مصنوعی دارن و هر روز دردش را تحمل می کنه. "
مادر دلش شکست😢،حق با دکتر بود،انسان های عادی تحمل یک گلو درد ساده ی سرما خوردگی را ندارند حالا علی اش،پاره ی تنش چطور این حنجره مصنوعی را تحمل می کند و دم از درد نمی زند چیز عجیبی است.
افکار منفی سراغ مادر آمده بود:" نکنه بچه ام مشکل دیگه ای براش پیش اومده و دکتر آن را پنهون کرد؟!😐!!؟ نکنه....."
اما باز به خود نهیب می زد که این فکرهای عجیب و مسخره چیست!؟ اگر مشکل خاصی باشد دکتر می گوید.
پرستار به علی یک سرم مسکن قوی زد و علی خوابش برد.
دوستان علی هم نگران بودند،اما خلوت مادر پسر را بهم نزدند،اجازه دادند که مادر با یگانه پسرش تنها باشد .
استاد گفت:" حاج خانوم،بهتره ما بیرون باشیم تا علی آقا استراحت کنه و خوب بشه زود ان شاءالله، ما همین نزدیکی هاهستیم،اگه اتفاقی افتاد و کمک خواستین حتما بهمون خبر بدین."
مادر لبخند زد و تشکر کرد.
سرش را به سمت جانش برگرداند، علی چقدر در خواب دیدنی می شود،مادر در دلش قربان صدقه اش می رفت و صورتش را نوازش می کرد.
مادر به یاد اتفاق امروز و دیدن لباسهای گمشده ی علی در تن دوستانش افتاد😁،خنده اش گرفت.
_علی مامان،اون کاپشن مشکیه که تازه برات خریدم و چرا نمی پوشی؟!"
علی سرش را خاراند،نگاهی به سقف کرد و با خنده گفت:" آ...آ.آهان اون،چیزه اون گم شد مامان😅ببخشید مامان."
مادر چشم غره ای به او رفت 🤨 و این کار بارها و بارها تکرار شد و حسابی از این حواس پرتی علی کلافه می شد.
مادر یاد کارها و شیطنت های علی می افتاد و می خندید.😄
نگاه به صورت زیبای علی، مادر را به 19 سال قبل برگرداند.
وقتی با هم به مسجد می رفتند و یکی و دوسال بیشتر نداشت مدام تسبیح و مهر بر می داشت و بقول خودش :*الله* می خواند.
بزرگتر هم که شد هر جا می رفت تسبیح می خرید.
دوران ابتدایی اش وصف ناشدنی بود،اصلا در تصور مادر نمی گنجید،علی وقتی 7 و 8 سال داشت یک هیئت کودکانه با دوستانش در مدرسه درست کرده بود، و اصرار داشت برایش عَلَم بخرند تا با آن برای امام حسین علیه السلام عزا داری کند.
مادر هم که اینقدر اصرارش را دید،با مشورت پدرش برایش یک عَلَم کوچک خریدند و اینطور علی اکبرشان از همان کودکی علمدار هیئت سیدالشهدا علیه السلام شد🙂.
مادر آهی کشید و با لبخند در دلش گفت:" چقدر بزرگ شدی مامان جان، علی جانم ،تو از همان اول مرد به دنیا اومدی و مردانه رفتار کردی😌،از همان بچگی ات رفتاری مردانه داشتی و هیچ کس در تو رفتار کودکانه را نمی دید،چقدر بزرگ شدی علی اکبرم😘،ماشالله مامان. "
این داستان ادامه دارد ...
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
🌐 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_بیستم
امتحانات را تقریباً با نمره ی خوبی پشت سر گذاشتیم البته بغیر از اولین امتحان. مهتاب درگیر انتخاب وسایل برای خانه ی عمویش بود و بعد کلاس دانشگاه به خانه ی امیر میرفت تا در چیدن خانه کمکش کند .
خیلی دوست داشتم کمکش کنم اما در آن زمان من وقت سر خاراندن نداشتم . از طرفی چند شاگرد داشتم که به انها تدریس خصوصی میکردم و از طرفی بعد دوسال ،زبان را پیگیرش شده بودم و پنجشنبه ها به کلاس میرفتم .فرصت استراحت را از خودم گرفته بودم . مامان و بابا هم صدایشان درآمده بود و میگفتند چرا به خانه سر نمیزنم .
. یک هفته ای به عید مانده بود و بچه های خوابگاه به شهرهای خود برگشته بودند . نیلوفر هم رفته بود و فقط در اتاق من و مهتاب بودیم . لبتاپ روی پاهایم بود و کار ارائه دانشگاه را انجام میدادم . دلم میخواست کاری در عید نداشته باشم . در همین حین تلفنم زنگ خورد. عکس مامان روی صفحه خودنمایی میکرد . آیکون سبز رنگ را به طرف راست کشیدم و جواب دادم :
_سلام ، مامان خوبم.
_سلام نرگس ،خوبی؟
_به خوبی شما . چی شده این موقع زنگ زدی؟
_میگم کِی کلاسات تموم میشه؟
_چه بی مقدمه! الان زنگ زدین اینو بپرسین؟!
_حالا تو بگو.
