eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
115 دنبال‌کننده
889 عکس
138 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 وارد خانه ی امیر‌صدرا شدیم . مهتاب از چیزی خبر نداشت و با تعجب ما را نگاه میکرد . همیشه یا من تنها به خانه‌شان میرفتم یا خانوادگی می‌رفتیم . تعجبش بیشتر از این بود که این بار محمدم همراه من به داخل آمده بود. مهتاب به بهانه ی پذیرایی از ما به آشپزخانه رفت. من هم کنار محمد نشستم و آرام در گوشش گفتم: _ چه قدر کلافه ای ! _نباشم ؟ اگه پدرش الان بیاد و بفهمه ما با هم نامزد کردیم بدون حضورش ، ناراحت نمیشه ؟ اصلا اگه مهتاب و منصرف کنه چی ؟ _ به نظر من همچین کاری نمیکنه . تازه از خداشم میشه داماد به این خوبی گیرش اومده . بعدشم تو خودت دوست داشتی پدرش و پیدا کنی .‌ به نظرم زیادی استرس گرفتی . به قول مامان «چند تا صلوات بفرست دلت آروم میشه .» حالام برو آبی به دست و صورتت بزن .‌تا من مهتاب و آماده کنم . در همین حین مهتاب با سینی چایی و شیرینی برگشت. _ کجا رفت ؟ _الان میاد . _ امروز تو شرکت من نبودم اتفاقی افتاده؟ خیلی آشفته بود . _ اتفاقی که افتاده ولی خیره . _ خب بگو منم بدونم . _ میگم چه قدر دنبال پدرت گشتی ؟ _ خیلی زیاد . به هرکس بابا و میشناخت سپردیم اگه خبری ازش شد به ما بگن . اما بابا رو هیجا پیدا نکردیم. _ اوووم . اگه بفهمی توی این چند سال ایران بوده چیکار میکنی ؟ جلو آمد و دست های منو در دستش گرفت: _ خبری از بابا داری ؟ اتفاقی که براش افتاده؟ _ خیل خب . هول نشو . اره خبر دارم _‌جون من راست میگی ؟ _ اره بابا راست میگم . _ خب بگو دیگه ...کجاست ؟ سالمه ؟ زنگ واحد به صدا در آمد و نگذاشت من حرفم را بزنم . محمد:اومدن ! و در را باز کرد و چون من و مهتاب پشت به در نشسته بودیم . بلند شدیم و ایستادیم. مهتاب که اصلا باورش نمیشد و مات و مبهوت پدرش را نگاه میکرد . حال پدرش هم دست کمی از مهتاب نداشت .‌ _ چرا وایستادی ؟ برو جلو دیگه ... پدرت منتظرته. _ یعنی خواب نمیبینم ؟! مهرداد خان :, نه عزیز دل مهرداد . بیا مهتاب جان ! بیا که دلم لک زده برات . صحنه زیبایی بود . پدر و دختر بعد چندسال دوری همدیگر و پیدا کرده بودند و در آغوش هم اشک شوق می‌ریختند و خدا را شکر میکردند . من ، امیر و محمد گوشه ای ایستاده بودیم و تماشایشان میکردیم . امیر : شما دیگه چرا گریه میکنید ؟ دستی به صورت خیسم کشیدم و اشک هایم را پاک کردم و گفتم: _ خودم نفهمیدم کی این اشکا اومد پایین . ولی بین خودمون بمونه ها . عین این فیلم هندیا شده . محمد و امیر خنده ی کوتاهی کردند . جلوتر رفتم و مهتاب را مخاطب قرار دادم و گفتم: _ عزیزم بسه دیگه . بیاید یکم بشینید. پدرت راه طولانی و طی کرده تا به تهران برسه . از هم جدا شدند و امیر جمع را به نشستن روی مبل ها دعوت کرد . و خودش رفت تا لیوانی آب برای مهتاب بیاورد . _ مهرداد : من خیلی دنبالت گشتم دخترم اما پیدات نکردم . وقتی شنیدم تو هم دنبالم میگشتی و شماره خودت و امیر و گذاشتی تا هر کس از من خبر داره بهتون بگه خوشحال شدم . این شد که امیر و خبر کردم .‌ خب تعریف کن چه خبر ؟ کجا بودی که حتی نشونی هم از خودت نذاشته بودی ؟ _ بابا کلی اتفاق افتاده که بخوام بگم اندازه دوتا کتاب چاپ نشده اس. فقط این و بگم که همه ی این مدت عمو میدونست من کجام . مهرداد خان نگاهی به برادرش انداخت . امیر هم شرمنده جواب داد : _ داداش جون شما رو قسم داده بود که به کسی نگم . چون میترسید سر و کله ی بهزاد خائن پیدا بشه و اذیتش کنه . حتی مجبور شدیم فامیلی مهتاب و عوض کنیم تا کسی نفهمه کجاست و چیکار می‌کنه . _ من واقعا بابت اصرار بیش از حدم برای ازدواج با بهزاد شرمنده ام . دخترم منو ببخش. _ بابا این چه حرفیه . اصلا تقصیر شما نیست . من و شما توی زندگیمون هر دو به خاطر منفعت طلبی مامان صدمه دیدیم . چند لحظه ای سکوت بین مان حکم فرما شد که دوباره پدرش سکوت را شکست و روبه محمد گفت: _ شما باید محمد نامزد مهتاب باشی ؟ _ بله با اجازتون . من خیلی دنبال شما گشتم که قبل عقد مون شما رو پیدا کنم اما نشد . _ اوووم . از امیرصدرا همه چیز و شنیدم . توی راه تعریف کرد برام . من در حق مهتاب کم گذاشتم و پدر خوبی براش نبودم . اما یه چیزی از تو می‌خوام ‍. _ چه چیزی ؟ _ من توی دنیا همین یه دختر و دارم و بس . دوست ندارم اذیت بشه . به اندازه ی کافی تو گذشته ش زجر و غم و اندوه کشیده . دوست دارم با کسی ازدواج کنه که از گل نازک تر بهش نگه . تنها شرط من همینه ! میتونی ؟ _ قول میدم خوشبختش کنم . _ پس مبارکه . فقط یه قرار بذارید من قبل از روز عقد خانواده ی شما رو ببینم . _ حتما ... فقط اجازه بدید پدرم از ماموریت برگردن . یه روز خدمت میرسیم . ادامه دارد .... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