هدایت شده از چند جرعه با من بخوان
رنگیترین سیاه
توی کلاس ردیف چهارم نشستهام. لیلا میز جلوی من است.
سر برمیگرداند.لبخند میزند. او هم مثل من عاشق نقاشی کردن است.
:_آوردیشون؟
مداد رنگیهایم را میگوید. قرار گذاشتهایم باهم نقاشی کنیم. هفتهی پیش بابا برایم خرید. پارسال که همه نمرههایم خیلیخوب شد بابا قولش را داد. سیوشش رنگ جعبه فلزی.
سرتکان میدهم.
:_آره
صبح دلتویدلم نبود زودتر بیایم مدرسه و به لیلا نشانشان دهم. مادر اما مثل من خوشحال نبود، یک جوری بود که من نمیفهمیدم. نه مثل هر سال از زیر قرآن ردم کرد، نه بوسیدم. تندتند یک لقمه نان و پنیر پیچید و چپاند توی کیفم.
:_زود راه بیوفت روز اولی دیر نرسی،ظهر اگه اومدی من نبودم برو خونهی لیلا.
صدایش انگار میلرزید.
مامان سعیده و سارا آمد دنبالش.تا مرا دید اشکش را پاک کرد. مادر چادر انداخت سرش و از خانه زد بیرون.
جلوی آینه لبهی مقنعهام را مرتب کردم.
گوشهی لبهام کش آمد بالا. نقاشیهام را که بابا زده دیوار خانه از توی آینه پیدا بود. بابا عاشق نقاشی و رنگها است. مامان میگوید از بس طفلک سر کار سیاهی دیده.
با صدای ضربهی در همه میایستیم. خانم معلم وارد کلاس میشود. مانتو و شلوار طوسی پوشیده. اسمش را روی تخته مینویسند. [ خانم ریاحی ]
وقتی میخندد روی لپش چال میافتاد مثل بابا. مامان میگوید این قشنگترین خنده دنیاست.
حالا نوبت بچههاست. باید بایستیم و خودمان را معرفی کنیم، بعد هم شغل پدرهامان را بگوییم.
:_اجازه خانوم زهرا آزادگر، شغل بابامون هم نونواست.
:_اجازه خانوم سعیده محمدی، بابای ما کارگر معدنه
:_اجازه خانم سارا محمدی، ما با سعیده دوقلوییم
:_اجازه، لیلا شریفی بابای ما راننده است.
حالا نوبت من است.بلند می شوم. لبخند می زنم:
:_ اجازه خانم پروانه پور مهر، بابای ماهم کارگر معدنه.
نمیدانم چرا خانم معلم دیگر لبخند نمیزند.
🖊شکوهی
#بابانانداد
#باباجانداد
#حادثهمعدن_طبس_تسلیت