eitaa logo
Dr.Mutter
44.4هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
747 ویدیو
2 فایل
مادر. دندانپزشک. ساکن آلمان. از واقعیات مینویسم... نشر مطالب فقط با ذکر منبع. راه ارتباطی: @dr_mutter ادمین به قدر امکان پاسخگو هست تعداد پیام ها خیلی بالاست ممنون که درک میکنید🌷 تبلیغات: https://eitaa.com/dr_mutter_werbung
مشاهده در ایتا
دانلود
... یکی دو سال اول ازدواجمون بود که دکتر ارنست یک سفر اومدن ایران و رفتیم دیدن خانواده ها. عمه خانوم رو اون سال برای اولین بار دیدم. عمه خانوم، عمه بزرگ همسرم هستند که یه طورایی حکم مادربزرگشون را هم دارند و موقع ازدواج ما به رسم هر ساله برای باطل نشدن گرین کارتشون رفته بودن آمریکا. استرس که نه ولی هیجان خاصی داشتم. تازه عروس و کم‌تجربه بودم دید و بازدید ها به خوبی گذشت که یه روز تو جمع خانوادگی حرف افتاد به سفر کربلایی که ما قرار بود هفته بعد بریم... نمیدونم چی شد اما یه آن به خودم اومدم دیدم عمه خانوم با اصرار زیاد خودم همسفر کربلای ما شدن. نه که بخوام فیلم بازی کنم که اصلا اهلش نیستم ولی تصمیم گرفتم تو سفر اون قسمتی از شخصیتم رو بروز بدم که خانوم و آرومه نه اون وجهی که میتونه از دیوار راست بره بالا🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ یک هفته سفر به خوبی گذشت و رسید روز آخر، زمان برگشت... آروم آروم داشتیم من و عمه خانوم می رفتیم سمت ایستگاه های تاکسی که یکی از اون گاری چرخی های معروف عراق، از اونا که روشون رو تا خود آسمون بار پر می‌کنند جوری که هر لحظه میگی الانه که چرخش در بره و گاری بشکنه، چرخش گیر کرد توی یک چاله و تیزیش صاف اومد نشست تو پهلوی من چنان دادی زدم که اول از همه خودم از بلندی صدام بهت زده شدم ولی شدت درد به قدری زیاد بود که خارج از تصوره عین مار من همیشه صبور به درد به خود می‌پیچدم. تو کسری از ثانیه درد مبهم و شدیدی در تمام وجودم پخش شده بود خدا میدونه بعدش که آروم شدم چقدر خجالت کشیدم جلوی عمه خانوم. تا یکی دوسال مدام یاد اون روز میافتادم و خودم به خودم می گفتم آخه دختر حسابی دندون رو جیگر میزاشتی داد زدنت چی بود وسط خیابون اما یه روز که برای بار صدم یاد این اتفاق افتاده بودم و داشتم حرص میخوردم اتفاقات بعدیش انگار مثل فیلم از جلوی چشام گذشت بعد کربلا اومدیم تهران و سریع برگشتیم آلمان و من خیلی زود فهمیدم که باردارم. اره من اون روز که تیزی گاری خورده بود به پهلوم و اون درد عجیب رو تجربه کرده بودم باردار بودم... بمیرم برای دردی که کشیدین خانم میدونم اصل قضیه فاطمیه شهادت حضرت محسن و پهلوی شکسته حضرت فاطمه سلام الله علیها نیست که تنها موندن ولی مسلمینه. حضرت زهرا لشگر تک نفره ولی خدا بودن. اما میدونین من بعد از اون ماجرا دیگه برای فاطمیه نیاز به روضه ندارم... شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیت باد. کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
عکس از سفر کربلای اون سال
عکس ارسالی از شما همراهان عزیز از نجف اشرف... ان شالله همه حاجت روا بشیم. کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
و از جمکران...
