رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت78 🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫 ⭕️+14 با
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت79
🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫
⭕️+14
چند ثانیه به هم زُل زدیم!بغض و اشکی که تاآخرحرفام کنترلش کرد دیگه ازدستش در رفت...
اشک ازچشماش مثل بارون می بارید...
_من...من...یاهرمرد دیگه ای جای من بود این فکر اشتباه می زد توسرش!
دستشو ازروی شکمم برداشت و بازوهامو گرفت...
_به جون خودم...به تک تک نفس های هردومون تو این پنج سالی که باهم بودیم...به جون...به جون...همین بچه ای که تو وجودت نفس می کشه...قسم می خورم که عاشقتم و اون پسره ی...لاالاه الاالله...هم دیگه تو خونه راه نده!باشه؟
انقدر بازوهامو سِفت گرفت که دردش تا استخونام رسید...
_با..باشه!
بازوهامو ول کرد و رفت تو اتاق خواب...درد عجیبی زیردلم حس می کردم.حالت تهوع و سرگیجه داشتم!
_حا...حامد..
_...
جوابی نشنیدم...کل بدنم سست شده بود کمر وپاهام جون ایستادن نداشتن...بادستم دیوارو گرفتم و تا دم در اتاق رفتم...
حامد داشت لباساشو عوض می کرد.
_حامد جان...کجا میخوای بری؟
_هیچ جا...
_حامد گفتم کجا میری؟
_میرم که حساب اون پسرخالتو بزارم کف دستش!
مخم سوت کشید؛حامد عوض شد...
_حامد...خواهش می کنم تو عصبانیت تصمیم نگیر،پشیمون میشی!من که گفتم اشتباه کردم،غلط کردم توهم ول کن.بزار بره دنبال زندگیش!
یهو اخم کردو اومد سمتم وگفت:یعنی چی بزارم بره دنبال زندگیش؟بزارم دوباره چشمش دنبال ناموس من باشه؟بزارم بازم هرغلطی دلش خواست انجام بده؟نه عزیزمن نه!من نمیزارم که توهم گناه کارباشی...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت80
🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫
⭕️+14
_یعنی چی حامد؟
_یعنی اون هرشب،هرروز وهرلحظه به یادتو زندگی کرد!ولی تو شوهر داشتی...می فهمی که چی میگم؟!
_خب...
_خب نداره نرگس،من اگه نرم بعضی چیزارو بهش نفهمونم اون بدتر هم میشه!
خواست بره که بادوتا دستام یه بازوش و گرفتم وگفتم:حامد جون من نرو...هردوعصبانی هستین...یه چی میگه یه چی دیگه میگی قضیه بدتر میشه!
اصلا نگام نکردوگفت:بس کن نرگس...مقصر اصلی تو بودی که همون اول بهم نگفتی...حدااقل همون موقع تکلیفمو باهاش روشن می کردم!
بازوش و ازتودستام محکم کشید که به خاطر همین من افتادم روی زمین...
وفقط دیدم که حامد داره میره سمت در...احساس کردم یه چیزی از وجودم خارج شد و بدنم سرد شد...ودیگه چیزی ندیدم!
.........
بادرد شدید زیردلم چشمامو باز کردم!نورلامپ اذیتم می کردو باعث می شد کم کم چشمامو بازکنم.یکم که حواسم اومد سرجاش فهمیدم بیمارستانم!شدیداً درد داشتم و دلم می خواست داد بزنم که یهویاد اتفاقات اخیر افتادم...دقت کردم به صدایی که ازپشت در می اومد...آره..حامد بود:
_چی میگین شما مامان جان،من چجوری آروم باشم وقتی زنم رو تخت بیمارستانه...
مامانِ من:حامد خواهش می کنم صبرکن بزار ببینیم دکترش چی میگه بعدش برو خونشون!
_آخه اومده به نرگس استرس وارد کرده عصبیش کرده...اون باعث مرگ بچم شده...من چجوری کوتاه بیام مامان!!
چیییی؟؟؟؟؟مرگ بچم؟یعنی..یعنی من دیگه...من دیگه باردار نیستم؟یعنی دیگه...
واییی...نه....
گریم گرفت و اشکام جاری شد!!باگریه دردم بیشتر می شد و نفسم بند می اومد...
در بازشد و حامد اومد داخل...
خوشحال ونگران اومد بالای سرم وپرسید:نرگس جان حالت خوبه؟خوبی عزیزدلم؟!
بریده بریده ونفس نفس گفتم:حا...حامد..تو..تو..توچی گفتی؟
_من چی گفتم؟آروم باش گلم؛ آروم باش...
