`°•~♡~•°'
هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگرست...
#سعدی
#به_وقت_عاشقی
دلتان نگیرد از تلخیها...
یک نفر هست همین حوالی
دورتر از نگاه آدمها
نزدیکتر از رگ گردن
روزی چنان دستتان را میگیرد
که مات میشوند
تمام کسانیکه
روزی به شما پشت پا زدند...
#به_وقت_دلتنگی
رسم تقدیر چنین است و
چنین خواهد ماند
میرود عمر ولی،
خنده به لب باید زیست
#ناشناس
هزار مرتبه خواندم دعا میان قنوت
خدا کند که نباشد، کسی دچار کسی
#سجاد_شیرازیان
#به_وقت_دلتنگی
🍃🌼☘
یک حس خوب
یعنی کمی باران
دو استکان چای داغ
کنار کسی که باید باشد
تا حال خوبت را رقم بزند☕️
#حمیدرضا_عبدالهی
#به_وقت_شعر
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
•❬🧡🖇❭•⇣
تا توانی در جهان یک رنگ باش
قالی از صد رنگ بودن زیر پا افتاده است ...🧡✨
صائب تبریزی🧡
📙⃟🧡¦⇢ #شعرانـہ
✾•🧡•✾ @downloadamiran ✾•🧡•✾
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
🍃🌼☘ یک حس خوب یعنی کمی باران دو استکان چای داغ کنار کسی که باید باشد تا حال خوبت را رقم بزند☕️ #ح
🍁پاییز...!
♡بهانه خوبیست،
🌀تا شاعرانه، در موسیقی باد
🍂و رقص برگهای زرد با تو هم قدم شوم
🎼و سمفونی عشق بنوازیم!
#به_وقت_عاشقی
📖
#داستان_کوتاه
⭕️✍حکایتی زیبا و آموزنده
#گدایی
از مردی که صاحب گستردهترین فروشگاههای زنجیرهای در جهان است پرسیدند : «راز موفقیت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت : زادگاه من انگلستان است. در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر میدیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمیشناختم. روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافهای مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت : به جای گدایی کردن بیا با هم معاملهای کنیم. پرسیدم : چه معاملهای؟
گفت : ساده است. یک بند انگشت تو را به ده پوند میخرم. گفتم : عجب حرفی میزنید آقا ، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟ بیست پوند چطور است؟ شوخی می کنید؟ بر عکس، کاملا جدی می گویم. جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم. او همچنان قیمت را بالا میبرد تا به هزار پوند رسید. گفتم : اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معاملهی احمقانه راضی نخواهم شد.
گفت : اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند میارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه میگویی؟ لابد همهی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت؟ گفتم : بله، درست فهیمیدهاید.
گفت : عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی میکنی. از خودت خجالت نمیکشی؟
گفتۀ او همچون پتکی بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمدهام. اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از معجزهی تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازهای را آغاز کنم....
📚؛ مجموعه حکایات و سخن بزرگان
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
خدای من، نمیدانم گاهی کجای دنیا گمات میکنم
در هیاهوی بازار …
در خستگی هنگام نماز ...
در وسوسه های نفسْام…
نمیدانم…
اما؛ گاهی تو را گم میکنم!
مثل کودکی که در بازار دستان مهربان مادرش را رها کرده و به تماشای عروسکی مشغول است…!
بعد میبیند مادرش نیست و هیچ عروسکی او را خوشحال نمیکند…!
به کودکی ام بنگر…
هرچند خودم تو را گم میکنم اما تو پیدایم کن!
#نیایش
#صبح_آخر_هفته_پاییزیتون_بخیر🌻
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
آهن دلی! وگـرنه غزلهای خــویش را
بر کوه سخت خواندم و
بسیار گریه کرد ...
#سجاد_سامانی
#عکس_نوشته
🌐@downloadamiran_r
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
[ 🕰⌛️] #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت194 بلعمی گفت: –همونطور که آقا رضا گف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت195
شمارهی نورا بود. خدایا دوباره چی خبر شده.
–الو.
–سلام اُسوه جان، زنگ زدم بگم امروز خونه نرو.
آنقدر تند تند صحبت کرد که شک کردم در چیزی که شنیدم. پرسیدم:
–خونه نرم؟
–نه، ببین مادر شوهرم سر کوچتون منتظره که تو بیای و ...
حرفش را بریدم.
–خب اگه کارم داره زودتر بیام خونه.
–زودتر بیای خونه که چی بشه؟ که کاری رو که پریناز گفته انجام بدی؟ ببین کسی که پریناز ازش حرف زده پسر بیتا خانمهها، بعدا خودش زنگ زد به مادر شوهرم گفت. البته مادر شوهرم کلی التماسش کرد که کوتا بیاد. ولی...
