Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🟢پنج سوره ای که امام زمان(عج)به آیت الله مرعشی سفارش کردند...
#حدیث
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت64 نماز مغربم تموم شد...سجاده ای که ماه عسل کربل
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت65
_ممنونم خانم قشنگم...برام دعا کن...ان شاالله این مسابقه موفق باشم!
_حتما گلم...تو از نظرم همین الان هم برنده ای!!
_فدات...من میرم...توهم با مامان اینا بیا...
_باشه...
حامد رفت...مسابقه ی استانی حفظ قرآن شرکت کرده بود و میزبان هم شهرستان ما بود!!هم خودش شرکت کرده بود هم دوتا از شاگرداش تونستن تا این مرحله پیش برن...البته حامد چند تا مقام کشوری هم داشت...ولی این مسابقه خیلی براش مهم بود...می گفت یه حسی بهش میگه تا کشوری پیش میره و میتونه حتی جهانی هم شرکت کنه...
من و همه ی خانمای خانوادمون رفتیم محل برگزاری مسابقه...سالن خیلی بزرگی بود...حامد می گفت ظرفیت این سالن شیش هزار نفرست...حدود دوساعت مسابقه شروع شده بود تازه رسیده بود به سنین بزرگسال...دوتا شاگردای حامد هم روبه روی داورا روی جایگاه خوندن و فوق العاده بودن!
دوسه تا از بزرگسالان که رفتن روی جایگاه اجرا اسم حامد و خوندن....
_دعوت می کنیم از شرکت کننده ی بعدی؛جناب آقای حامد جهانی از شهرستانِ...به جایگاه تشریف بیارن با ذکر صلواتی برمحمد وآل محمد!
کل جمعیت صلوات فرستادن و حامد رفت تو جایگاه...نشست روی صندلی...مامانش کلی قربون صدقش رفت وبه زبون آورد ولی من تو دلم هزاران برابر بیشتر قربون صدقش رفتم...همینطور پشت سرهم ذکر می خوندم و سعی می کردم آروم باشم ولی استرس داشتم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت 66
یکی از داورا:سلام علیکم...خودتون و کامل معرفی کنید.
_سلام خدمت شما داوران عزیز وحاضرین محترم...بنده حامد جهانی هستم،30ساله از شهرستانِ...در رشته ی حفظ کل قران کریم...
داور:بله...بسیار عالی؛آماده هستین ان شاالله؟
_بله...
_داور:بسم الله الرحمن الرحیم...قُل اِنَّ صَلاتی وَنُسُکی وَ مَحیایَ وَمَماتی لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ...
_سوره انعام؛آیه162...بسم الله الرحمن الرحیم...
حامد به سوالات داورا به خوبی و عالی جواب داد و تونست از پسش بربیاد...تموم که شد داور ماشاالله گفت و حامد جایگاه رو ترک کرد...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت67
همه صلوات فرستادن...
مسابقه که تموم شد نیم ساعت پذیرایی کردن و بعد هم نوبت رسيد به اعلام نتایج...
داورا کنار مجری ایستادن و بعد از متن مخصوص اختتامیه مسابقه یکی از داورا که سن نسبتا بیشتری به بقیه داشت اومد پشت تریبون و برگه ای که تودستش بود و جابه جا کرد و گفت: بسم الله الرحمان الرحيم... باعرض سلامی مجدد خدمت شما حضار گرامی و بینندگان محترم... بااجازه از داوران عزیز دعوت می کنیم از مسئولین محترم که روی جایگاه تشریف بیارن برای اهدای جایزه و لوح تقدیر...
مسئولین که اومدن روی جایگاه دوباره همون آقا شروع کرد به اعلام برنده ها... نونهالان، نوجوانان، جوانان وحالابزرگسالان...
داور: در رشته حفظ بزرگسالان نفر سوم جناب آقای همایون بهرامی...
همه صلوات فرستادن و داور ادامه داد: نفردوم جناب آقای سید محمد حسینی
بازهم صلوات...
قلبم داشت از هیجان و استرس میزد بیرون...
داور:و در آخر نفر اول جناب آقای حامد جهانی... برای سلامتی هرسه عزیز یه صلوات محمدی پسند ختم کنید...
همه صلوات فرستادن و برنده ها رفتن روی جایگاه...خانوادمون از خوشحالی به هم تبریک می گفتن...خیلی خوشحال بودم... لوح تقدیر و جایزه هاشون و بهشون دادن گفتن سه نفر اول هر رشته باید برای مسابقات کشوری آماده باشن...
دل تو دلم نبود... احساس می کردم از شدت استرس حالت تهوع دارم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
هرجا کم آوردی...!🍃
#تلنگر
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت67 همه صلوات فرستادن... مسابقه که تموم شد نیم س
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت68
بعد از یه ماه مسابقات کشوری حامد هم شروع شده بود...انقدر ذوق داشتم نمیدونستم باید چیکار کنم!
