#حبل_الورید
#قسمت_چهلم
#داستان_واقعی
علی به سجده رفت و های های گریه کرد و خدایش را صدا زد😭.
گریه مرهم زخم نای سوخته اش بود.
نجوا با خدا و با های های گریه عادت همیشگی علی بود،قبل از اینکه این اتفاق برایش بیوفتد،همیشه در نماز شبهایش نجوا با خدا و راز و نیازهایش اشک بود.
حسن با دیدن حال علی یاد خانه ی طلبگیشان افتاد.
علی و با حسن و یکی دیگر از رفقا یک خانه طلبگی داشتند که اسمش را *مقر* گذاشته بودند . در آن خانه درس می خواند و مباحثه می کردند و باهم زندگی طلبگی می کردند.
سال های اولی بود که وارد حوزه شده بودند و به جز علی ان دو تا دوست زیاد به نماز شب مقید نبودند،برای همین علی تصمیم گرفت که با رفقاش یک برنامه ریزی کند و هر شب نماز شب بخوانند ،ان هم دسته جمعی ،هر کس که زودتر بیدار شد بقیه را هم برای نماز شب بیدار کند،و همه به همدیگر قول دهند که یک شب هم نماز شب شان ترک نشود.
علی سینه اش را صاف کرد و گفت:" اِهِم،بیاین نماز شب بخونیم دوستان، این یک دستوره،در این مقر باید عبادت نیم شب باشه 😌."
حسن و دوست دیگر با شنیدن این حرف خوشحال شدند و با ذوق گفتن:" قبول،نماز شب هم می خوانیم فرمانده 😂."
علی گفت:" قول مردونه؟"
حسن گفت:" قول مردونه ی مردونه ی مردونه علی جون "
علی لبخند زد و دستش را وسط گذاشت،و منتظر مانده بود که دو دوستش هم دستانشان را در کف دستش بگذارند.
دو دوست به یکدیگر نگاه کردند و بدون معطلی دست در دست علی گذاشتند.
علی دست دیگرش را روی دست دوستهایش گذاشت و گفت:" خب حالا از همین امشب شروع می کنیم"
دوستان گفتند :" قبوله"
علی خندید و به نشانه تایید چشمانش را لحظه ای بست و انگشت اشاره اش را بالا گرفت ☝️و گفت:"نامرده هر کی بیدار نشه."
شب شده و بعد از کلی حرف و شوخی خوابیده بودند اما سحر اولین نفر علی بود که از خواب بیدار شد.
علی نماز شب خواندنش از همان هفده هجده سالگی اش شروع شده بود.
حسن هم بیدار شده بود اما تا چشمش به علی افتاد که از رختخوابش بلند شده، چشمانش را بست و وانمود کرد که خواب است تا ببیند علی چکار می کند.
صدای هق هق گریه هایش از درون اتاق به گوش،می رسید.
دوست دیگر واقعا خواب مانده بود،علی هم که سرش درد می کرد برای شوخی کردن و خنداندن دیگران، برای بیدار کردن دو دوست بد قولش کنارشان رفت.
فریاد دوستش بلند شد" آی،آی پام له شد😫😩😫"
علی که از عمد پای دوستش را له کرده بود گفت:" عه عه ببخشید، چی بود؟؟!
دوست گفت:"آی آی بمیری علی،پامو شکوندی.
علی به پای حسن و دوستش زد و گفت:" پاشید ببینم ،کی بود می گفت من واسه نماز شب بیدار میشم.یادتون رفت😕
حسن پتو را کنار زد و وسط رختخوابش نشست و چشمش را با پشت دست می مالید.
اما دوست دیگر صدایش بلند شد و گفت:" نزن علی جون، له ام کردی،باشه بلند می شیم،حالا خوبه که پیامبر و امام نشدی،وگرنه فکر کنم قومت و با کتک هدایت می کردی 😢😫."
حسن در فکر همین خاطرت خوش گذشته بود که علی صدایش زد:" حسن ،حسن داداش بریم خونه دیگه، مامان و بابا نگران میشن."
حسن که در عالم خود بود گیج و مبهوت به علی نگاه کرد و گفت:" ها! چی؟ باشه باشه بریم خونه."
ادامه دارد...
نویسنده : ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️@downloadamiran_r
#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهلم
نویسنده: سید طاها ایمانی
•••••••••••••••••••••••••
📚 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهلم
بعد امتحانات دی ماه دانشگاه، فرصتی پیدا شد که من هم کمی به خودم برسم. قرار بود با شیرین به خرید برویم تا من لباسی مناسب برای جشن عقد مهتاب پیدا کنم. برای عوض کردن حال و هوای شیرین هم که شده بود، خودم شاد نشان میدادم. وگرنه من ان قدر خسته بودم و بی خوابی کشیده بودم که حاضر بودم قید خرید را بزنم و فقط تا روز جشن بخوابم.