مامان من و مامان مرضیه هم اومدن داخل و حالم و می پرسیدن...
_حامد...تو...تو به مامانم گفتی بچمون مرده...گفتی مرده...
متعجب به مامانامون نگاه کرد وبعدش ملتمسانه به من نگاه کرد:نه عزیزم،هنوز که چیزی مشخص نیست..من گفتم شاید...
_نه...نگفتی شاید...گفتی مرده...
صدام رفت بالاترو باهق هق گفتم:حامد تو گفتی بچم مرده...توخودت گفتییییی...
مامانامون سعی داشتن آرومم کنن...پرستارا اومدن داخل و خواستن حامدبره بیرون؛چند تا سوزن ریختن تو سِرُمَم و بعد از چند تا داد کشیدنم دیگه نتونستم چشماموباز نگه دارم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام آقا 💚🙏
سلام ای نور امید دل ما ✨
سلام ای روشنی محفل ما 💫
سلام ای آفتاب منزل ما ☀️
سلام ای بعد طوفان ساحل ما ♥️
بتابان نور خود را بر دل ما✨♥️
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🙏
-----------------------------------------------
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری...
به سوی ظهور🌷
@zohore_emamezaman
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
پنج شنبه هست و اومدیم با فعالیت کانال😍
منتظر پارت های جدید باشین😌
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت80 🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫 ⭕️+14 _یعنی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت81
باصدای حامد و نوازش های روی دست و صورتم آروم بیدارشدم...دردم آروم شده بود!
_سلام خانمم...سلام عشق من...
نگاش کردم و چیزی نگفتم...
یاد حرفاش افتادم...یاد اون خبر بدی که چند لحظه پیش بهم داد!
_حا...حامد..
_جان حامد؟
_راستش و بگو...توروخدا...بگو چی شده؟
دوباره ملتمسانه گفت:عزیزم تو آروم باش...چشم اونم بهت میگم!
_من آرومم..حالا بگو!
نگاش و از من برداشت و به دستام خیره شد...
_جواب آزمایشات هنوز نیومده...باید منتظر باشیم...
_چرا...مگه...
دوباره نگام کردو پرید وسط حرفم:
_ببین دکترت گفته خونریزی داشتی...گفت برات خطرناکه...احتمال این که بچه سِقط شده باشه زیاده...به خاطر استرسی که بهت وارد شده و حمله ی عصبی که داشتی جنین آسیب دیده...اینا حرفای دکتر بود!!ماهم منتظریم...
_...
_نرگس جان...تو الان باید آروم باشی...یکم به فکر خودت باش!
_من...من...من و می بخشی؟
نگامون بهم گره خورد!
چشماش قرمز و پف کرده بود!بغض داشت...
_توباید من و ببخشی!
_حامد...نمیدونم چرا...دیگه دلم نمیخواد حرفی از ماجرایی که گذشته بشنوم..
_چشم...
_تو کاری نکردی که معذرت بخوای...ولی من...من باید بهت می گفتم!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت82
_فراموش کن عزیزم...
_به به...خانم عباسی...حالت بهتره؟
خانم دکتر بایه پرستار اومد کنار تختم ایستادو بالبخند منتظر جوابم بود...
_ممنون...خوبم..
_دردت بهتر شده؟
_آره...بهترم!
_خب خداراشکر...
به حامد نگاه کرد و گفت:اول این که باید به آقاتون بگم که دیدین گفتم که الکی داشتین بیمارستان و میزاشتین روسرتون...انگار فقط شما خانمتون مریضه!
حامد ریز خندید و سرش و انداخت پایین و گفت:شرمنده...
دکتر:عیبی نداره...دوم این که شما باید یه مُشتُلُق درست حسابی هم به ما بدین که براتون یه خبر خوب داریم!!
_چی؟
حامد:جواب آزمایشا اومده؟
دکتر:بله...بچه ی شما از منم سالم تره...اون علائمی هم داشتین جای نگرانی نداره!
از ذوق دلم می خواست ازت بپرم پایین...
حامد دستشو کرد تو جیبش وشیش هفت تا تراول پنجاهی گرفت سمت دکتروگفت:اینم یه چیزناقابله...
دکتر خندید وتروال ها رو گرفت وگفت:این شیرینی می چسبه!دستتون دردنکنه...
بعدهم رفتن...
من و حامد کلی ذوق کردیم...
......
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
شب جمعه است...💔
خادمین کانال را از دعای خیرتان محروم نفرمایید...🤲
💚اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج💚
🌙شبتون مهدوی
🌺🍃
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv