#حبل_الورید
#قسمت_چهل_و_سوم
#داستان_واقعی
علی بلند شد و به پدرش گفت:" بابا بیا بریم خونه 😔 ."
چهره ی علی از حال درونش گواهی میداد.
پدر ناراحتی علی را دید.دلش اتش گرفت، از دیدن غم و غصه و تنهایی پسرش.
پدر و علی باهم از در دادگاه بیرون می رفتند که آقای صفری با صدای بلند گفت:" آقای خلیلی، من همچنان پیگیر کارهای علی آقا هستم،نمیزارم حق پسرتون ضایع شه."
پدر با ناراحتی تشکر کرد و دست پسرش را محکم گرفت و راه خانه را در پیش گرفتند.
انگار پدر می خواست به علی بگوید:" اگر تمام دنیا به تو پشت کند من مثل کوه پشتت هستم و ازت حمایت می کنم. "
علی گرمای دستان پینه بسته ی پدرش را با تمام وجود احساس کرد و لبخندکمرنگی روی لبهایش نقش بست.
پدر در تمام طول مسیر به این فکر می کرد که به همسرش چه بگوید!؟ بگوید نه تنها از حقوق جانشان دفاع کردند بلکه تمام کاسه و کوزه ها را بر سر خودش شکستند و اورا مقصر خواندند.
اما علی در فکر دیگری بود،آن قدر در فکر فرو رفته بود که حتی صدای بوق ماشین پشت سرشان هم که با عجله و پشت سر هم بوق می زد او را از فکر بیرون نیاورد.
سکوت عجیبی میان پسر و پدر حکم فرمایی می کرد.
پدر گمان می کرد علی تمام روحیه ی خود را از دست داده و برای همین سکوت کرده و ناراحت است.
اما علی بر خلاف تصور پدر،با خود می اندیشد و می گفت:" من تسلیم نمیشم،من به درستی کاری که کردم ایمان دارم،از پا نمیشینم. فعالیت های فرهنگی ام را دوباره شروع می کنم و حتی بهتر و بیشتر از قبل تمام تلاش خودم را برای آموزش شاگردان و نوجوانها انجام میدم، اره درسته 😊 همین کار را باید کرد، نباید تسلیم شد و از پا نشست.اگه هیچ ارگان و نهادی از من حمایت نکنه باز هم اجازه نمیدم ریشه های ایمان و غیرت در کوچه پس کوچه های شهرم بخشکه 😉 .
من با قدرت تر و با انگیزه بیشتری درس هام را شروع می کنم و ناامید نمیشم 💪 با قدرت و پر انرژی به زندگی سابقم برمیگردم."
علی ماجرای دادگاه و حکم قاضی را سعی کرد به فراموشی بسپارد،انگار نه انگار که کسی را دیده و حرفی را شنیده.
او غم را به شادی تبدیل کرده بود و غول بی شاخ و دم یاس و ناامیدی را شکست داده بود.
علی به کارهای زیادی که باید انجام میداد فکر می کرد و گل لبخند بر لبانش نقش بسته بود.
پدر علی اما هنوز نتوانسته بود با این حکم قاضی کنار بیاید و هنوز با خودش کلنجار می رفت و مدام در فکر این بود که به همسرش چه بگوید.
سرانجام به خانه رسیدند و مادر مثل همیشه با نگرانی منتظر امدنشان بود.
مادر تا صدای ترمز ماشین را شنید ،با عجله چادرش را سرش،کرد و دوان دوان به سمت در خانه رفت، تا از حکم قاضی از پرویز و جانش جویا شود .
علی به عادت همیشگی اش به مادر با لبخند سلام کرد و با انرژی فراوان سلام کرد:" سلااااااااااااااام مامان 😍 🙋♂."
مادر از چهره ی شاد و پر انرژی علی خوشحال شد و گمان کرد که حکم دادگاه انقدر عادلانه و حساب شده بوده که از حق ضایع شده ی جانش دفاع شده باشد.
علی خوشحال به اتاقش رفت تا به کارهایش برسد .
پدر وارد خانه شد،مادر پرسید:" سلام،چیشد پرویز جان؟ 😨 حکم قاضی چی بود؟
علی که خیلی خوشحاله،معلومه حکمش هم خوبه ."
پدر گفت:" چی بگم؟! حکمش پرداخت دیه و سه سال حبس بود،که اون هم ...'
مادر نگران شد و در حالیکه مردمک چشمانش می لرزید ،پرسید:" هم چی پرویز؟! 😳 ؟"
پدر گفت:" اون هم با قید وثیقه حبسش منتفی میشه و آزاد میشه 😔 ."
مادر چشمانش گرد شده بود 😳 با تعجب پرسید "" چی؟ آزاد میشه؟ این همه بلا سر بچه ام آورده حالا آزاد میشه؟! 😡 آزادش می کنن تا یک خانواده دیگه را هم مثل ما گرفتار کنه!!؟ یعنی چی پرویز!!!
پدر گفت:" آروم باش اعظم جان،علی هم با این حکم کنار اومده "
پدر و مادر درحال حرف زدن باهم بودند که علی با شادی از اتاقش بیرون آمد و گفت:" بابا،من رضایت میدم که احسان آزاد بشه 😊 ."
پدر و مادر از حرف علی تعجب کرده بودند و به یکدیگر نگاه می کردند .
ادامه دارد...