–خب بشینیم با هم فکر کنیم و راه چاره پیدا کنیم که بهتره، با موش و گربه بازی که کاری پیش نمیره، بعدشم من خونه نرم پس کجا برم؟
–حالا یکی دو روز برو خونه خواهرت، یا برو خونه صدف اینا، ببین اُسوه جان نشستن و فکر کردن مال شرایط الان مادر شوهر من نیست. اون الان فقط میخواد پسرش بیاد، اعصابش خرده، باید صبر کنیم تا یه کم آروم بشه.
حنیف میگفت پلیسها گفتن اونا هنوز از مرز خارج نشدن. چون مرزهای زمینی شدیدا تحت کنترل هستن. باید صبر کنیم تا از مخفیگاهشون بیرون بیان. تا ابد که نمیتونن اونجا بمونن.
نگاهی به بلعمی که در حال پاک کردن اشکهایش بود و من را زیر نظر داشت انداختم و گفتم:
–اون پرینازی که من میشناسم اونقدر مغرور و خودخواهه که کاری رو که بخواد انجام میده.
–حالا حنیف که فیلم برده نشون داده، پلیس گفته کاملا معلومه که پریناز عصبیه و این کارهاشم از روی اضطراب و استرسیه که داره.
–اون که داشت میخندید، استرسش کجا بود؟
–اون ظاهرشه، احتمالا برنامههاش اونجور که باید پیش نرفته، اونم بهم ریخته، خدا میدونه.
بعد از قطع تماس، بلعمی دلسوزانه نگاهم کرد و گفت:
–بیا شب بریم خونهی ما، من که تنهام، شهرامم اونقدر سرش شلوغه که اصلا نمیاد ببینه...
با گوشهی چشمم نگاهش کردم.
–ماشالا به گوشهات...
–خب صدای گوشی اونقدر بلند بود که شنیدم دیگه. بعد با صرار گفت:
–بیا دیگه خوشحالم میشم، بعدم با هم فکر میکنیم که یه راه خوب برای این کار پیدا کنیم. ابروهایم را بالا دادم.
–دیگه چی، تازه با مامانم روابطمون داره حسنه میشه، نمیخوام خرابش کنم. مامانم یه کم به اینجور رفت و آمدها حساسه.
ناامید نگاهم کرد.
–خوش به حالت، چه مامان خوبی داری. پس معلومه خیلی دوستت داره. با بلند شدن صدای تلفن روی میزش از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد آقا رضا جلوی در اتاقم ظاهر شد. بدون این که سرش را بلند کند گفت:
–خانم مزینی من زودتر میرم، حواستون به همهچی باشه. یه سری فاکتور از قبل روی میز راستین مونده. لطفا بردارید و...
بلند شدم.
–باشه چشم. اتفاقا صبح میخواستم بردارم یادم رفت.
بعد از این که از اتاق خارج شد صدای خانم ولدی را شنیدم که به آقا رضا گفت:
–کجا میرید ناهار نخورده آقا؟ خودتون گفتید امروز ناهار درست کنم.
آقا رضا گفت:
–ممنون خانم ولدی، حالم خوش نیست میرم خونه. من به خاطر بقیه گفتم. نمیدانم حال بدش به خاطر راستین بود یا به خاطر مسئلهی دیگری. شاید هم به خاطر حرفهای من بود.
بعد از ظهر به اتاق راستین رفتم تا فاکتورها را بردارم و وارد سیستم کنم.
همین که نزدیک میزش شدم، چشمم به صندلیاش خورد. بغض کردم. چقدر دلم میخواست الان اینجا بود. از نبود آقا رضا استفاده کردم و روی صندلی راستین نشستم. به تک تک وسایل روی میزش نگاه کردم. خودکارش، که همیشه موقع حرف زدن در دستش میچرخاند.
پایه تقویم رو میزی ، پایه نوار چسب ، جای کارت ویزیت ، جای کاغذ یادداشت ، پانج ، کاتر و قیچی...انگشتانم را روی تک تکشان کشیدم و نبود او را ناله کردم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت196
چقدر جایش خالی بود. گوشیام را باز کردم و فیلم ارسال شده توسط پریناز را دوباره نگاه کردم.
از قسمتی که دوربین روی صورتش زوم شده بود عکس گرفتم و در گالری گوشی ذخیره کردم و مدتها نگاهش کردم و اشک ریختم و نجواکنان به عکسش گفتم:
–یعنی توام اینقدر دلتنگ من هستی؟ این شرکت بدون تو قبرستونه، تو رو خدا زودتر برگرد. تمام ذهنم پر از تو شده، تویی که منتظرم بیایی، اصلا بگو ببینم میایی؟
سرم را روی میز گذاشتم و هق زدم تا دلتنگیام کمی کوتاه بیاید و دست از بستن راه نفسم بردارد. بعد از چند دقیقه با صدای بلعمی سرم را بلند کردم.
–اُسوه جان.
لیوان آبی به طرفم گرفته بود و با چشمهای شفاف شده نگاهم میکرد. لیوان آب را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. با صدای گرفتهام گفتم:
–دوباره در اتاق باز بود صدام رو شنیدی؟
–نه، امدم بپرسم میتونم یه کم زودتر برم؟ حالم خوب نیست.
–اشکهایم را که خیال بند آمدن نداشت را پاک کردم و جرعهایی از آب خوردم.
بیتفاوت نگاهم را به لیوان دوختم و پرسیدم:
–امروز چه خبره؟ همه حالشون بده؟اون از آقا رضا، اینم از تو، لابد تو بری منم باید تلفن جواب بدم.
ابروهایش را در هم کشید.
–خسته شدم از بس تلفن جواب دادم و هی دروغ گفتم که آقای چگنی مسافرته، همش میپرسن کی برمیگرده، خب من چه میدونم. جدی گفتم:
–خب میخوای راستش رو بگو. چی شد الان یهو متحول شدی؟ تا حالا که دروغ میگفتی و جاسوسی میکردی خسته نبودی؟ بعدشم واقعا رفته مسافرت خب، دروغ نیست. فقط یه سفر زورکی. بگو نمیدونم کی برمیگرده. کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت.
–باشه، حالا میتونم برم؟ نگاهی به روی میز انداختم.
–برو، فقط قبلش بیا این فاکتورها رو پیدا کنیم. صبح فکر کنم رو میز دیدمشون. ولی الان اینجا نیست. آقا رضا گفته که...
بلعمی به طرف در رفت.
–صبر کن از ولدی بپرسم، اون قبل از امدن تو داشت اینجا رو گردگیری میکرد.
رفت و فوری برگشت و از همان جلوی در گفت:
–میگه همهی برگههای روی میز رو گذاشته داخل کشو. بعد هم رفت.
داخل کشوی سمت راست را گشتم اثری از فاکتور نبود. کشوی سمت چپ را باز کردم. کاغذها را زیرو رو کردم. فاکتورها را پیدا کردم. همین که خواستم کشو را ببندم قابی که آنجا بود توجهم را جلب کرد. البته از اول که کشو را باز کردم قاب را دیدم ولی توجهی نکردم. اما لحظهی آخر نوشتهایی که رویش بود را ناخواسته خواندم و خشکم زد. خودش بود. همان شعری که من در زیرزمین خانهشان نوشته بودم. قاب را برداشتم. چقدر زیبا معرق شده بود.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم"
گوشهی قاب خیلی ریز نوشته شده بود.
"برای تو که دیر به زندگیام آمدی ولی خیلی زود باورم شدی."
دوباره بغض سمج سر و کلهاش پیدا شد. یعنی این را برای من درست کرده؟ همانطور به تابلو خیره مانده بودم. نمیدانستم از خوشحالی باید چیکار کنم. یعنی آن روز میخواسته این قاب را به من بدهد. دیگر نتوانستم آن را سرجایش بگذارم. دلم میخواست پیش خودم نگهدارمش. انگار یک دلگرمی برایم بود. احساس کردم با دیدن قاب جواب سوالم را گرفتهام. پس او هم دلتنگم است. قاب را بوسیدم و به همراه فاکتورها به اتاقم بردم و داخل کیفم گذاشتمش. بعد از تمام شدن کارهایم تصمیم گرفتم به امیرمحسن زنگ بزنم و همهی جریان را برایش توضیح بدهم و بگویم که چند روزی به خانهی آنها میروم. ولی بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا به مادر نگویم. چرا همیشه به هر کسی حرفم را میگویم جز مادرم. شاید حق دارد که از دستم ناراحت باشد. البته ممکن است حرفهایی بزند که ناراحتم کند ولی هر چه باشد مادر است باید خبر دار شود که چه خبر است و چه اتفاقهایی میخواهد بیفتد.
گوشی را برداشتم و شمارهی خانه را گرفتم. بعد از احوالپرسی کمکم اوضاع را برایش شرح دادم. از همان اول تعجب کرد که من از شرکت به او زنگ زدهام چون اصلا از این کارها نمیکنم. بعد که موضوع فیلم و درخواست پریناز را شنید از تعجب برای چند لحظه سکوت کرد. بعد هم گفت نیازی نیست به خانهی کسی بروم.
گفتم:
–آخه مامان، مریمخانم سر کوچه وایساده که باهام حرف بزنه، من میترسم عجز و التماس کنه که...
