eitaa logo
Dr.Mutter
53.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1هزار ویدیو
2 فایل
از حقایق کمتر گفته شده دنیای غرب مینویسم مادر. دندانپزشک. ساکن آلمان. نشر مطالب فقط با ذکر منبع. راه ارتباطی با ادمین محتوا: @dr_mutter تعداد پیام ها خیلی بالاست ممنون که درک میکنید🌷 تبلیغات: https://eitaa.com/dr_mutter_werbung
مشاهده در ایتا
دانلود
همزمان با پروسه مجوز درگیر پیدا کردن مهدکودک و پرستار هم بودم، مهمون از ایران هم داشتم نمی دونم از پیدا کردن مهد کودک بگم یا نه؟ امیدوارم حوصله اش رو داشته باشید برای مهد کودک از سال قبل تو سامانه مربوطه ثبت نام کرده بودم اما هنوز نوبت ما نشده بود، جای خالی هیچی نبود... آلمان اینجوریه که شما بین یک تا سه سال باید منتظر بمونید تا جا خالی بشه برای مهد کودک سیستمش خیلی پیچیده و عجیبه. گزینه های مختلفی از مهد و پرستار وجود داره و با ایران خیلی فرق داره دلیلش هم واضحه. اینجا همه افراد باید کار کنن تا از پس مخارج زندگی بر بیان. غیر از اون که خیلی از خانوم ها تنها زندگی میکنن یا ازدواج رسمی نکردن پس مخارجشون با خودشونه. حتی تو ازدواج رسمی هم غالبا هر دو نفر کار میکنن به خاطر گرونی بچه ها معمولا از ۱۸ سالگی از خانواده جدا میشن و با پارتنرشون خونه میگیرن پس باید کار کنن خلاصه که تقاضا برای مهدکودک در آلمان خیلی بالاست و یکی از مشکلات مهم همیشگی در کل آلمان همینه میدونم کلی سوال در مورد هزینه ها، دولتی و خصوصی بودن و غیره دارین. ان شالله بعدا بهش می پردازم. خب طبق قانون من میتونستم برای ۳ تا مهدکودک درخواست بدم و اونا شرایط رو بررسی میکردن و به ما جواب میدادن. معلوم نبود که جواب مثبت بگیریم،اگر هم میگرفتیم از ۸ ماه دیگه تازه بهمون جا میدادن. یادتون نره که ما برای کار من از شرق آلمان اومده بودیم غرب پس تو این شهر جدید بودیم و هیچ دوست و پرستاری نمیشناختیم. به هر راهی که فکر کنید فکر کردیم، حتی اینکه یکی رو بیاریم تو خونمون بمونه و از بچه ها مراقبت کنه اینکه پرستار بیاریم از شهر دیگه و براش اینجا خونه بگیریم یه روز تو یه کافه در حال درس خوندن بودم که یک پیرزن آلمانی سر صحبت رو با هام باز کرد( پیرزن های آلمانی خیلی معروفند به فضولی🤣) مشکلم رو بهش گفتم، گفت دختر تو چه دل گنده ای، داری میری سرکار هنوز پرستار نداری؟؟ حیفه ها کارت رو از دست میدی. کار خوب پیدا کردن اینجا راحت نیست. بدو برو تو روزنامه آگهی بده. و من حتی این راه رو هم بررسی کردم. یکی از گزینه هایی که اینجا هست اینه که پیرزن یا پیر مردها حتی از بچه ها مراقبت میکنن. بهش هم میگن پدربزرگ یا مادر بزرگ😍. کمک خرجی میشه اینطوری براشون، چون حقوق بازنشستگی اوضاعش خوب نیست خیلی. یادم میاد یه بار داشتیم با مهمونامون میرفتیم سفر که یه پرستار زنگ زد بهمون . زدیم کنار تو اتوبان از ماشین پیاده شدیم که سر و صدای بچه ها نباشه و نیم ساعت من و همسرم تو برف بیرون ایستادیم و باهاش حرف زدیم. یکی دوبار کارمون تا نزدیک های درست شدن رفت و اما نشد. همزمان مهدکودک های شهرهای اطراف رو چک میکردیم تا اگر خالی بود بچه ها رو ببریم اونجا اما نبود... این وسط مسئول اداره بچه های یکی از شهر ها بهمون گفت برید شکایت کنید قانونا شما این حق رو دارید که بهتون جای خالی تو مهد بدن. گفتیم خب جای خالی وقتی نیست شکایت به چه دردمون میخوره؟ گفت وقتی شما به خاطر نبودن جای خالی تو مهد نتونید برین سرکار، اداره مهدکودک ها مجبور میشه حقوق سرکارتون رو بهتون بده... وارد این پروسه شدیم، راست میگفت قانونش وجود داشت اما اینقدر تبصره و ماده داشت که عملا هیچ چیزی از توش در نیومد جز اینکه خرج یه وکیل رو هم گذاشت رو دست ما آلمان قانونهای جذاب زیاد داره ولی توش که میری، پای کار که میرسی میبینی ای بابا دستت به هیچی نمیرسه این وسط یادتون نره آلمان صنعتی ترین کشور اروپاست، قوی ترین اقتصاد رو در اروپا داره و وضعیت کاریش از همه کشورهای اروپایی در کل یه سر و گردن بالاتره ما تو همه این گشتن ها یک شایدم دوتا دغدغه دیگه هم داشتیم اینکه ما به خواست خودمون تا اون موقع با بچه ها فقط فارسی صحبت کرده بودیم و اونا زبان آلمانی بلد نبودن دلیلشم این بود که دکتر ارنست معتقد بودن بچه از طریق زبان مادریش فرهنگ و دین رو دریافت میکنه پس باید فارسی زبان اول بچه ها بمونه حتما!! و مشکل دوم، مهمترین مشکل و مسئله دائمی ما، مسائل دینی بود. خدایا بچه هایی که زبان بلد نیستن رو پیش کی بگذارم که خاطرم جمع باشه از حلال و حرام خوراکشون... پیش کی بگذارم که حواسش به جزئیات نجس و پاکی باشه. دوباره بریده بودم اینبار دیگه دست به دامن مامانم هم نمیتونستم بشم چون ویزاشون تموم شده بود. اون روزها دکتر ارنست مرخصی داشتن صبح ها با هم از خونه میزدیم بیرون و به تک تک مهدکودک ها و خانه های کودک سر میزدیم بلکه فرجی بشه و شد... به واسطه یکی از معلم های یک خانه کودک معرفی شدیم به یک پرستار دیگه زنگ زدم و باهاش قرار گذاشتم که ببینمش. و چقدر قیافه های ما دیدنی بود وقتی با پرستار جدید رو به رو شدیم اون یک خانوم محجبه بود😍😭😭 کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
به اینجا رسیده بودیم که پرستاری که رفته بودم ببینمش یه خانوم محجبه بود... رفتم تو و شروع کردیم به صحبت... اسمش رو میگذاریم مریم. مریم یک مادر تنها بود، یه پسر ۱۰ ساله داشت و همسری در کار نبود. اون موقع نمیدونستم چرا، اما بعدتر ها فهمیدم سه سال پیش از همسرش جدا شده. مریم محجبه و سنی مذهب بود. اخر هفته ها تو مسجد معلم قران بود و از ما حتی بیشتر به حلال و حرام خوراک حساس بود... چرا میگم بیشتر،چون ما طبق احکام خودمون از تمام بازار های مسلمین می تونیم خرید کنیم و احتیاجی به تجسس نیست اما مریم فقط از یه فروشگاه خاص که مطمئنه بهش گوشت و مرغ میخره. مریم تو آلمان به دنیا اومده بود و آلمانی یه طورایی زبان مادریش حساب میشه. این وضعیت تقریبا برای من ایده آل بود هم از حلال و حرام خوراک بچه ها خاطرم جمع میشد و هم بچه ها این فرصت رو داشتن که قبل مهد رفتن زبان آلمانی رو تمرین کنن. و اینجوری شد که مریم شد پرستار بچه ها. واضحه که خورده مشکلاتی همیشه بوده و هست اما برای من با این همه مشکل و نگرانی های بزرگ مریم مثل هدیه الهی بود. یادم رفت بگم مریم دوره مربیگری مهدکودک رو تو آلمان گذرونده و یک پرستار باتجربه به حساب میاد... از بقیه مسائل و ماجراها فاکتور بگیریم و بریم برسیم به روز اول کاری... یکم مرتس، مصادف با ۲۷ رجب یعنی عید مبعث من کارم رو تو مطب شروع کردم. نمیدونم گفتم یا نه نیکو و ماری دستیار بخش ارتودنسی هردو اهل یونان بودن و حالا من ایرانی بهشون اضافه شده بودم. یک هفته ای شاید گذشته بود که خبر دار شدم یک دندانپزشک جدید برای بخش اورتو درخواست کار داده و میخواد بیاد برای مصاحبه... و اون کسی نبود جز لنا!!! لنا یک دندانپزشک جوون یونانی بود!!! که با آشنایی با نیکو قرار بود از یونان بیاد آلمان. دوسالی از فارغ التحصیلیش گذشته بود و تمام این مدت رو به گفته خودش تو یک مطب بزرگ اورتودنسی تو یونان کار کرده بود. یه روز برای مصاحبه اومد و یه روز برای هوسپیتاسیون همون روز آزمایشی!! همه چیز خوب پیش رفت... دختر خوبی به نظر می‌رسید جوون و سرزنده بود و اعتماد به نفس بالایی داشت. زبان آلمانیش اما خیلی ضعیف بود و با وجود اینکه مدرک دندانپزشکیش تو کل اروپا معتبره چون امتحان زبان تخصصی آلمانی رو نداده بود اجازه نداشت به عنوان دندانپزشک کار کنه. از بین حرف های نیکو فهمیدم که قراره اول به عنوان منشی استخدام بشه و کارش رو شروع کنه و همزمان زبان رو تو محیط تمرین کنه و بعد امتحان بده. لنا برگشت یونان تا بار و بندیلش رو جمع کنه و بیاد آلمان... و حالا تیم اورتو از سه نفر یونانی تشکیل میشد و منِ ایرانی!!! کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