و از تشییع پیکر شهدا ممنون دار لطف و محبتتون هستم و امیدوارم خدا از فضلش براتون جبران کنه، که من غریبِ دور افتاده از وطن رو یاد میکنید.
از اناق فرمان اشاره میکنن ادامه داستان چوب خدا صدا نداره رو چرا ننوشتی!!؟ اگر هنوز ماجراهاش یادتونه که امشب یه قسمت دیگه بنویسم. دیگه اخراشیم...
به اینجا رسیده بودیم که پرستاری که رفته بودم ببینمش یه خانوم محجبه بود... رفتم تو و شروع کردیم به صحبت... اسمش رو میگذاریم مریم. مریم یک مادر تنها بود، یه پسر ۱۰ ساله داشت و همسری در کار نبود. اون موقع نمیدونستم چرا، اما بعدتر ها فهمیدم سه سال پیش از همسرش جدا شده. مریم محجبه و سنی مذهب بود. اخر هفته ها تو مسجد معلم قران بود و از ما حتی بیشتر به حلال و حرام خوراک حساس بود... چرا میگم بیشتر،چون ما طبق احکام خودمون از تمام بازار های مسلمین می تونیم خرید کنیم و احتیاجی به تجسس نیست اما مریم فقط از یه فروشگاه خاص که مطمئنه بهش گوشت و مرغ میخره. مریم تو آلمان به دنیا اومده بود و آلمانی یه طورایی زبان مادریش حساب میشه. این وضعیت تقریبا برای من ایده آل بود هم از حلال و حرام خوراک بچه ها خاطرم جمع میشد و هم بچه ها این فرصت رو داشتن که قبل مهد رفتن زبان آلمانی رو تمرین کنن. و اینجوری شد که مریم شد پرستار بچه ها. واضحه که خورده مشکلاتی همیشه بوده و هست اما برای من با این همه مشکل و نگرانی های بزرگ مریم مثل هدیه الهی بود. یادم رفت بگم مریم دوره مربیگری مهدکودک رو تو آلمان گذرونده و یک پرستار باتجربه به حساب میاد... از بقیه مسائل و ماجراها فاکتور بگیریم و بریم برسیم به روز اول کاری... یکم مرتس، مصادف با ۲۷ رجب یعنی عید مبعث من کارم رو تو مطب شروع کردم. نمیدونم گفتم یا نه نیکو و ماری دستیار بخش ارتودنسی هردو اهل یونان بودن و حالا من ایرانی بهشون اضافه شده بودم. یک هفته ای شاید گذشته بود که خبر دار شدم یک دندانپزشک جدید برای بخش اورتو درخواست کار داده و میخواد بیاد برای مصاحبه... و اون کسی نبود جز لنا!!! لنا یک دندانپزشک جوون یونانی بود!!! که با آشنایی با نیکو قرار بود از یونان بیاد آلمان. دوسالی از فارغ التحصیلیش گذشته بود و تمام این مدت رو به گفته خودش تو یک مطب بزرگ اورتودنسی تو یونان کار کرده بود. یه روز برای مصاحبه اومد و یه روز برای هوسپیتاسیون همون روز آزمایشی!! همه چیز خوب پیش رفت... دختر خوبی به نظر می‌رسید جوون و سرزنده بود و اعتماد به نفس بالایی داشت. زبان آلمانیش اما خیلی ضعیف بود و با وجود اینکه مدرک دندانپزشکیش تو کل اروپا معتبره چون امتحان زبان تخصصی آلمانی رو نداده بود اجازه نداشت به عنوان دندانپزشک کار کنه. از بین حرف های نیکو فهمیدم که قراره اول به عنوان منشی استخدام بشه و کارش رو شروع کنه و همزمان زبان رو تو محیط تمرین کنه و بعد امتحان بده. لنا برگشت یونان تا بار و بندیلش رو جمع کنه و بیاد آلمان... و حالا تیم اورتو از سه نفر یونانی تشکیل میشد و منِ ایرانی!!! کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