–بیخود کرده، مگه تو بیکس و کاری، هر وقت نزدیک شدی زنگ بزن خودم میام بیرون ببینم حرف حسابش چیه. اگه حرفی داره بیاد تو خونه بگه، مگه طلبکاره یا ارث باباش رو از تو میخواد که سر کوچه کشیک میکشه. بعد با تشر ادامه داد:
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت197
–از بس به اینا رو دادی واسه خودشون میبرن میدوزن، مگه تو پدر و مادر نداری؟ مگه مملکت پلیس و قانون نداره؟ حالا یکی معلوم نیست از کدوم قبرستونی یه چیزی گفته اینا افتادن دنبالش؟ مگه دختر من بازیچه دست اوناست؟ خودشون برن پسرشون رو نجات بدن اصلا به ما چه مربوطه، شاید این دخترهی شالاتان فردا گفت سر اُسوه رو ببرید، اینا باید ببرن؟ اصلا از کجا معلوم به حرفی که زده عمل کنه، اون که هیچیش حساب کتاب نداره، مگه میشه به کسی که به مملکتش خیانت کرده اعتماد کرد؟ مادر با عصبانیت این حرفها را میزد و رفته رفته هم صدایش بالاتر میرفت. یه بند میگفت. ولی من برایم مهم نبود. از حرفهای مادر آرامش گرفته بودم و قند در دلم آب میشد. حتی از تشر زدنش هم ناراحت نشدم. تا به حال مادر اینطور از من حمایت نکرده بود. حرفهایش را قبول داشتم، مریمخانم به جای این که در خیابان جلوی راهم را بگیرد باید با خانوادهام همه چیز را درمیان بگذارد. تقصیر خودم است از اول نباید جوری رفتار میکردم که فکر کنن حساب من و مادرم جداست.
به نزدیک کوچه که رسیدم به مادر زنگ زدم و اطلاع دادم. بلافاصله سر کوچه حاضر شد. انگار از قبل لباس پوشیده آماده نشسته بود. اصلا فکر نمیکردم مادر اینقدر برایش مهم باشد.
همراه مادر به طرف خانه راه افتادیم. خبری از مریمخانم نبود. تعجب کردم. دلیلی نداشت نورا دروغ بگوید.
مادر گفت:
–کسی نیست که.
–شاید رفته.
همین که خواستیم به طرف خانه برویم دیدیم بیتا خانم و مریم خانم به طرف ما میآیند.
مادر زیر لب گفت:
–محلشون نده، بیا بریم.
دلم نمیخواست نسبت به مریم خانم بیتفاوت باشم، گرچه او دفعهی پیش رفتار خوبی با من نداشت. ولی نمیتوانستم حرف مادر را نشنیده بگیرم.
سرم را پایین انداخت و به راهم ادامه دادم.
مریم خانم جلویمان را گرفت و با التماس رو به من گفت:
–دخترم من رو ببخش، به خدا روز و شبم قاطی شده، اصلا نمیفهمم چطور روزگارم میگذره، یه دقیقه بیا بریم کارت دارم.
زیر چشمی نگاهی به مادر انداختم و سکوت کردم.
مادر ابروهایش را در هم کشید و گفت:
–اون با شما کاری نداره مریم خانم. تا حالاشم هر چی از شما کشیدیم کافیه. شما مظلوم گیرآوردید؟ به اندازهی کافی به خاطر پسر شما حرف پشت سر دختر من هست. انشاالله هر کس حرف پشت بچم زده خودش و خانوادش دچار بشن. وقتی جملات آخر را میگفت به بیتا خانم نگاه کرد. بعد هم دست مرا گرفت و به طرف خانه پا تند کرد. آنها که انتظار چنین برخوردی را نداشتند همانجا خشکشان زد.
مادر چادرش را از سرش کشید و جلوی پنجره ایستاد و نگاهی به کوچه انداخت.
–هنوزم اونجا وایسادن دارن حرف میزنن. بعد به طرفم برگشت و ادامه داد:
–مردم چه توقعاتی دارن، همه کاره پسر و عروس خودشه، اونوقت ما باید بسوزیم. خب میخواستی یه عروس قاطی آدم بگیری که الان...
لبم را گاز گرفتم.
–کی گفته اون عروسشه؟ پریناز و راستین با هم نامزد نیستن. راستین اون رو نمیخواد، اون به زور...
مادر حرفم را برید.
–آخه میگن اینا میخواستن با هم ازدواج کنن، پسر زده زیرش حالا دختره داره تلافی میکنه.
سرم را کج کردم.
–خب وقتی فهمیدن دختره آدم درستی نیست ولش کردن، هر کسی باشه همین کار رو میکنه. ولی بعد دیگه پریناز ول کن نبود.
مادر دستش را در هوا پرت کرد و به طرف آشپزخانه راه افتاد.
–چه میدونم. خدا بهتر میدونه، لابد دختره خاطرش رو خیلی میخواد که اینجوری میکنه. بعد هم مشغول کارش شد. ولی نفهمید که با این حرفش چه خونی به دلم کرد. نمیخواستم به جز من کس دیگری راستین را دوست داشته باشد.
به طرف اتاقم رفتم. تابلو را از کیفم خارج کردم و داخل کیف قدیمیام پنهانش کردم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت198
دلم برای مریم خانم شور میزد. بیچاره خیلی رنگ پریده و مضطرب بود. کاش میتوانستم کاری برایش انجام دهم. اگر راستین بود حتما از این حال مادرش خیلی ناراحت میشد. مدام در اتاقم راه میرفتم و فکر میکردم. با شنیدن صدای اذان از اتاق بیرون آمدم و وضو گرفتم و نمازم را خواندم. برای سر عقل آمدن پریناز دعا کردم و بعد با خدا کمی حرف زدم.