_یه کلاس دوشنبه دارم که فکر کنم تشکیل نشه . من برای سهشنبه بلیط اتوبوس گرفتم . چیشد که اینو پرسیدین.؟
_اماده شو تا بیست دقیقه ی دیگه میایم دنبالت .
_چرا؟! اتفاقی برای کسی افتاده ؟
_نه چیزی نشده .
_اخه یکدفعه گفتین ،نگران شدم .
_امشب خونه ی خالهت دعوتیم .
_اهان ،ولی من که اینجا لباس برای مهمونی ندارم .
_ با خودم از خونه اوردم. قطع میکنم .دوباره که زنگ زدم بیا پایین .
_باشه ،خداحافظ
_مونده بودم چیکار کنم . کلی کار داشتم . موهای آشفته ،وسایل ریخته شده روی تختم و از همه مهم تر ارائه دانشگاه.
مهتاب که موهای بلندش را شانه میزد ،جلو آمد و گفت :مامانت چی گفت ؟
_هیچی میان دنبالم که بریم مهمونی .
_ اینکه خیلی خوبه . پس چرا تو قیافهت شبیه آدمای عزا گرفتست؟
_ حوصله ی مهمونی ندارم ،میخوام نرم .
_ چه حرفا ! بعد یه مدت خانوادهت و میخوای ببینی و تو جمعشون باشی .اون وقت نمیخوای بری؟!
_مهتاب نمیبینی وضعیت منو ؟ من همیشه جلوی فامیل مرتب بودم الان حتی لباس هم ندارم . بعدشم کل فامیل خونه ی خالم جمع شدن و میخوان کلی سوال پیچم کنن.
اومد کنارم روی تخت نشست و گفت :
_اگه بدونی چه قدر دلم برای این چیزایی که گفتی ،تنگ شده .
_اصلا من به خاطر تو نمیخوام برم . دوست ندارم تنها باشی .
_لطفا به خاطر من فداکاری نکن . خانواده از رفیق مهم تره ...
این را گفت و از جایش بلند شد .
_خب حالا چی داری که بپوشی و مناسب باشه ...اوووم...
_من میگم نمیرم ،تو میگی چی میپوشی .!
_ الان میرسن تو هنوز آماده نیستی .
_اصلا گوش میکنی چی میگم .؟
_ اره ...
چند مانتویی که در کمد آویزان بود را خوب که برانداز کرد گفت :
_نوچ اینا به درد مهمونی رفتن نمیخوره .
در کمد خودش را باز کرد . دنبال چیز خاصی میگشت که همهی لباس هایش را از کمد بیرون ریخت .
_ایناهاش پیدا کردم ... بیا ببین دوست داری ؟
جلو رفتم و مانتو را از دستش گرفتم .
_خوبیش که خوبه
_پس بپوش تا من وسایلت و جمع کنم .
_وای نه !
_به کارت بِرس .
و مشغول جمع کردن کیفم شد....
ادامه دارد ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼
🌼🌿
🌼
#دانلودکده_امیران
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلنددد گفت :
+ دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیش و بدین بهش
بعد تموم شدن جملش تماس قطع شد
با چشایی که از جاشون در اومده بودن به صفحه گوشیم نگاه کردم و بلندزدم زیر خنده
که ریحانه زد رو بازوم و گفت :
+هییییس بابا بیدار شد
صدام و پایین تر اوردم ولی نمیتونستم کنترل کنم خندمو
از تو اینه ب ریحانه نگاه کردم و گفتم : _واییی تو چجوریی کنار این دوستای خلت دووم میاری
ریحانه :
+چیشدد کییی بوووود چی گفتتتت !؟
_اوووو یواااش نمیرییی از فضولی زنگ بزن بش میگم بهت بعدش
+ حداقل بگو کی بود
_فک کنم این دوست جیغ جیغوت بود ک دم مدرستون ازش خداحافظی کردی
از اینکه دوسش و جیغ جیغو خطاب کردم خندش گرفت و گفت:
+نه بابا فاطمه خیلی خانوم و آرومه
_بعله کاملاا مشهوده چقدر آروم و خانومه
داشت شماره میگرفت ک گفت :
+عه داداش من گوشیم شارژ نداره
گوشیم و دادم بهش و گفتم :
_ بیا با گوشی من بزن
ریحانه از تعجب چشاش چهارتا شد و گفت
+چییییییی؟؟؟ با گوشییییییییی تو زنگ بزنممم ب دوستم ؟؟؟؟؟؟دختره ها!!
خندیدم و گفتم :
_اره بزن.اینی که من دیدمم باید بره با عروسکاش بازی کنه خطرناک نیس !
ریحانه هنوزم ترید داشت
بلاخره شماره دوسش و گرفت
تو فکر بودم .
اصلا متوجه حرفاشون نشدم .
با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم .
یادِ اون شب دوباره عصبیم کرده بود.
از تو آینه به ریحانه نگاه کردم .
_ریحانه جان
+جانم داداش؟
_این دوستتو چقد میشناسیش؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ادامه_دارد...........
#دانلودکده_امیران 🌱••🌼
#رمان🔏..••📙
#ناحله❤️••°°📚
#مذهبیهاعاشقترند💞
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