روزها میگذشت و من بکوب کار میکردم به هیچ موضوعی غیر کار توجهی نداشتم. فقط و فقط روی کارم متمرکز بودم زودتر می رفتم و دیر تر برمیگشتم و غافل از اینکه این چیزی نیست که تو آلمان جواب بده... اما من هم مدلم این نبود که اهل حاشیه باشم هم تو این زمینه ها کم تجربه بودم. طبق قرارداد ساعت کاریم از ۹ صبح بود تا یک ربع به هفت شب با ۴۵ دقیقه استراحت. اما من ۸ صبح میرفتم و حدودهای ۹ شب میومدم بیرون و جز ده دقیقه تایم نماز هیچ استراحتی نمیکردم. در تمام روز فقط یک لیوان قهوه ای که اول صبح درست کرده بودم رو جرعه جرعه میخوردم تا سر پا بمونم... دو سه ماهی گذشت و لنا هم اومد سر کار. همونطور که گفتم به عنوان منشی اما روی لیبل لباسش زده بودن دندانپزشک. کارش رو شروع کرد این وسط ها قبل لنا یه اقای دکتر عرب هم به اسم محمد تو مطب شروع به کار کرده بود. کار با لنا خیلی آسون نبود، نه چون زبان بلد نبود چون آداب و رسم کار و زندگی در آلمان رو بلد نبود... راجع به این موضوع جلوتر توضیح میدم. چند هفته ای از شروع کار لنا گذشته بود که یه شب مدیر داخلی مطب زنگ زد و گفت فردا دوشنبه ( روز تعطیلی من) عکاس میاد که از تو و چندتا همکار جدید عکاسی کنه. ببخشید یادم رفت زودتر بهت بگم میتونی بیای؟ گفتم باشه اما یه حسی ته دلم میگفت یه چیزی این وسط درست نیست. بعد ها فهمیدم مدیر داخلی سوتی داده و شفین از قصد روز عکاسی رو گذاشته دوشنبه که من نباشم. صبح دوشنبه رفتم مطب برای عکاسی. اونجا تازه بعد مدت ها سایت مطب رو چک کردم و دیدم اون دکتر عرب که یه ماه بعد من شروع به کار کرده عکسش تو سایت هست اما من نه😮🤔 در مورد ماجراهای روز عکاسی رو براتون عکس نوشته هایی که تو ایستا گذاشتم رو میگذارم فقط قول بدین زیاد نخندینا🤣🤦🏻‍♀️ کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
یکی دوهفته بعد از عکاسی دوباره رفتم سایت مطب رو چک کردم و دیدم عکس لنا رو گذاشتن تو سایت اما عکس من رو نه😮😮 همزمان نیکو حرف از این میزد که شفین بیشتر از تعداد مجاز، نیرو استخدام کرده و ..‌‌ منم که تو دوره آزمایشی کارم بودم. تو آلمان شما هر کاری رو که شروع کنید حتی اگر مدیر عامل یک شرکت بزرگ بشید شش ماه اول کارتون دوره آزمایشیه و قوانین خاص خودش رو داره و هر دوطرف خیلی راحت میتونید از ادامه همکاری منصرف بشین... با خودم فکر میکردم یعنی چی شده که عکس من رو نگذاشتن؟ از یه طرف خوشحال بودم چون به دلائلی دلم نمیخواست عکسم تو سایت باشه از طرفی میگفتم یعنی میخوان من رو اخراج کنن؟؟ یه حس شک و بلاتکلیفی عجیبی بود..... چند روز بعدش رفتم از مدیر داخلی یه سوال بپرسم در مورد کار و بعدش دلم رو زدم به دریا و علت اون ماجرا رو پرسیدم اظهار بی اطلاعی کرد و خودش رو متعجب نشون داد و گفت حتما مشکل فنی بود...