–خدایا، میدونم که بنده خوبی برات نبودم، میدونم تمام عمرم غر زدم و هر چی بهم دادی بازم بیشتر خواستم. میدونم همش دست این و اون رو نگاه کردم و بهت گفتم منم از اونا میخوام، چرا بهم نمیدی. خدایا میدونم همش گفتم "چرا" چرا "چرا" میدونم با گفتن این کلمه ناراحتت کردم. همهی اینارو میدونم، ولی این رو هم میدونم که تو هر دفعه اغماض کردی و نق زدنهام رو جدی نگرفتی. ازت ممنونم. ولی این بار با همهی دفعهها فرق میکنه، نه میخوام غر بزنم نه ناله و شکایت کنم که چرا بهم کم دادی. فقط ازت میخوام باز هم چشمپوشی کنی و من رو ببخشی، به خاطر هر چیزی که دانسته و ندونسته انجام دادم من رو ببخش." سر بر سجاده گذاشتم و دلم را حسابی خالی کردم.
بعد قرآن را باز کردم و از ادامهی دفعهی پیش که علامت زده بودم شروع به خواندن کردم.
نمیدانم چند ساعت طول کشید. کمرم خیلی درد گرفته بود ولی در عوض دیگر استرس نداشتم. آرام بودم ولی دل تنگ. کاش برای دلتنگی هم دارویی وجود داشت. از جایم بلند شدم و کنار پنجره رفتم. پرده را کامل کنار زدم و چشم به آسمان دوختم. ستارهایی در آسمان نبود جز یکی دوتا. خدایا یعنی حالا راستین زیر کدام قسمت از این آسمانت است. یکی از ستاره ها که آن دور دستها بود چشمکی زد. انگار دلم گرم شد. یعنی حالش خوب است؟ خدایا دل تنگیام را چه کنم؟ بغضم را فرو دادم و با صدای امیرمحسن به طرف در برگشتم.
–خوبی؟
بیحرکت جلوی در ایستاده بود. با صدای دو رگهام گفتم:
–خدا رو شکر.
لبخند زد.
–این خدا رو شکر با این صدا یعنی خوب نیستی. از مامان شنیدم چی شده. غصه نخور، انشاالله همه چی به خوبی تموم میشه.
به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و از همانجا چشم به ستارهایی که هنوز هم چشمک میزد دوختم.
–نه امیرمحسن، دیگه مثل قبل نیستم. حال روحیم بد نیست. فقط نگرانم. میدونم بالاخره این سختیها تموم میشه، برای همین مثل قبل اذیت نمیشم و حرص نمیخورم. دلیلش رو هم نمیدونم، ولی حسی که دارم خیلی بهتر از قبلنا هست. میدونم همهی این اتفاقها خواست خداست. فقط دلیل این رو نمیدونم که چرا قبلا اینطور نبودم و اونقدر سر هر مشکلی خودم و دیگران رو اذیت میکردم. حالا دیگه معنی اون همه بیتابی خودم رو سر هر دردسر کوچیکی نمیفهمم. تا حالا اینطوری شدی؟ میدونی دلیلش چیه؟
روی تخت نشست و سرش را به علامت تایید تکان داد.
–آره. برای منم پیش امده. من به این نتیجه رسیدم که اگه خدا من رو گرفتار کرده و اون گرفتاری اثر روحی بدی روی من گذاشته احتمال داره که این امتحان یک مجازات باشه به خاطر گناهانم. یعنی عاملش اشتباهات خودمه. اینجور وقتها دعا میکنم و طلب بخشش از خدا میکنم ازش میخوام که این امتحان سخت رو ازم بگیره و بهم آرامش بده. گاهی هم یه مشکلی دارم که خیلی برام سختهها ولی آرومم و اعصابم بهم نمیریزه و راحتتر میتونم تحملش کنم تازه رابطمم باخدا قشنگ تر میشه، به نظرم اینجور وقتها علامت اینه که خدا یه جور دیگه بهم توجه میکنه، یه جور خاص، یه جور عاشقانه که من با لذت اون مشکل رو میگذرونم. اون میخواد من بزرگ بشم. در حقیقت هر دو صورت به نفعمه، ولی در حالت دوم با حال خوب و قدرت روحی زیاد اون مشکل رو پشت سر میزارم. فکر میکنم توام الان در حالت دوم هستی.
لبخند زدم.
–چه حرفهای امید بخشی، پس یعنی من تو حالت دومم؟
–من اینطور فکر میکنم. کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم:
–کدوم مشکلت باعث شده که رابطت با خدا قشنگتر بشه؟ این آتش سوزی رستوران رو میگی؟
–نه، همین مشکل چشمهام. چون از بدو تولد بوده، مطمئنم به خاطر گناهم نبوده. از تو چه پنهون حتی گاهی مغرور میشم که خدا من رو انتخاب کرده برای این مشکل و ازش تشکر میکنم.
–تو خیلی صبوری امیرمحسن، اینجوری حرف میزنی به رابطت با خدا حسودیم میشه.
