🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهل_یکم
وارد خانه ی امیرصدرا شدیم . مهتاب از چیزی خبر نداشت و با تعجب ما را نگاه میکرد . همیشه یا من تنها به خانهشان میرفتم یا خانوادگی میرفتیم . تعجبش بیشتر از این بود که این بار محمدم همراه من به داخل آمده بود.
مهتاب به بهانه ی پذیرایی از ما به آشپزخانه رفت. من هم کنار محمد نشستم و آرام در گوشش گفتم:
_ چه قدر کلافه ای !
_نباشم ؟ اگه پدرش الان بیاد و بفهمه ما با هم نامزد کردیم بدون حضورش ، ناراحت نمیشه ؟ اصلا اگه مهتاب و منصرف کنه چی ؟
_ به نظر من همچین کاری نمیکنه . تازه از خداشم میشه داماد به این خوبی گیرش اومده . بعدشم تو خودت دوست داشتی پدرش و پیدا کنی . به نظرم زیادی استرس گرفتی . به قول مامان «چند تا صلوات بفرست دلت آروم میشه .» حالام برو آبی به دست و صورتت بزن .تا من مهتاب و آماده کنم .
در همین حین مهتاب با سینی چایی و شیرینی برگشت.
_ کجا رفت ؟
_الان میاد .
_ امروز تو شرکت من نبودم اتفاقی افتاده؟ خیلی آشفته بود .
_ اتفاقی که افتاده ولی خیره .
_ خب بگو منم بدونم .
_ میگم چه قدر دنبال پدرت گشتی ؟
_ خیلی زیاد . به هرکس بابا و میشناخت سپردیم اگه خبری ازش شد به ما بگن . اما بابا رو هیجا پیدا نکردیم.
_ اوووم . اگه بفهمی توی این چند سال ایران بوده چیکار میکنی ؟
جلو آمد و دست های منو در دستش گرفت:
_ خبری از بابا داری ؟ اتفاقی که براش افتاده؟
_ خیل خب . هول نشو . اره خبر دارم
_جون من راست میگی ؟
_ اره بابا راست میگم .
_ خب بگو دیگه ...کجاست ؟ سالمه ؟
زنگ واحد به صدا در آمد و نگذاشت من حرفم را بزنم .
محمد:اومدن !
و در را باز کرد و چون من و مهتاب پشت به در نشسته بودیم . بلند شدیم و ایستادیم.
مهتاب که اصلا باورش نمیشد و مات و مبهوت پدرش را نگاه میکرد . حال پدرش هم دست کمی از مهتاب نداشت .
_ چرا وایستادی ؟ برو جلو دیگه ... پدرت منتظرته.
_ یعنی خواب نمیبینم ؟!
مهرداد خان :, نه عزیز دل مهرداد . بیا مهتاب جان ! بیا که دلم لک زده برات .
صحنه زیبایی بود . پدر و دختر بعد چندسال دوری همدیگر و پیدا کرده بودند و در آغوش هم اشک شوق میریختند و خدا را شکر میکردند .
من ، امیر و محمد گوشه ای ایستاده بودیم و تماشایشان میکردیم .
امیر : شما دیگه چرا گریه میکنید ؟
دستی به صورت خیسم کشیدم و اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
_ خودم نفهمیدم کی این اشکا اومد پایین . ولی بین خودمون بمونه ها . عین این فیلم هندیا شده .
محمد و امیر خنده ی کوتاهی کردند .
جلوتر رفتم و مهتاب را مخاطب قرار دادم و گفتم:
_ عزیزم بسه دیگه . بیاید یکم بشینید. پدرت راه طولانی و طی کرده تا به تهران برسه .
از هم جدا شدند و امیر جمع را به نشستن روی مبل ها دعوت کرد . و خودش رفت تا لیوانی آب برای مهتاب بیاورد .
_ مهرداد : من خیلی دنبالت گشتم دخترم اما پیدات نکردم . وقتی شنیدم تو هم دنبالم میگشتی و شماره خودت و امیر و گذاشتی تا هر کس از من خبر داره بهتون بگه خوشحال شدم . این شد که امیر و خبر کردم . خب تعریف کن چه خبر ؟ کجا بودی که حتی نشونی هم از خودت نذاشته بودی ؟
_ بابا کلی اتفاق افتاده که بخوام بگم اندازه دوتا کتاب چاپ نشده اس. فقط این و بگم که همه ی این مدت عمو میدونست من کجام .
مهرداد خان نگاهی به برادرش انداخت . امیر هم شرمنده جواب داد :
_ داداش جون شما رو قسم داده بود که به کسی نگم . چون میترسید سر و کله ی بهزاد خائن پیدا بشه و اذیتش کنه . حتی مجبور شدیم فامیلی مهتاب و عوض کنیم تا کسی نفهمه کجاست و چیکار میکنه .
_ من واقعا بابت اصرار بیش از حدم برای ازدواج با بهزاد شرمنده ام . دخترم منو ببخش.
_ بابا این چه حرفیه . اصلا تقصیر شما نیست . من و شما توی زندگیمون هر دو به خاطر منفعت طلبی مامان صدمه دیدیم .
چند لحظه ای سکوت بین مان حکم فرما شد که دوباره پدرش سکوت را شکست و روبه محمد گفت:
_ شما باید محمد نامزد مهتاب باشی ؟
_ بله با اجازتون . من خیلی دنبال شما گشتم که قبل عقد مون شما رو پیدا کنم اما نشد .
_ اوووم . از امیرصدرا همه چیز و شنیدم . توی راه تعریف کرد برام . من در حق مهتاب کم گذاشتم و پدر خوبی براش نبودم . اما یه چیزی از تو میخوام .
_ چه چیزی ؟
_ من توی دنیا همین یه دختر و دارم و بس . دوست ندارم اذیت بشه . به اندازه ی کافی تو گذشته ش زجر و غم و اندوه کشیده . دوست دارم با کسی ازدواج کنه که از گل نازک تر بهش نگه . تنها شرط من همینه ! میتونی ؟
_ قول میدم خوشبختش کنم .
_ پس مبارکه . فقط یه قرار بذارید من قبل از روز عقد خانواده ی شما رو ببینم .
_ حتما ... فقط اجازه بدید پدرم از ماموریت برگردن . یه روز خدمت میرسیم .
ادامه دارد ....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