رمان لند 📖
کیا دوست دارن جبرانی دیروز هم بزارم؟؟؟؟😌🧐😎🤔
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت76
صدرا ترسیده بود ودستگیره ی در و ول کرد...
_سسسسلامم...
حامد لبخند همیشگی نداشت...خیلی خشک جوابشو دادوگفت:حرفاتون تموم شد؟
صدرا:من..من...من خواستم برم!
_حامدجان برات توضیح میدم!
حامد:بله...صدالبته لازم به توضیحه!! آقاصدرا تشریف داشتین بیشتر باهم حرف می زدیم!
صدرا:همه چی تموم شده...الان هم من دیگه نمیخوام اینجا باشم که فکرای بدنکنین!!
حامد:به سلامت...خوش اومدین...
صدرا رفت بیرون و حامد منتظر نگاه کرد که از حیاط هم خارج بشه!!
وقتی رفت،در و بست و نگام کرد...
_ببین حامد این مسئله برای قبل از ازدواجمون بود که...
_که تا الان ادامه داشت...
_نه...برای من ازوقتی بهت بله گفتم تموم شد...قسم می خورم که تموم شد...ولی فکر نمی کردم صدرا انقدر...
_انقدر چی؟انقدر چی نرگس؟چرا وقتی تنهایی یه نامحرم باید باشه توخونه؟
_مگه به من شک داری؟
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
۱۸ مهر ۱۴۰۳
۱۸ مهر ۱۴۰۳
۱۸ مهر ۱۴۰۳
۱۹ مهر ۱۴۰۳
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
۱۹ مهر ۱۴۰۳
۱۹ مهر ۱۴۰۳
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت76 صدرا ترسیده بود ودستگیره ی در و ول کرد... _سسس
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت77
_بحث شک نیست،بحث آبروداریه!بحث نگرانیه!
_خب اومد دوکلوم حرف زد بعدهم رفت!
_دوکلوم حرفش این بود که بخواد اشک زن من و دربیاره؟بهش استرس وارد کنه؟
حق داشت.هرچی می گفت حقم بود!نمی دونستم چی بگم.
روسریمو از سرم در آوردم و دستی به موهام کشیدم.دکمه های مانتومُ بازکردم ومانتورو درآوردم.
احساس خفگی داشتم!هنوز بدنم سست بود!
حامد اومد کنارم نشست و گفت:هنوز هم نمیخوای بگی قضیه چی بوده؟ازکی...ازکی...ازکی هم و دوست...
_حامد گفتم اون یه فکر احمقانه داشت که امروز اومد اینجا!پنج سال پیش بعد از بله گفتنم به تو صدرا شد داداشم...
_ولی تو نشدی آبجیش!
_من به اون چیکاردارم؟
_نرگس وقتی اومدم خواستگاریت فکر می کردم توهم عاشقمی!!!فکر می کردم حسمون دوطرفس...
سرم و انداختم پایین و با انگشتام بازی می کردم!
_ولی نمی دونستم تو بایکی دیگه آیندتو ساختی!
یهو عصبی و کلافه صداشو برد بالا و گفت:به من نگاه کن نرگس!!!
ترسی افتاد به جونم که ولم نمی کرد.
بادستش چونم و گرفت و سرم و آورد بالا!چشم توچشم شدیم و فاصله ی صورتمون چهارتاانگشت بود!
چشماش قرمز بود...دستاش گرمی همیشگی و نداشت سرد بود...مردمک چشماش از شدن نگرانی و استرس می لرزیدو موهاش پریشون بود!!
_من به تو اعتماد داشتم..دارم و خواهم داشت...ولی بعضی آدمای دور و بر مورد اعتمادنیستن!امیدوارم منظورم و فهمیده باشی!
_حامد...به جون..
_قسم نخور..قسم نخور نرگس...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
۱۹ مهر ۱۴۰۳
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت78
🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫
⭕️+14
با همون حالت عصبی ادامه داد:من گذشتم و بهت گفته بودم و انتظارداشتم توهم گذشتت و می گفتی!تاحالاکه نگفتی،الان هم داری جوری حرف می زنی که میخوای بپیچونی!من کاری به گذشتت ندارم..فقط میخوام بدونم هنوز هم حسی به اون پسره داری یانه؟!
اشکاش جاری شد...اولین باربود تواین پنج سال گریه ی حامد و می بینم!دلم و چشمام امون ندادن اشکای حامد و بی جواب بزارم...منم صورتم خیس شد.
صداش رفت بالا...
_حرف بزن نرگس!
ضربان قلبم از صد گذشت و زبونم بند اومده بود!
_من...من..هیچ حسی نسبت به صدرا ندارم!!
_پس حرفای صدرا...گریه های تو...واییی...
سرش و گذاشت بین دستاش و با شصتش شقیقه هاشو می مالید!!
_پس بگو چرا حرفاو اخلاق روز خواستگاری...روز خرید...روز بله برون..هوفففف نرگس..نرگس...
همه ی داستان خودم وصدرا رو براش توضیح دادم...
ازجاش بلند شد ویه مسیر و می رفت و می اومد...گاهی دستاش و به هم می زدو گاهی به محاسنش دستی می کشید!نکنه فکرای بدی کنه!واییی من دارم می میرم..
معدم داشت می جوشید...کم کم تموم چیزایی که تو معدم بودن داشتن می اومدن بالا!
دستم و گذاشتم جلوی دهنم و تند تندرفتم سمت دستشویی...
تا جون داشتم بالا آوردم!حامد نگران در زد و گفت:نرگس خوبی؟
یکم که بهتر شدم اومدم بیرون...
بازهم باحامد چشم توچشم شدم.اومد سمتم و روبه روم ایستاد..
دستشو گذاشت روی شکمم وگفت:این بچه...این بچه ای که توشکمته...
حرفش و ادامه نداد...یاخداااا...گرفتم چی میخواد بگه!
بادستم دستشو فشار دادم روی شکمم وصدام رفت بالاو گفتم:من که گفتم همه چی تموم شده.ازوقتی باتو بودم.ازهمون شب عقدمون.توشدی عشقم،زندگیم،وجودم...اونی که ول کن نبود صدرا بود.امشب هم اومد اون صحبت هارو کرد که خودت شنیدی...درسته اون یه غلطی کردولی گفت دیگه به من فکر نمیکنه.من به جز تو که شوهرمی چرا باید به مردای دیگه فکرکنم؟این بچه ای هم که تو وجودمه از وجود توهم هست...فهمیدی؟؟؟؟
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
۱۹ مهر ۱۴۰۳
۲۶ مهر ۱۴۰۳
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
۲۶ مهر ۱۴۰۳
⭕️اطلاعیه
دوستان وهمراهان گرامی...
با توجه به جلسه ی هیئت مدیره ی کانال رمان لند که برگزارشد؛اعضای هیئت مدیره(مدیران؛نویسندگان؛ادمین ها؛عوامل و خادمین کانال)به این نتیجه رسیدند که:
1)برای افزایش ممبر(اعضا)
2)وارتقای سطح کانال
3)وهمچنین به خاطر نظرات محترم هیئت مدیره،تااطلاع ثانوی فقط یک روز در هفته فعالیت داشته باشیم...
بنابراین،شمادوستان گرامی می توانید هرهفته پنج شنبه ها به صورت دو الی سه پارت جدید رمان هارا مطالعه فرمایید.
باتشکرازهمراهی شما...
وبه امید موفقییت روزافزون🥰
✅ازطرف:هیئت مدیره ی کانال رمان لند✍
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
۲۶ مهر ۱۴۰۳
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت78 🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫 ⭕️+14 با
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت79
🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫
⭕️+14
چند ثانیه به هم زُل زدیم!بغض و اشکی که تاآخرحرفام کنترلش کرد دیگه ازدستش در رفت...
اشک ازچشماش مثل بارون می بارید...
_من...من...یاهرمرد دیگه ای جای من بود این فکر اشتباه می زد توسرش!
دستشو ازروی شکمم برداشت و بازوهامو گرفت...
_به جون خودم...به تک تک نفس های هردومون تو این پنج سالی که باهم بودیم...به جون...به جون...همین بچه ای که تو وجودت نفس می کشه...قسم می خورم که عاشقتم و اون پسره ی...لاالاه الاالله...هم دیگه تو خونه راه نده!باشه؟
انقدر بازوهامو سِفت گرفت که دردش تا استخونام رسید...
_با..باشه!
بازوهامو ول کرد و رفت تو اتاق خواب...درد عجیبی زیردلم حس می کردم.حالت تهوع و سرگیجه داشتم!
_حا...حامد..
_...
جوابی نشنیدم...کل بدنم سست شده بود کمر وپاهام جون ایستادن نداشتن...بادستم دیوارو گرفتم و تا دم در اتاق رفتم...
حامد داشت لباساشو عوض می کرد.
_حامد جان...کجا میخوای بری؟
_هیچ جا...
_حامد گفتم کجا میری؟
_میرم که حساب اون پسرخالتو بزارم کف دستش!
مخم سوت کشید؛حامد عوض شد...
_حامد...خواهش می کنم تو عصبانیت تصمیم نگیر،پشیمون میشی!من که گفتم اشتباه کردم،غلط کردم توهم ول کن.بزار بره دنبال زندگیش!
یهو اخم کردو اومد سمتم وگفت:یعنی چی بزارم بره دنبال زندگیش؟بزارم دوباره چشمش دنبال ناموس من باشه؟بزارم بازم هرغلطی دلش خواست انجام بده؟نه عزیزمن نه!من نمیزارم که توهم گناه کارباشی...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
۲۶ مهر ۱۴۰۳