🤷🏻‍♀️🤷🏻‍♀️ گذشت تا هفته بعد تو جلسه پزشکان مطب شفین بی مقدمه رو کرد به من و گفت تو چون با لباس مشکی عکس گرفتی و پوشش سرت هم مشکیه کانترست خوبی نداره عکس و بعدا باید مجدد با روپوش سفید عکاسی بشی برای همین عکست رو نگذاشتیم!!!!!!!! من رو میگی دلم میخواست کله اون مدیر داخلی که اون روز اون همه ماجرا درست کرد سر لباس رو بکنم😖 ولی ته دلم حرفشون رو باور نکردم، دیگه هم خبری از عکاسی مجدد نبود مشکلات ما با لنا همچنان ادامه داشت و روز به روز شدید تر میشد. بدون استثنا هر روز سر کار گریه میکرد گاهی چند بار در روز حتی... کارش رو خوب انجام نمیداد، اصلا نمیفهمیدیم این چطور دندانپزشکی هست که کار منشی رو هم نمیتونه انجام بده ... این وسط با هر اشتباهش نیکو هم حسابی لهش میکرد یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید نمیتونم بگم تقصیر کدومشون بیشتر بود . لنا کار نابلد پر مدعایی بود که تو رفتارش گستاخی و بدجنسی رو به راحتی می دیدی اما از اونطرف رفتار نیکو هم انسانی نبود خیلی تحقیرش میکرد... حالا تصور کنید این نیکو بود که به لنا کمک کرده بود از یونان بیاد آلمان. و در واقع لنا بعد خدا همه زندگی و کارش تو آلمان رو مدیون نیکو بود از اون طرف من و لنا تقریبا هم سن بودیم و کارمون رو تازه تو مطب شروع کرده بودیم و مدام باهم مقایسه میشدیم نیکو عجیب من رو میزد تو سر لنا🤦🏻‍♀️ کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
من وسط اون دوتا گیر کرده بودم از یه طرف از دست بی مسئولیتی های لنا و خرابکاریهاش اعصابم خورد میشد از یه طرف دلم براش می سوخت... گاهی با خودم میگفتم تو کار درمان جای دلسوزی نیست و باید باهاش جدی باشم چون اشتباهاتش به سلامت بیمار اسیب میزنه... گاهی با خودم میگفتم تو مسلمونی و شیعه بیا بهش نشون بده یه مسلمون چقدر مهربونه اصلا یه وضع اعصاب خورد کنی بود که قابل گفتن نیست نیکو هم مدام غرهاش رو به من میگفت روزی صدبار مطالب تکراری نیکو رو میشنیدم این وسط نیکو دو هفته رفت مرخصی و به من گفت تو این مدت یکم روال کار رو به لنا یاد بده. تو دلم گفتم تو که هم وطن و هم زبونشی نتونستی من چیکار میتونم بکنم اخه🤦🏻‍♀️ اون دو هفته رو سعی کردم به آرومی بگذرونیم، واقعا مایه گذاشتم براش من معتقد بودم مشکل اصلی لنا اینه که با تفکرات یونانیش اومده آلمان و فکر میکنه همونطور که تو یونان کار میکرده اینجا هم میتونه کار کنه و هر کار و حرفش من رو یاد اوائلی که خودم اومده بودم آلمان میانداخت، برای همین گاهی خیلی باهاش همزاد پنداری میکردم به خیال خودم فکر میکردم تا حدی موفق شدم که دو روز مونده به برگشت نیکو دیدم مدیر داخلی اومد تو اتاق من و گفت لنا دیروز اومده پیش من و حسابی گله کرده و تمام وقت گریه من:😮😮😮😮 کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
لنا خانوم قشنگ دو روز قبل برگشت نیکو تمام مطب رو به هم ریخت علیه نیکو تمام مدتی که مدیر داخلی داشت حرف میزد و از ناراحتی های لنا میگفت تو شوک عجیبی بودم.. چجوری به فکرش رسید همچین کار بکنه... تمام دو هفته رو با روی خوش بگذرونه و درست قبل برگشتش اینطوری به همه بگه من اصلا از نیکو می ترسم و .... این کار بدترین ضربه در بهترین موقعیت زمانی به نیکو بود، که به عقل شیطون هم نمیرسید. شاید عمق حرف من براتون خیلی قابل درک نباشه چون قوانین نانوشته حاکم بر کار در اینجا و ایران متفاوته ولی از من بپذیرید این حرف رو اینقدر شوکه بودم که هرچی مدیر داخلی به من میگفت تو بهش بگو که مشکلات حل میشه ، حالا نیکو هم منظوری نداره و.... حتی نتونستم یک کلمه حرف بزنم. در یه آن به معنی واقعی کلمه از لنا و خباثتش متنفر شدم سرتون رو درد نیارم اینقدر این مشکلات ادامه پیدا کرد که شفین به طرفداری از لنا اون رو از بخش ما برد و گفت اون دیگه اصلا با شما کار نمیکنه... بعد از اون هم لنا طبق گفته نیکو شروع کرد تو تمام شهر با هر یونانی که میشناخت به صحبت کردن در مورد نیکو و خانواده اش و بدگویی های وحشتناک. که خانواده اش تو یونان مافیا هستن و .... زن قبلیش اینطوری و بچه هاش اونطوری و خواهرش فلان و ............... با رفتن لنا بخش ما دوباره آروم شد ولی خب کمبود نیرو داشتیم و داریم این وسط لنا همچنان به بدگویی پشت سر نیکو و گاهی من ادامه میداد و جوری وانمود کرده بود که اون کار رو بلده و ما از سر حسودی نگذاشتیم کار کنه. یادتون نره که لنا چون مدرک زبان دندانپزشکی آلمان رو نداشت به عنوان منشی استخدام شده بود چون مجوز کار به عنوان دندانپزشک رو نداشت اما روی لیبل رو سینش و تو سایت اسمش رو به عنوان دندانپزشک زده بودن دیگه با لنا کاری نداشتم جز سلام و علیک. اما نیکو و لنا کلا یک کلمه هم با هم حرف نمیزنن!!! گذشت تا رسید به زمان درخواست مرخصی من برای ایران اومدن. نیکو نبود اون موقع و منم مرخصی میخواستم شفین مخالف بود و میگفت نمیشه هر دوتون باهم برین اگر مریض اورژانس بیاد چی؟ کانال در ایتا مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
اونجا بود که من و نیکو باید یه راه حلی ارائه میدادیم. نیکو برای کمک به من و حمایت از من گفت میشه تو اون مدت به بیماران نوبت کنترل بدیم و کش هاشون رو فقط عوض کنیم که این کار رو دستیارمون یعنی ماری هم میتونه انجام بده و اگر مسئله دیگه ای پیش اومد لنا میتونه تا حدی مدیریت و حل کنه و اونجا بود که مدیر داخلب گفت شفین به شدت با این موضوع مخالفه و میگه لنا اصلا کار بلد نیست، حتی نمیتونه ساکشن رو تو دهن مریض نگه داره نمیدونم این چجوری دندانپزشکی خونده احتمالا همه تحصیلش آنلاین بوده!!! ما رو میگی، این شکلی بودیم😯😯😯 چه عجب بالاخره شفین هم فهمید ما چی میگفتیم و .... البته همچنان رفتارهای تبعیض امیز نسبت به من به خاطر حجابم ادامه داشت و از گوشه کنار یا میشنیدم یا علائمش رو به وضوح میدیدم. مثلا یه بار شفین ریتینر چسبوندن رو برای یک بیمار که وظیفه من یا نیکو بود رو داد به ماری( دستیارمون)!!! و خب تو فضای کاری ما این یه جور کنار زدن و عقب نگه داشتن من به حساب میومد و ماری هم حسابی روی این قضیه مانور میداد. نیکو هم بهم میگفت اهمیت نده بگذار شفین نتیجه کارش رو میبینه!! و کار خدا که مریض دو روز بعد، وقتی که شفین، نیکو و ماری تو مرخصی و تعطیلات بودن اومد مطب و گفت هر دو ریتینرش کنده شده، مریض رو فرستادن برای من. منم به جانشین شفین گفتم شرمنده! شفین خواسته بودن که من این بیمارشون رو نبینم حتما یه صلاحی دیدن پس الان هم من نمیتونم به مریض دست بزنم بره همون دو هفته بعد بیاد که خود شفین باشن و تصمیم بگیرن. البته علت اصلی رفتارم لجبازی یا تلافی نبود، من اینطوری هرگونه خطر احتمالی از افتادن تقصیرها به عهده خودم رو مرتفع کردم ولی خب یه تیر رو چند نشون بود و دیگه این شد که ماری از هرگونه درمان مستقل بیمار که تو ارتودنسی رایجه منع شد. این وسط یه اتفاق فوق مهم دیگه هم افتاد که من کلی بعد تر خبردار شدم. یادتونه گفته بودم چقدر سر عکس گذاشتن تو سایت من رو مورد تبعیض قرار دادن و لنا رو بردن بالا؟ اعتبار یک مطب خیلی وابسته به اسم و عکس پزشکانی هست که تو سایتش زده و خب شفین تا تونست با گذاشتن عکس من مخالفت کرد و برعکس اسم لنا رو که مجوز کار نداره رو به عنوان دندانپزشک زده بود تو سایت! یک کار غیر قانونی. نفهمیدم چه کسی و چرا به پلیس این موضوع رو گزارش داده بود و گویا یک روز پلیس جنایی!!! اومده مطب و کلی توبیخ کرده و پرونده ساخته و حسابی ماجرا درست کرده و شفین ناچار شده اسم لنا رو از سایت قسمت پزشکان برداره و حتی عنوان روی لیبلش رو عوض کنه و بنویسه منشی به جای دندانپزشک. واقعا خوشحال نشدم اما تو دلم هر چی ضرب المثل بلد بودم گفتم. چوب خدا صدا نداره... از