حامد و برنده های استانی رفتن تهران...تو تلویزیون مسابقه رو نشون میداد...بعد از اعلام نتایج حامد هم به عنوان نفر اول کشوری انتخاب شده بود...از خوشحالی همه زنگ می زدن و تبریک می گفتن...
.........
_یکی...دوتا...سه تا...چهارتا...
صدای زنگ گوشیم توجهم و جلب کرد...شمارش برگه امتحانی هارو وِل کردم و گوشیم و گرفتم...از دفتر معلما اومدم بیرون و رفتم کنار سالن و جواب دادم...شماره ناشناس بود...
_بله؟
_سلام؛همراه خانم عباسی؟
_بله بفرمایید؟
_بنده از آزمایشگاه تماس می گیرم...جواب آزمایشتون آمادست...می تونید تشریف بیارید بگیرید.
_ممنونم...
.......
بعداز مدرسه با ماشین 206که جدیدا با کمک مالی حامد خریده بودم برای خودم رفتم آزمایشگاه...
خودم دوست داشتم مثبت می شد...جواب و گرفتم و دکتر آزمایشگاه بهم گفت که باردارم...!
باورم نمیشد...خدا یه فرشته گذاشته تودامنمون...
سریع ماشین سوار شدم و اومدم خونه...
نهار و آماده کردم...میز وتزئین کردم و لباس خوشگل و عطر خوشبو زدم که حامد اومد سورپرایزش کنم!
ساعت دو و نیم بود که آیفون زنگ خورد!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت69
رفتم سمت آیفون به خیال این که حامد باشه...اما...عاطفه بود...
در و باز کردم و منتظر بودم بیاد تو حیاط...صدای بسته شدن در حیاط اومد...در ورودی خونه رو باز کردم و عاطفه تند تند اومد نزدیک پله های ورودی...
_سلام..خوبی؟ خوش اومدی؟
_سلام...ههه...عزیزم...هههه
کفششو درآورد و اومد تو...
روبوسی کردیم و چادرشو درآورد...
_خوش اومدی عاطفه جون...
_قربونت...ههه...
_چرا نفس نفس میزنی...
_پیاده اومدم...
_خیلی خب خسته نباشی...بشین برات چای بیارم!
_نه نه...بشین کارت دارم...
_خب میرم چای میارم بعد حرف می زنیم...
نشست روی مبل و منم رفتم چای ریختم...
_به به...مثل این که مزاحم شدم...
ریزخندیدم و گفتم:نه این چه حرفیه!خواستم یه تنوع ایجاد کنم!
_اوخییی...بیا بابا زحمت نکش!
سینی چای و گرفتم و رفتم نشستم کنارش و سینی و گذاشتم روی میز عسلی روبه رومون!
یه فنجون چای و با پیش دستی گذاشتم جلوی عاطفه!
_بفرمایید!
_دستت دردنکنه...
_نوش جان...خب بگو ببینم یادی از ما کردی؟
ریزخندید و گفت:راستش اومدم دوتا خبر بدم بهت!که هردوتاش خوبه!
_الحمدالله...خب بگو ببینم چیه خبرات؟
_اول این که ما خانمای فامیلمون قراره یه جلسه قرعه کشی خودمونی بزاریم که اومدم توروهم دعوت کنم...
_خب...عالیه...بعدی؟
_بعدیش هم که خب...
_خب چی؟
_خب...خواستم بگم که قراره شروع جلسمون و بریم کربلا!
_واییی...یعنی میخواین همه خانما بریم کربلا؟!
_اوهوم...اومدم توروهم باخودمون ببرم!
_یعنی مامانم و...
_همه قبول کردن...زنداداشامون و خواهرت...من که خواهر ندارم...اومدم سه تا آبجی هامو راضی کنم که بریم کربلا!
قیافم سوالی شد و گفتم:
_سه تا آبجی؟
خندید و گفت:منظورم شمازنداداشام هستین!
_آها...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
همراهان عزیز متاسفانه شخصی رمان های کانال ما را بصورت غیرقانونی و عدم ذکر نام نویسنده به نام خود منتشر می کند لذا خواهشمند است نسبت به گزارش کانال فوق به آدرس https://eitaa.com/cvjjfffcv
اقدام نمایید، سپاس از همراهی شما 🌿🙏
متاسفانه بعضی کانال هامثل کانال بالا از روی رمان های کانال ما(رمان لند) اِسکی میرن و بدون نام نویسنده اون و تو کانالشون منتشر میکنن😡
بهتون تذکر میدم که لطفا لطفا لطفا از روی پارت های رمان این کانال اسکی نرین...😤
نه مدیران؛نه خادمین و نه عوامل و مخصوصاومخصوصا و مخصوصا نویسندگان این کانال راضی به کپی رمان ها نیستن😡
یعنی کپی بدون نام نویسنده حرامه ❌
متوجه شدین عزیزان🤯؟؟؟؟؟!!!!!
#کپی_ممنوع
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
تمامی رمان های ما فقط در کانال رمان لند منتشر می شود و جز این کلاهبرداری و سرقت ادبی می باشد، لطفا اطلاع رسانی کنید