من هرلباسی را میدیدم، خوشم می امد و قصد خریدش را میکردم اما شیرین کلی عیب روی لباس میگذاشت که «اینجاش کجه ... تو خواهر شوهری این لباس بدردت نمیخوره ....این رنگش به پوستت نمیاد .... این به سنت نمیخوره » و کلی عیب و ایراد دیگر.
اخرش حوصله ام را سر برد و گفتم:
_اه خسته شدم دیگه.! من میشینم اینجا روی این سکو .تو برو یکیشو انتخاب کن. فقط انتخاب کردی بگو بیام پرو کنم.
_ هر چی انتخاب کردم باید بپوشیا.
_باشه قبول. تو فقط انتخاب کن.
وقتی رفت تو دلم گفتم:
_نکنه بره یه لباس باز انتخاب کنه ؟
اما بعد پشیمون شدم، چون توی این دو ماه فهمیده بودم که شیرین به کلی یه ادم دیگه ای شده.
نیم ساعت گذشته بود که پیام داد" یکی انتخاب کردم، پاشو بیا "
وقتی رفتم و دیدم به انتخابش احسنت گفتم. یک پیرهن گلبهی ماکسی که که استین های توری داشت و بالا تنه ی ان پولک و مونجوج دوزی شده بود.
_خیلی قشنگه
_ چون گفتی تو خونه جشن میگیرین، من این و انتخاب کردم، برای وقتی هم که مردا وارد اتاق شدن میتونی یه کت کوتاه بپوشی تا حجابت کامل بشه.
_ فکر خوبیه. خودت چی انتخاب کردی ؟
_ خودمم. شاید یکی از همون لباس های قدمیم و پوشیدم.
بعد پرداخت پول لباس شال و کفش هم رنگش را هم خریدیم . و از پاساژ بیرون امدیم. کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودیم که تلفن هر دویمان باهم زنگ خورد.
محمد بود. صدایش خسته بود و از من خواسته بود خودم را سریع به شرکت برسانم. تماس را قطع کردم که هم زمان با هم گفتیم: _میگم....
_ بگو
_ نه تو اول بگو.
_ مامانم زنگ زد و گغت سریع برم خونه. مثل اینکه این قدر داییم و محمدجواد با بابا و مامان حرف زدن که راضی شدن اونا بیان خواستگاری.
_ که این طور، خیلی خوشحال شدم، برو که داری به ارزوت میرسی.
_ ببخش که نمیتونم باهات بیام. فعلا .
با هم خدا حافظی کردیم اول او رفت و بعد من با تاکسی خودم را به شرکت رساندم.
تا رسیدن به شرکت دل توی دلم نبود . دلشوره امانم را بریده بود. مدام با خودم میگفتم «نکنه اتفاق بدی افتاده باشه ؟ » .
رسیدم و پله ها را دوتا یکی کردم و خودم را به اتاق محمد رساندم . بدون در زدن در را باز کردم و وارد شدم . سرش را روی میز گذاشته بود و با ورود من ، سر برداشت و به من نگاه کرد .
_ سلام ، چیشده ؟ این چه قیافهای که گرفتی ؟ نا سلامتی آخر هفته عقدته !
_ بیا بشین تا بگم .
نشستم و نگاه منتظرم را به محمد دوختم.
_ خب بگو چی شده ؟ کم کم دارم نگران میشم .
_ یادته گفتم موضوع ازدواج قبلی مهتاب بین خودمون بمونه به مامان نگو .
_ اره یادمه .
_ اینم یادته که گفتم درباره خانواده ش بگیم از هم جدا شدن و مهتاب و گذاشتن و رفتن .
_ خب ؟
_ الان باباش پیدا شده . داره میاد تهران .
_, اینکه خیلی خوبه . مهتاب خیلی خوشحال میشه اگه بفهمه .
_ نه دیگه به این راحتی ها هم نیست . یک دفعه دست باباشو بگیریم ببریم و به بابا و مامان بگیم . ایشون بابای مهتابه؟ مامان نمیگه تا حالا کجا بوده ؟ اصلا این به کنار ما نگفتیم که بابای مهتاب ورشکسته شده .
_ میتونیم با هاشون حرف بزنیم که درباره این موضوعات حرفی به مامان و بابا نزنن.
_ نمیدونم باید چیکار کنیم ! از طرفی هم امیرصدرا هنوز نگفته قراره مهتاب ازدواج کنه . قلبشم از چندسال پیش مشکل داشته و الان نیاز به عمل داره . شماره امیرصدرا و پیدا کرده و گفته میخوام قبل عملم مهتاب و ببینم .
_ به مهتاب هنوز نگفتین باباش پیدا شده ؟
_ نه قراره تو خونه با هم روبه رو شون کنیم . دوساعت دیگه میرسن تهران . پاشو با هم بریم خونه امیر ، یکم مهتاب و آماده کنیم. باباش و دید ، شوک نشه .
اول به مهتاب زنگ زدم که ببینم کجاست و چه کار میکند . وقتی مطمئن شدم خانه است ،گفتم که با محمد به خانهشان میرویم .
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