روزها میگذشت و من بکوب کار میکردم به هیچ موضوعی غیر کار توجهی نداشتم. فقط و فقط روی کارم متمرکز بودم زودتر می رفتم و دیر تر برمیگشتم و غافل از اینکه این چیزی نیست که تو آلمان جواب بده... اما من هم مدلم این نبود که اهل حاشیه باشم هم تو این زمینه ها کم تجربه بودم. طبق قرارداد ساعت کاریم از ۹ صبح بود تا یک ربع به هفت شب با ۴۵ دقیقه استراحت. اما من ۸ صبح میرفتم و حدودهای ۹ شب میومدم بیرون و جز ده دقیقه تایم نماز هیچ استراحتی نمیکردم. در تمام روز فقط یک لیوان قهوه ای که اول صبح درست کرده بودم رو جرعه جرعه میخوردم تا سر پا بمونم... دو سه ماهی گذشت و لنا هم اومد سر کار. همونطور که گفتم به عنوان منشی اما روی لیبل لباسش زده بودن دندانپزشک. کارش رو شروع کرد این وسط ها قبل لنا یه اقای دکتر عرب هم به اسم محمد تو مطب شروع به کار کرده بود. کار با لنا خیلی آسون نبود، نه چون زبان بلد نبود چون آداب و رسم کار و زندگی در آلمان رو بلد نبود... راجع به این موضوع جلوتر توضیح میدم. چند هفته ای از شروع کار لنا گذشته بود که یه شب مدیر داخلی مطب زنگ زد و گفت فردا دوشنبه ( روز تعطیلی من) عکاس میاد که از تو و چندتا همکار جدید عکاسی کنه. ببخشید یادم رفت زودتر بهت بگم میتونی بیای؟ گفتم باشه اما یه حسی ته دلم میگفت یه چیزی این وسط درست نیست. بعد ها فهمیدم مدیر داخلی سوتی داده و شفین از قصد روز عکاسی رو گذاشته دوشنبه که من نباشم. صبح دوشنبه رفتم مطب برای عکاسی. اونجا تازه بعد مدت ها سایت مطب رو چک کردم و دیدم اون دکتر عرب که یه ماه بعد من شروع به کار کرده عکسش تو سایت هست اما من نه😮🤔 در مورد ماجراهای روز عکاسی رو براتون عکس نوشته هایی که تو ایستا گذاشتم رو میگذارم فقط قول بدین زیاد نخندینا🤣🤦🏻‍♀️ کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
قسمت چهارم عکاسی تو روز عکاسی طبق معمول با پوشش من مشکل داشتیم... کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
قسمت پنجم عکاسی دلم میخواست اون لحظه به مدیر داخلی در جواب جمله کاش لباس مشکی میاوردی بگم کاش میگفتی😖 علم غیب باید داشته باشم من؟؟ کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
قسمت ششم عکاسی گفتن خب یکی از این تی شرت ها رو بپوش برای عکاسی! گفتم قدش و آستینش کوتاهه نمیشه گفتن عکس رو کات میکنیم دیده نمیشه گفتم باشه فقط یه سوال عکاس خانومه؟؟ گفتن نه آقاست🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ حالا تو بیا اینا رو توجیه کن .... کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
قسمت آخر عکاسی حالا تصور کنید ما جلوی ورودی مطب وسط دوتا سالن انتظار جلوی چشم همه بیماران عکاسی داشتیم منم با اون تیپ قشنگم با اعتماد به نفس اون وسط راه میرفتم. روپوش سفید پزشکی، روشم تیشرت مشکی آستین کوتاه😖😖😖😖 با کلاه جراحی. خدا برای هیشکی نخواد این شرایط رو🤣🤣 بیاین پشت سرم تنهایی نخندین، هرچی میخواین بگین و بخندین رو برای خودم بفرستین @dr_mutter کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
امروز راجع به یکی از محاسن سیستم درمانی آلمان براتون میگم ان شالله... کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef