eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
127 دنبال‌کننده
862 عکس
126 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح روز بعد فرا رسید، علی خوشحال خودش را آماده کرد تا به حوزه برود،دوستش حسن هم امده بود تا باهم راهی حوزه شوند. صدای زنگ خانه به صدا در آمد، علی د حالیکه خودش را آماده می کرد گفت:" حسن اومد 😌 ." مادر دررا برای حسن باز کرد و به آشپزخانه رفت و یک کاسه ی آب برداشت و در سینی گذاشت. مادر قرآن را برداشت و بوسید صدقه ای میان کلام الله مجید قرار داد و درون سینی گذاشت. علی از اتاقش بیرون آمد و به دنبال مادر می گشت:" مامان،مامان کجایی؟" مادر از درون اتاق گفت:" جانم علی،من اینجام مامان 😌 ." علی به دنبال صدای مادر گشت و او را کنار آیینه و شمعدان اتاقش دید و لبخند زد. مادر پرسید:" جانم پسرم!" علی گفت:" مامان من دیگه دارم میرم. 😌 کاری نداری ؟" مادر لبخندی زد و پیشانی جانش را بوسید و گفت:" نه مامان جان،فقط خیلی مراقب خودت باش پسرم،برو خدا به همراهت 😘 ." علی سرش را به نشانه تایید تکان داد و خم شد تا پای مادر را ببوسد، بهترین زمان برای قدر دانی از مادر همین وقت بود،باید به پاس تمام تلاش هایی که برایش کرده از او تشکر می کرد. پای مادر را بوسید 😘 و مادر گفت:" علی جانم مامان بلند شد گل پسرم 😘 " علی گفت:" مامان خیلی ازت ممنونم، این مدت خیلی اذیت شدی،خیلی ناراحت شدی،خیلی ازم مراقب کردی بابت تموم محبت هات ممنونم مامان ." اشک شوقی که در چشمان مادر حلقه بسته بود به او اجازه دیدن چهره ی جانش را نمیداد . علی بلند شد و دستان مادر را تند تند بوسید و تشکر کرد. مادر گفت:" پسرم من وظیفه ام را انجام دادم،سلامتی تو بزرگترین خواسته ی من از خدا بود، الحمدالله که حالت خوب شده علی از زیر قرآن رد شو بعدبرو پسرم برو خدا به همراهت 😘 ." علی چشمانش را به هم زد و قرآن را برداشت و بوسید. از زیر قرآن رد شد و با آرامش زیبا و لبخند همیشگی اش دستانش را تکان داد و از مادر خداحافظی کرد وبا حسن از در خانه بیرون آمدند. مادر در حالیکه راه رفتن جانش را نگاه می کرد و برایش دست تکان می داد اما در دلش آشوبی به پا شده بود،مبادا برای جانش باز اتفاق بدی بیوفتد و این بار... 😔 اما نه وقت این حرفها نبود،علی خوب شده بود و به دنبال درس و مشقش می رفت. مادر ایت الکرسی خواند و به سمت جانش فوت کرد و ظرف آب را پشت سر علی اکبرش ریخت. علی و حسن خوشحال و فارغ از غم دنیا راهی حوزه شدند. مسئولین و طلاب حوزه ی امام خمینی ره الله علیه که زیر نظر حاج آقا صدیقی بود خود را برای استقبال از طلبه ی نمونه یشان آماده کرده بودند. علی و حسن انقدر گرم صحبت از خاطرات خوش گذشته و شوخی و خنده بودند که تا چشم باز کردند خود را روبه روی در حوزه دیدند ‌. علی با نگاهی از سر شوق، در ورودی حوزه را گریست و با ذکر بسم الله وارد حوزه شد. ذکر صلوات همه جا را معطر کرده بود،تمام مسئولین حوزه و هم حجره ای های علی و حتی طلابی که با او هم بحث و هم درس نبودند اما اوازه ی شجاعتش را شنیده بودند به استقبالش آمدند و یکی یکی با او روبوسی و احوالپرسی کردند. علی انگار بال در آورده بود،حال عجیبی داشت، حس می کرد با ورود به حوزه دیگر از درد نای سوخته اش خبری نیست. حوزه را دوست داشت ،اعتقادش این بود این مکان مقدس است چون خانه ی صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف است و برای همین در زیر سقف این خانه امن اهل بیت علیهم السلام خبری از هیچ گونه درد،رنج و ناراحتی نیست. اگرهم ناراحتی باشد تنها ناراحتی و غم سوگ شهادت اهل بیت علیهم السلام است و بس. علی به سمت حجره ها و کلاس ها رفت و با شادی به آنها نگاه کرد اما انگار چیزی یادش آمده بود،سریع و با عجله به حسن گفت:" امروز چند شنبه است حسن؟ یک لحظه بیا.. ." ادامه دارد... نویسنده ف.یحیی زاده ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ➡️@downloadamiran_r
نویسنده: سید طاها ایمانی ••••••••••••••••••••••••• 📚 @downloadamiran_r