هر دست بدی از ... شب دراز است و قلندر بیدار... جوجه رو آخر پاییز میشمارن... این موضوع که پلیس وارد عمل بشه شوک بزرگی برای مطب و لنا بود تو میخواستی به موقعیت کاری نیکو و من آسیب بزنی ولی الان حتی روی لیبلت هم نمیتونی بنویسی دندانپزشک. البته بعد از اون دیگه هیچ وقت ندیدم لیبلش رو بزنه. با اینکه اینجا خیلی مهمه این موضوع. گرچه همچنان لنا با دادن یک امتحان زبان تخصصی مدرکش از من معتبرتر میشه و همچنان رفتارهای تبعیض آمیز علیه من به شدت وجود داره فقط شرایط جوری پیش رفته که شفین هیچ چاره دیگه جز من برای بخش اورتودنسی مطبش نداره. نیکو استعفا داده، لنا منع قانونی داره و ماری از پس حداقل کارها هم برنمیاد. زمانی که شروع کردم به نوشتن این موضوع ماجرا تا اینجا پیش رفته بود الان اما کمی تغییر کرده که براتون مینویسم. این وسط با هم دیگه فهمیدیم شفین چرا اون اول عکس من رو تو سایت نگذاشته. به خاطر حجاب. نیکو بعدا تعریف کرد که... کانال در ایتا مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
و یکم یه مدت که گذشت دوباره یه روز وسط کار بهم گفتن امروز عکاس میاد بیا برای عکاسی. در حالیکه روال طبیعیش اینه از چند روز قبل اطلاع بدن تا مثلا آماده باشی😉 خلاصه عکاسی شدیم و یه پدت بعوشم عکسمون رفت تو سایت. بعدِ ها نیکو گفت من به شفین گفتم عکس تو رو بگذاره تو سایت. بهش گفتم فارغ از اینکه کی حجاب داره کی نه، این فلانیه( یعنی من) که برای مطب به عنوان وندانپزشک کار میکنه، سوداوری داره بلده درمان کنه، مریض رو راضی نگهداره و .... نه لنا که اولا منشیه دوما کار و زبان هم بلد نیست... دروغ چرا اون موقع ها حرف نیکو رو باز عمق قلبم باور نکردم، یعنی نمیتونستم تصور کنم شفین اینقدر با حجاب من بد باشه. اخه حجاب من که تداخلی با کارم و برخوردم با مریض نداشت. گذشت وگذشت تا نیکو به دلیل شرایط سخت کار در مطب و حواشی که لنا براش درست کرده بود استعفا داد و رفت من و موندم و حدود سیصدتا بیمار... و باید بگم که یه دفعه رفتار شفین تا حدی باهام خوب شد، دیگه واضحه چرا؟ البته آلمانی ها کلا به شدددددددت مودی هستن یه روز حالشون خوبه لبخند میزنن بهت ده روز حوصله ات رو ندارن اخم میکنن. این وسط قرار شد لنا برگرده بخش اورتو😯 تاریخ امتحانشم اومده بود. حدود دوماه دیگه امتحان زبان رو داره. و باز روز اول. روی این قصه مانور میداد که من الان امتحان میدم و شفین سریعا من رو به عنوان دندانپزشک تو بخش اورتو استخدام میکنه. صادقانه بگم چندان احساس بدی نداشتم. ته قلبم معتقد بودم برگ از درخت نمیافته مگر به خواست خدا و دیگه اینکه انگار یادم رفته بود اذیت هاش... یه روز نیکو بهم زنگ شد و گفت حسابی مراقب لنا باش و ازش فاصله بگیر. گفتم چرا؟ نمیخواست مستقیم جواب بده گفت به هرحال پلیس جنایی اومده به خاطرش مطب. پرسیدمخب مگر اون به خاطر اسمش توسایت و لیبلش نبود؟؟ گفت به خاطر این چیزا نظام پزشکی میاد نه پلیس جنایی🤐😲 دیدم راست میگه خداییش... یه چند روز بعد لنا یه دفعه خیلی انتحاری استعفا داد. گفت مامانم یه بیماری داشته از قبل الان عود کرده و من باید برم پیشش کمکش تو دلم گفتم تو مگه اروپایی نیستی؟؟ اونجا پدرت و برادرت هم که هستن و ... قضیه خیلی مشکوک بود اما ... خلاصه که به طرز عجیبی یک دفعه غیب شد و برگشت یونان فعلا این قسمت آخر بود کانال در ایتا مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
اگر قسمت بشه دوست دارم باز یه قصه جدید بنویسم اندر شرح انچه بر ما گذشت در چند ماه گذشته و تغییراتی که من برای آینده رقم زدم به لطف خدا. تا من فرصت کنم و بنویسم شما اگر قصه قبلی یعنی جریان رو نخوندین حتما بخونید چون بسیار به هم مرتبط هستن.🌺