خندید.
–خوبی خدا اینه که مثل ما آدمها تبیعیض نمیزاره، هر کسی میتونه خودش رو براش لوس کنه، توی بغلش برای همه جا داره.
به آشپزخانه رفتم برای آماده کردن شام به مادر و صدف کمک کردم.
سر شام پدر گفت که یک جای مناسب برای کبابی پیدا کرده، یک مغازهی جمع و جور و کوچک است. خیلی هم از من بابت پول تشکر کرد و گفت که کمکم پس میدهد.
از حرفش خجالت کشیدم نمیخواستم بداند من پول را میخواهم بدهم. ولی امیرمحسن انگار همه چیز را به پدر گفته بود.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت199
چند روزی گذشت. در این چند روز نه خبری از مریمخانم بود نه تلفن و پیغامی.
برایم عجیب بود.
امروز دوباره آقا رضا به شرکت نیامده بود. از بلعمی پرسیدم:
–امروزم نمیاد؟ زنگی چیزی نزده؟
–نه زنگ نزده، احتمالا میاد. چون هر روز این موقعها زنگ میزد اطلاع میداد که بهت بگم نمیاد.
–خدا کنه بیاد. کارها زیاد شده تنهایی نمیتونم.
–حالا اگر کاری هست که من میتونم انجام بدم بهم بگو، راستی امروز یه قرار داریمها، با شرکت دیدهبانان، برای بستن قرارداد.
–خب پس به آقا رضا زنگ بزن بگو بیاد دیگه، اون نباشه که اصلا نمیشه، اگه نمیتونه بیاد قرار رو کنسل کن. یعنی تو این چند روز حالش خوب نشده؟
فکر کرد و گفت:
–مدیر عامل که آقای چگنیه، به نظرت بدون اون میشه قرار داد بست؟
شانهایی بالا انداختم. نمیدونم، فکر کنم بشه، چون قبلا نمونش رو داشتیم. آخه قرار بزرگی نیست، از این دم دستیهاست.
بعد از این که بلعمی به آقا رضا زنگ زد گفت:
–گفت میاد، ولی یه کم دیرتر.
پشت میزم نشستم و سخت مشغول کارم بودم که با صدای پیامک گوشیام فوری بازش کردم. این روزها همیشه گوش به زنگ بودم، تا ببینم پریناز پیامی میدهد یا نه، برای همین اینترنت گوشیام را حتی شبها هم روشن میگذاشتم. یک پیام از یک شماره ناشناس بود. نوشته بود.
–چند دقیقه دیگه بهت تصویری زنگ میزنم، فقط یه جا تنها باش. از دیروز که فهمیده برات اون فیلم رو فرستادم تا حالا نه غذا خوره، نه حرف زده. فقط با سُرم زندس، اگه اینجوری پیش بره باید بیای جنازش رو ببری پس توجیهش کن که غذا بخوره.
با خواندن پیام از جایم بلند شدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم. پس این پیام از طرف پریناز است. یعنی راستین غذا نخورده. آن هم با آن حالش؟ نمیتوانستم چشم از صفحهی گوشی بردارم. گوشی به دست در اتاق به این طرف و آن طرف میرفتم. میگوید باید بروم جنازهاش را بیاورم، این دختره روانیست. اصلا معلوم نیست چه مرگش است. جوری حرف میزند انگار مجبور بود که راستین را با خودش ببرد. زیاد طول نکشید که گوشیام زنگ خورد. ضربان قلبم بالا رفت. دستپاچه شدم. فوری پشت میزم رفتم و روی صندلی نشستم. گوشی را روی میز گذاشتم و کمی روسریام را مرتب کردم.
با انگشت سبابهام که شروع به لرزیدن کرده بود صفحه را به طرف بالا لمس کردم.
چهرهی پریناز ظاهر شد.
بدون سلام گفت:
–ببین اگه امروز باهاش حرف بزنی و غذا بخوره فردا هم همین موقع بهت زنگ میزنم باهاش حرف بزنی. بگو دست از لجبازی برداره. منتظر جواب من نشد. در اتاقی را باز کرد و وارد شد.
اتاقی که میدیدم با دفعهی قبل فرق داشت. کوچکتر به نظر میرسید. جلوی دوربین پتویی قرار گرفت که فهمیدم روی راستین کشیده شده. رنگ پتو روشنتر و انگار نو و تمیزتر از قبل بود. پس هنوز آنقدر حالش خوب نشده که از روی تخت پایین بیاید. نگران چشم به دوربین دوخته بودم.
پریناز دوربین را روی صورت راستین نگه داشت و گفت:
–بیا بگیر حرف بزن. راستین سرش مخالف طرف پریناز بود. انگار به پنجره نگاه میکرد چون نور ضعیفی از آن سمت میآمد. از حرف پریناز تکانی به خودش نداد و بیتفاوت همانطور مانده بود. پریناز گوشی را به طرف خودش گرفت و گفت:
–اُسوه یه چیزی بگو، آقا صدات رو بشنوه، مطمئن بشه. بعد دوباره گوشی را روی صورت راستین گرفت. ناگهان راستین سرش را چرخاند و چهرهاش در مقابل دوربین هویدا شد.
الهی بمیرم چقدر صورتش لاغر شده. حریصانه نگاهش کردم و جزجز صورتش را از نظر گذراندم. چشمهایش پف داشتند و لبهایش خشک و پوسته پوسته شده بودند. ته ریشش بیشتر شده بود و رنگ پریدهاش را کمی پنهان میکرد. با تمام اینها چقدر چهرهاش جذابتر و مردانهتر شده بود.
با دیدن من لبخند زد. فقط نگاه میکرد. لبخندش بغض به گلویم آورد. صدای پریناز را شنیدم که به راستین گفت:
–بگیر باهاش حرف بزن.
راستین گوشی را از دست پرناز گرفت ولی چشم از دوربین برنداشت.
پریناز گفت:
–مگه نگفتی اگه بهش زنگ بزنم حرف میزنی، خب...
راستین بی توجه به حرف او سرش را برایم تکان داد و گفت:
–سلام.
چقدر صدایش خط و خش داشت، از صدایش غم میبارید. همین یک کلمه سلام گفتنش هزار جمله بود. قلبم به درد آمد و دیگر سخت بود جلوی اشکهایم را بگیرم.
با گریه جواب سلامش را دادم. نگاهی به پریناز انداخت و گفت:
–برو برام یه سوپی چیزی بیار تا بخورم.
اینبار صدای پریناز آرامتر از قبل بود، شاید از حرف زدن راستین خوشحال شده بود.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت200
–باشه میرم یه کیلو هم نخود سیاه پخته برات میارم، میگن خیلی خاصیت داره، تا برگردم تموم شده باشهها.
دوباره نگاهش را به طرف من کشاند و لبخند زد.
–از این که از دست اینا نجات پیدا کردی و حالت خوبه خیلی خوشحالم. باورم نمیشه دارم میبینمت.
تمام این چند روز نگرانت بودم. حتی وقتی بیهوش بودم. پری ناز گفت به خانوادم خبر داده که حالم خوبه و مشکلی ندارم. میگفت همهچی خوبه فقط مامان یه کم بیتابی میکنه. ولی وقتی از تو میپرسیدم جوابم رو نمیداد. تا این که دیروز گفت چیکار کرده. وقتی شنیدم چی بهت گفته دیگه نتونستم چیزی بخورم نه این که نخوام، نتونستم. با حرف نزدن تحت فشارش قرار دادم تا این که بالاخره کوتا امد و بهت زنگ زد.
مکثی کرد و ادامه داد:
–خانوادم چطورن؟ دیدیشون؟ با حرفش یاد حرفهای مادرش افتادم و برخوردهای دیگران، نتوانستم جز اشکریختن جوابی بدهم.
–میخوای با گریههات حالم بدتر بشه؟
من میخوام صدات رو بشنوم، نه این که اشکهات رو ببینم. میخوای منم گریهام بگیره؟ اشکهایم را پاک کردم و سرم را به طرفیت تکان دادم.
نفسش را محکم بیرن داد و با احتیاط گفت:
–پریناز میگفت مادرم گفته قراره امشب ...مسیر نگاهش را عوض کرد. استرس گرفتم:
–قرار امشب چی بشه؟
اخم ریزی کرد.
–خبر نداری؟
–چی رو؟
–قرار امشب بیان خواستگاریت و تا آخر هفته....
–مادرتون گفته؟
بیتوجه به حرفم گفت:
–یادت باشه به من چه قولی دادی.
سرم را پایین انداختم.
–باور کنید من روحم خبر نداره، خیلی خوب یادمه چه قولی دادم ولی ممکنه به خاطر شما، به خاطر مادرتون...
حرفم را برید.
–به خاطر هیچ کس کاری نمیکنی. فقط وقتی جنازم رو دیدی حرفهای پریناز رو باور کن.
–اما، مادرتون خیلی نگرانتون هستن، احتمالا با بیتا خانم نقشههایی دارن که واسه خودشون بریدن و دوختن.
–بیتا خانم؟ اون چیکارس؟
–مگه نمیدونید؟ شرط پرینازه که من با پسر بیتا خانم باید...
فریاد زد.
–پریناز غلط کرده. تو هیچ کاری نمیکنی، میخوای خودت رو بدبخت کنی؟ اون پسره...اون پسره...
صورتش مچاله شد و نگاهش را به طرف پایش سُر داد.
پرسیدم:
–چی شد؟ پاتون درد گرفت؟
–خوبم، یه وقتهایی تیر میکشه.
–تو رو خدا ببخشید، پاتون به خاطر من...
لبخند زد.
–بهترین دردیه که تا حالا داشتم. برای کسی که تمام...
همان موقع پریناز وارد اتاق شد و گفت:
–بسه دیگه، سیا داره میاد. زود قطع کن. اگه بفهمه بهت گوشی دادم گزارش میده و هر دومون بدبخت میشیم. بعد هم زود گوشی را از دست راستین گرفت و قطع کرد.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#انگیزشی
خالی کن
ذهنت را، از افکارِ منفی
دلت را، از احساساتِ پوچ
و پر کن
ذهنت را، از افکارِ مثبت
دِلت را، از عشقِ خداوند
بگذار کمی هم برایِ خودت باشی
برای خودت نفس بکشی و
برای خودت زندگی کنی ...
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
بعد عمری مات بودن در زمین،
فهمیدهام
بردن از تقدیر در قانون این
شطرنج نیست!
#حسین_دهلوی
#عکس_نوشته #کلبه_رمانــ
یهنشدنهایۍهستکهاولشخیلۍ
ناراحتمیشۍولۍبعدهامیفهمۍخدا
چقدردوستداشتهکهنشده . . .
📖
#داستان_کوتاه
داستانی تکان دهنده
بزرگی از سلسه ی جلیل القدر سادات نقل میکند : پدرم را (که مردی مومن بود) در خواب دیدم و از ایشان پرسیدم : ارواح گناهكاران در عالم برزخ (قبر) چگونه عذاب میشوند ؟
پدرم گفت : برای تو که هنوز در عالم دنیا هستی بایدمثالی بزنم تا بتوانی درك كنی
خودت را در درّه ای تصور کن که چهار طرفت را کوه های بسیار مرتفعی احاطه کرده باشد و تو توانایی بالارفتن از آن ها را نداشته باشی . در همان حال گرگی گرسنه هم تو را دنبال کند و هیچ راه فراری نداشته باشی !
پرسیدم : آیا خیراتی که در دنیا برای شما انجام داده ام به شما رسیده است و کیفیّت بهره مندی شما از خیرات ما چگونه است ؟
پدرم پاسخ داد : بلی ، تمام آن ها به من رسیده است . گویا در حمّام بسیار گرم پر از جمعیّتی باشی که در اثر کثرت تنفّس ، بخار و حرارت نفس کشیدنت سخت باشد . در آن حال گوشه ی درب حمام باز شود ونسیم خنک به تو برسد چقدر احساس شادي وراحتي میكني ؟! چنین است حال ما هنگام رسیدن خیرات شما .
آن سيّد مؤمن و بزرگوار مي گويد :
در همان عالم خواب پدرم را سالم و نورانی دیدم ، امّا لب هایش زخمي و آلوده به چرک و خون بود . از پدرم علّت زخم بودن لب هایش را پرسیدم و گفتم : پدرجان ! اگر كاري از دست من برای بهبود لب های شما بر می آید بفرمایید تا انجام دهم ؟
پدرم گفت : علاج آن تنها به دست مادر سيده شماست ؛ چراكه گاهي در دنیا به او اهانت مي كردم و او را که نامش "سکینه" بود "سکو" صدا می زدم و او رنجیده خاطر می شد . اگر بتوانی او را از من راضی کنی امید بهبودی است .
ايشان میگوید : خواب خود را برای مادرم تعریف کردم .
مادرم گفتند : بله ، پدر شما گاهی از روی تحقیر مرا "سکو" صدا می زد . و من سخت آزرده و رنجیده خاطر می شدم ، ولی اظهار نمی کردم و به احترام ایشان چیزی نمی گفتم . حال که ایشان گرفتار است ، او را حلال می کنم . من از او راضی هستم و از صمیم قلب برایش دعا می کنم .
همدیگر را با نام نیکو صدا بزنیم و از تمسخر و تحقیر بپرهیزیم!
📚عالم قبر ، ص 46 .
📚در محضر امیرالمومنين علیه السلام، جلد دوازدهم، بخش اسرار عالم برزخ
🍃
🦋🍃
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
☀️
فدای تو
دو چشم من
که چشمهای تو را خواب دیدهاند.
ببینمت!
تو کجایی
که چهرهات باغیست،
که از هزار پنجره نور میوزد هر صبح!
#رضا_براهنی
#صبح_بخیر 👋
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
به کـــلبــ🏠ــه رمــانـــ خوش آمدید!
میتونید ما رو با این هشتگ ها دنبال کنید:
#صبح_بخیر🌞
#غزل📝 #شعر #تکبیت
#بیو #دلتنگى 🚶♂ #تنهایی🚶♂
#جمعهای #نیازمندیها
#به_وقت_عاشقی❣
#به_وقت_دلتنگی
#به_وقت_شعر 🕯
#رمان #بازگشت
#بدون_تو_هرگز #حبل_الورید
#عبورزمانبیدارتمیکند
#عکس_نوشته 📸 #پروفایل
#کلیپ 🎥 #دکلمه
#تکست 🏷 #معرفیکتاب📚
#تیکهکتاب 🔖 #داستانک 📖
#داستان_کوتاه📜
#انگیزشی
#رفیقانه ✌️
#دلبرانه💟 #کلبه_رمانــ🏠
#ناشناس
#چالش♨️ #پاییز 🍁