نویسنده:نیل۲ ••••••••••••••••••••••••••• 📌 @downloadamiran_r
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
#پارت2 _ فکر میکردم آدم درستی هستی اما ... اما... برای اینکه کم نیاورده باشم گفتم: _ اما چی ؟ _ ا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 وقتی وارد اتاق شدم ، علی رختخواب ها را پهن کرده بود و چشم بندش را زده بود و خوابیده بود . این یعنی اینکه سرش درد می‌کند . دلم میخواست تنها می‌بودم و های‌های به حال خودم گریه میکردم . با همان لباس مهمانی به زیر پتو رفتم و بی صدا اشک ریختم . کنترلی روی اشک‌هایم نداشتم و همین طور بدون اجازه از من از گونه ام سُر می‌خوردند و گل های روبالشتی‌ام را آبیاری میکردند. نفهمیدم چه قدر زمان گذشت تا بخواب رفتم . صبح با صدای پچ‌پچ‌ علی و محمد از خواب بیدار شدم . اما خودم را بخواب زدم که زودتر از اتاقم بروند . در لا به لای صحبت‌شان شنیدم که می‌گفتند: _ داداش شنیدی دیشب نرگس تو خواب گریه میکرد ؟ _ اوهوم . من و مهتاب رفته بودیم بیرون ، تو خونه اتفاقی افتاد ؟ _ نه یعنی نمی‌دونم . من سرم درد میکرد زودتر از بقیه اومدم بخوابم . _ باشه حالا بریم بیرون . شاید مامان بدونه نرگس چش شده . _ حداقل بیدارش کن بیاد صبحونه بخوره . _ نه بذار بخوابه ، حتما شب ناآرومی داشته. با صدای بسته شدن در ، سرم را از زیر پتو بیرون آوردم . از کم خوابی دیشبش ،چشم هایم باز نمی‌شد . از روی تخت بلند شدم و همان طور چشم بسته ، به سمت میز آرایشم رفتم . از دیدن قیافه خودم در آینه وحشت کردم . چشم هایم پف کرده بود و ریمل مژه ها دور چشمم پخش شده بود .و لباسم چروک شده بود . آرایشم را پاک کردم و لباسم را هم عوض کردم و یک لباس خواب راحت پوشیدم . در آن هوای سرد زمستان من گرمم شده بود . بدنم درد میکرد . بدن درد را به پای خستگی مهمانی گذاشتم و دوباره به تخت پناه بردم تا بخوابم . چند دقیقه نگذشته بود که مامان وارد اتاقم شد . آمد و کنار تختم نشست . _ مامان جان پاشو ، لباست و عوض کن بریم پایین . همه دوره سفره منتظر نشستن . _, مامان شما برو . من خسته ام خوابم میاد . _ همه خسته ایم . بذار مهونا که رفتن ، استراحت کن . _ مامان من نمیتونم از جا بلند بشم . بدنم درد می‌کنه . _ چیشده ؟ نکنه مریض شدی ؟ دستش را روی پیشونی‌ام گذاشت و بعد فوری برداشت : _ وای نرگس تو که داری تو تب میسوزی ! پاشو پاشو لباس بپوش بریم دکتر . _ نه نمی‌خواد . قرص بخورم خوب میشم . _ نمیشه که. _ میشه شما فقط برام یه قرص بیار خوب میشم . از مهتاب و مهردادخانَم عذرخواهی کن! _ هی بهت گفتم با لباس نازک نرو حیاط ، گوش نکردی . مامان هم قرص داد هم کمی پاشویه ام کرد اما فایده ای نداشت . بدن دردم بیشتر شد و گلو دردم اضافه شد . دوست هم نداشتم با این حال پایین بروم . و امیر‌صدرا فکر کند ، از حرف های او به این حال افتاده‌ام . مهتاب که برای خداحافظی آمده بود با دیدن حال من ، جلو آمد و کمک کرد روی تخت بنشینم . اصرار کرد به دکتر بروم . اما منِ لجباز قبول نمی‌کردم . مهتاب هم مُصّر تر از من رفت و محمد و بابا را به بالای سَرم آورد . بابا خودش از کمد برایم لباس بیرون آورد و کمک کرد تا بپوشم . من در برابر یک نفر همیشه تسلیم می‌شدم ،آن هم بابا بود . به همراه بابا و محمد راهی درمانگاه شدم . در دلم آرزو میکردم کاش به همراه مامان به دکتر می‌آمدم . چون با یک نگاه من به مامان ،همه ی درد هایم را میفهمید و نمی‌گذاشت دکتر برایم سِرم و آمپول بنویسد . دکتر سرماخوردگی شدید ، تشخیص داد با کلی دارو و آمپول . از مطب که بیرون آمدیم با نگاه ملتمسی به محمد ، فهماندم که من آمپول ها را نمی‌زنم اما محمد گفت: _ از اون نگاها نکن که باید هر چی دکتر داده رو بزنی تا خوب بشی . من مرخصی به کسی نمیدم . اما من نیازی به مرخصی نداشتم . چون دیگر نمی‌خواستم به شرکت برگردم .‌ ادامه دارد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