نویسنده: ف. یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️@downloadamiran_r
#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_سوم
نویسنده: سید طاها ایمانی
•••••••••••••••••••••••••
📚 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهل_و_سوم
بدون هیچ سلام و علیکی و بدون سوار شدن ، گفتم :
_ چیکارم داری که منو از وسط مجلس عقد برادرم کشوندی توی کوچه خلوت ؟
_ علیک سلام . از همون بار اول که دیدمت تا حالا نشده به من سلام درست و حسابی بکنیا ! یادم میمونه . بیا سوار شو تا بگم .
_ کار دارم. وقت ندارم .
_, میدونم اگه دیر کنی و بفهمن که اومدی اینجا برات بد میشه . ولی باید باهات حرف بزنم . لطفاً سوار شو .
سوار شدم و روبه او گفتم :
_ خب بگو .
کمی روی صورتم دقیق شد و گفت :
_ با این آرایش و لباسا زیباتر شدی !
_ اگه این حرفا رو میخوای تحویلم بدی ،برم .
_ نه میگم.... ببین من تصمیمم جدی . واقعا دوسِت دارم . و قصد دارم این موضوع و به بابات بگم .
_ هووووف. حرفای تکراری . من صد دفعه گفتم من اصلا نمیخوام ازدواج کنم نه با تو نه با هیچ کس .دست از سرم بردار. دیگه هم اطرافم پیدات نشه .
_ نرگس من عوض شدم . اصلا همونی میشم که تو دوست داری .
_ نظرم تغییری نمیکنه . همون نه .
_ چرا بهم فرصت نمیدی خودم و بهت اثبات کنم !
_ فکر کردم پیام دادی و گفتی بیام ببینمت کار واجبی داری اما ...
_ اما چی ؟ حتما باید تهدیدی تو کار باشه تا تو بیای . من عوض شدم دیگه ساسان قبلی نیستم .
_ متاسفم منم دیگه نرگس قبل نیستم . ساسان منطقی باش! من و تو هیچ شباهتی چه تو رفتار چه تو اخلاق با هم نداریم .
_ پس حتما با اون پسره که دورت میپلکه شباهت داری ؟
_ کیو میگی ؟!
_ اسمش چی بود ؟ ... آهان یادم اومد ! شریک محمد ... مهندس امیرصدرا جهان پور !
_ توهم زدی ! من و اون هیچ صنمی با هم نداریم . در ضمن تو امیرصدرا رو از کجا میشناسی ؟
_ یه مدته از دور تعقیبت میکنم .
_ چرا اون وقت ؟
_ دنبال فرصتی بودم تا باهات صحبت کنم اما تو همش با همین پسره میگردی یا با اون دوستت ، چادریه رو میگم ، میگردی.
_ هه... واقعا که . تو هر کاری بکنی من به تو هیچ علاقه ای پیدا نمیکنم . والسلام . در ضمن خوشم نمیاد هی دنبال راه بیفتی .
از ماشین پیاده شدم . چند قدم دور شده بودم که او هم پیاده شد و با صدای بلندی گفت :
_ بلاخره بدستت میارم . حالا ببین .
و بعد هم گاز داد و با سرعت زیاد از کنارم رد شد و رفت. بدجور با اعصابش بازی کرده بودم و میدانستم آخر این دیدار های یواشکی برای خانوادهام فاش میشود . همیشه با خودم میگفتم :«ای کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم مهمونی تولد ساناز ...کاش با محمد یا بابا میتوانستم راحت باشم و بگویم مزاحم دارم... » در این فکر ها بودم که نرسیده به کوچهمان احساس کردم ، سایه ی مردی رد شد. ولی وقتی وارد کوچه شدم . کسی نبود و در خانه هم باز بود .
تعجب کردم اما خداروشکر که نیاز به رنگ زدن نداشتم و کسی متوجه غیبت من نشد .
داخل که شدم عاقد آمده بود و شروع به خواندن خطبه عقد کرده بود . در ردیف دوم صندلی ها کنار شیرین جای خالی پیدا کردم و نشستم .
_ کجایی تو ؟ همه دنبالت بودن!
_ عه .
_, گوشیتم که میگفت در دسترس نیستی !
_.....
_ نمیخوای بگی ؟
_.....
_ خب بگو فضولی نمیخوام بگم .
_ نه این حرفا نیست .
_پس چیه ؟
_ ساسان برگشته؟ دوباره پیشنهاد ازدواج داده !
_ شوخی میکنی؟
_ نه جدی میگم . الان یکماه میشه .
_ چرا زودتر نگفتی؟
_ میگفتم تو چیکار میتونستی بکنی ؟ از خودمم کاری ساخته نیست . هرچی میگم برو میگه دوسم داره و از این حرفا .
_ بیخود کرده . به بابات بگو .
_ چی بگم ؟ نمیگن چرا زودتر نگفتی؟
_ حالا الان و بچسب . فردا با هم فکر میکنیم که ببینیم چیکار کنیم .
مامان نزدیکم شد و من و شیرین بحث را جمع کردیم . حتی نفهمیده بودم کی خطبه خوانده شد و نوبت به کادو ها رسیده . مامان کادویی که خودم خریده بودم را به دستم داد و گفت:
_ بیا برو کادوت رو بده .
بلند شدم که بروم چشم تو چشم امیرصدرا شدم . با چشمانی عصبانی مرا نگاه میکرد . و بعد هم با پوزخندی که گوشه لبش بود ،رویش را از من برگرداند .
دلیلش را نمیدانستم . اما برایم مهم نبود ،شاید هم مهم بود و توجهی نداشتم .
ادامه دارد ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