زندگی با همه شتابی و شلوغی که براتون گفتم میگذشت مدرک زبان رو با نمره عالی گرفته بودم و الان هدف بعدی رفتن سر کار بود. تو اون برهه از زمان پول و درامد برام مهم نبود فقط میخواستم کارم رو از یکجا شروع کنم. میدونستم به عنوان اولین کار نمیتونم توقع مالی زیادی داشته باشم. تو کل آلمان درخواست کار دادم برای بعضی از جاها حتی درخواست کار بدون حقوق دادم. دکتر ارنست میگفتن به پول الان فکر نکن فقط از یه جا شروع کن. قرار بود هر جای آلمان کار پیدا کردم زندگی رو جمع کنیم و بریم همونجا و دکتر ارنست بگردن نزدیک من کار پیدا کنن. اونا شانس خیلی بیشتر از من داشتن برای کار پیدا کردن. اینجا درس خونده بودن سالها سابقه داشتن و رزومه فوق العاده قوی... اینایی که میگم به حرف هم آسون نیست، در عمل که دیگه بماند کلی استرس و زجر و درد کشیدن پشتشه، کلی شب نخوابیدن تا صبح کار یا فکر و خیال کردن. کلی هزینه!! مجبوری کلی از حداقل های یک زندگی نرمال بزنی، پولش رو جمع کنی تا به یه خواسته دیگه برسی... کلی خون جگر خوردن، پیر شدن و ... شرایط سختی که حتی فکرش هم در خیالتون نمی گنجه. شاید یک روز اونا رو هم نوشتم... این وسط خیلی ماجراها اتفاق افتاد اومدیم ایران و کرونا شد و ایران موندگار شدیم. من و بچه ها ایران، دکتر ارنست آلمان! یه چیزی رو هم تو پرانتز بگم من هرچی تو دوران بارداری به خودم سخت میگرفتم اما وقتی بچه ها به دنیا اومدن تا یک یا دوسال قید کار رو زده بودم. درس میخوندم و زبان. معتقد بودم یکی دو سال اول رو باید پیش خودم باشه. البته درس میخوندم، کلاس میرفتم ولی سر کار نه نمیخواستم. اولین باری که مجبور شدم بعد بچه دار شدن برم کلاس، زهرایاس ۹ ماهه بود و من باید ۴۰روز میرفتم یه شهر دیگه زندگی میکردم برای یه کلاس خیلی مهم. اونجا مامانم همه کار و بارشون رو رها کردن دو روزه خودشون رو بهم رسوندن آلمان و با من و دخترم اومدن شهر دیگه و پیش دخترم موندن تا من صبح ها با خیال راحت برم سر کلاس درس، بگذریم و پرانتز رو ببندیم. خلاصه اش کنم، به خاطر من و اینکه شانس سر کار رفتنم تو غرب المان بیشتر بود خونه زندگی و رو جمع کردیم و از شرق کوچ کردیم به غرب و من دوباره شروع کردم به گشتن و تقاضانامه فرستادن و بالاخره کار پیدا کردم با همه اون سختی هایی که تو داستان خوندین و فکر کنید مثل تشنه ای بودم که به اب رسیده بود همه جوره مایه میذاشتم برای کارم، تو آلمانی که هیچکس یک دقیقه اضافه تر از ساعت کاریش نمیمونه صبح ها یک ساعت زودتر میرفتم و شب ها دو سه ساعت دیرتر برمیگشتم. دیگه میدونید به لطف خدا یه جوری کار کردم که نیکو که رییس بخش اورتو مطب بود، لنا دندانپزشک هم وطن و دوست خانوادگی خودش رو زد کنار و کار کردن با من رو انتخاب کرد. تو یه جمله از جون مایه گذاشتم( به لطف خدا) این وسط یه اتفاق دیگه افتاد که زندگی رو از قبل برام خیلی خیلی سخت تر کرد. تازه کارم رو شروع کرده بودم که دکتر ارنست مجبور شدن محل کارشون رو عوض کنن به خاطر دوره فوق تخصصشون. و این یعنی از اول دنبال کار گشتن یعنی یه شهر دیگه رفتن!! بله دکتر ارنست بیش از یک ساله که یه شهر دیگه زندگی میکنن و باز مثل دوران کلاس زبانم فقط بعضی آخر هفته ها میان پیش ما که کشیک ندارن. یادتونه یه وقت هایی جمعه شب ها براتون می نوشتم بعد ۱۲ ساعت کار و خستگی زدم به دل جاده! اخر هفته هایی که کشیک داشتن ما میرفتیم پیششون. تو شهر جدید که دو ساعتی با ما فاصله داره بچه ها مهد کودک نداشتن. اینجا معمولا بین یک تا سه سال باید منتظر جا باشی برای مهد بچه ها. غیر از اون مسئله کار من هم بود دیگه دوباره من مونده بودم و حوضم. روزی ۱۲ ساعت کار، دوتا بچه کوچک، کار خونه، درس، سر و کله زدن با پرستارهای جورواجور و مهد کودک، مریضی بچه ها در شرایطی که امکان مرخصی گرفتن نداشتم. دقیقا یه روزایی تا ۶، ۷ صبح نمیدونستم بچه ها رو امروز پیش کدوم پرستار باید ببرم یا اصلا پرستار دارم یا نه، در حالیکه ۸ باید سر کار می بودم. شنیدین میگن همسایه ها یاری کنن تا فلانی شوهر داری کنه؟ من خدا و ۱۴ معصومش و کل ملائک یاری میکردن تا بتونم شرایط زندگی رو کنترل کنم و برسم به کار و درسم از استرس ها و اذیت های محیط کارم هم که قبلا براتون مفصل تعریف کردم ولی من مثل غریقی بودم به ساحل رسیده بودم هیچ جوره حاضر نبودم کارم رو از دست بدم آسون که به دست نیاورده بودمش. ادامه دارد... کانال در ایتا مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef 💫انتشار مطالب فقط با ذکر منبع
قسمت چهارم طبق قانون حداکثر ساعت کار مجاز روزانه برای یک فرد عادی ۱۰ ساعته البته که بنظرم این هم بیشتر جنبه فرمالیته داره حداقل در رشته های پزشکی، چون من خودم بارها بیش از ۱۰ ساعت کارکردم و هیچکس هم نه براش عجیب بود نه دلش به حالم سوخت. این قانون عملا بیشتر معنیش اینه که حداکثر برای ۱۰ ساعت در روز حقوق میدن و نه بیشتر😫 اما خانمهای باردار زیر۱۸ سال حداکثر ۸ ساعت در روز اجازه کار دارن و در مجموع ۸۰ ساعت در دوهفته متوالی و خانمهای باردار بالای ۱۹سال حداکثر ۸/۵ساعت در روز و ۹۰ساعت در دوهفته متوالی اگر دقت کرده باشین تا الان یعنی در حین بارداری تقریبا تمام حمایت ها شامل خانم هایی میشه که شاغل هستند. و این خودش ترغیب کننده خانم های جوان هست برای شاغل شدن و فعال بودن در چرخه تولید و اقتصاد کشور. این که این سیاست مطلوب باشه در نهایت برای یک جامعه حرف دیگه ای هست که فعلا مورد بحث ما نیست. بحث مفصل خودش رو میطلبه بررسی اثرات و عوارض شاغل بودن تقریبا همه خانم ها و مادران. به خاطر همین قوانین هست که قبلا در قصه نوشتم براتون در جلسه مصاحبه شغلی خیلی محتمله که کارفرما از شمای خانم بپرسه آیا قصد بارداری در آینده رو دارید یا خیر. وقتی داشتم برای این مجموعه مطالب تحقیق میکردم دیدم قانون رسما اجازه داده شما در این مورد دروغ بگین. حتی مجازید اگر در زمان جلسه باردار هستین بگین خیر قصدش رو ندارم و بلافاصله پس از امضای قرارداد و شروع کار اعلام کنید باردارین و از مزایا استفاده کنید🤐 در مورد قوانینی که نوشته شد اونهایی که به نظرم کمی جنبه فرمالیته داشت رو توضیح دادم بقیه اش کاملا اجرا میشه طبق تجربه خود من. ادامه دارد... کانال در ایتا دوستانتون رو به این کانال دعوت کنید🌱 مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef انتشار مطلب فقط با ذکر منبع
چقدر خوب آلمانی صحبت میکنی! امادگی داری تو محیط کار حجابت رو برداری؟ 🌱🌱 خلاصه روز جلسه با کلی استرس رسید... بچه ها رو با کمک کارم گذاشته بودم خونه، بهش گفتم من یه جلسه ای دارم میرم نیم ساعته بر میگردم اول جلسه بعد سلام و احوالپرسی اون چند صفحه ای که در معرفی خودم و سابقه تحصیلیم نوشته و حفظ کرده بودم رو گفتم و بعد سکوت کردم و منتظر شدم تا خانم دکتر( شفین) سوالاتشون رو بپرسن. غیر از ما، مدیر داخلی مطب، میشا، هم تو جلسه بود. ( همون خانم ۶۲ ساله ای که چند روز پیش از گریه کردنش براتون نوشته بودم) شفین دوتا جمله گفت ۱-چقدر آلمانی رو خوب صحبت میکنی!! من😍 ۲- آمادگی داری تو محل کار حجابت رو برداری؟؟ من: نه😮😮😮😮😮😮 🌱🌱🌱🌱🌱 اگر دوست دارین بدونید اخر این ماجرا چی شد میتونید قصه بازگشت به کار رو از اول بخونید. اینجا کلیک کنید کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef