eitaa logo
رمان لند 📖
939 دنبال‌کننده
560 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت88 دخترم ناز و قشنگه...با پشت انگشت اشارم لپش و ناز کردم! چند ساعتی میشه به دنیا اومده... زهرا خانم! دختر من و حامد... مامانم و مادرشوهرم و خواهرم و خواهر شوهرام اومده بودن پیشم! همه قربون صدقه ی زهرا می رفتن و به من تبریک می گفتن! ............ سه ماه بعد: _نازیییی...دختر بابا...گوگولییی...گریه نکن...الان مامانی میاد! حامد داشت با زهرا حرف می زد که من نمازم تموم شه... تا من سلام نماز و بدم زهرا خونه رو گذاشته بود روسرش! بعد از نمازم رفتم بغلش کردم و شیرش دادم! حامد بهم خیره شده بود... _چیه؟چرا اینطوری نگام می کنی؟ _هیچی... _خب بگو دیگه! ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرائی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🖤ما گوشه نشینان غم فاطمه ایم 🖤محتاج عطا و کَرَم فاطمه ایم شهادت حضرت فاطمه الزهرا(س)را خدمت شما تسلیت عرض می کنیم. 🏴 (س) مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت88 دخترم ناز و قشنگه...با پشت انگشت اشارم لپش و
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت89 _نرگس تو...اِمم...اگه ازت یه چیزی بخوام قبول می کنی؟ _چی؟ _من...یعنی بابام...میخواد کارخونه رو وصیت کنه بشه برای من...بعدمنم دلم نمیخواد خواهر و برادرام بی نصیب بمونن... _خب! _خب که...اگه تو اجازه بدی به بابام بگم که کارخونه رو بین بچه ها تقسیم کنه! _اول این که بابات ان شاالله سایش بالاسرمون باشه هزااارررر سال...دوم این که من کاره ای نیستم که بخوام به تو بگم چی کار کنی!سوم و مهم تراز همه این که تو باید ببینی بابات چی میگه!چون حاج محمودی که من می شناسم هیچ وقت بدون فکر حرف نمیزنه و همیشه کاراش برنامه ریزی داره... چشماش گرد شده بود و نگام می کرد! _چیه باز؟ _نرگس؟ _بلههه _تو چقدر قشنگ حرف میزنی. هردو خندیدیم وحامد ادامه داد:من نگران بودم تو ناراحت بشی اگه من به بابام بگم...چون فرداشب همه رو شام دعوت کرده که در حضور جمع وصیتش و بخونه! یهو ناراحت شد و سرش و پایین انداخت و گفت:نمیدونم چرا این روزا همیشه تو کارخونه حرف از مرگ و وصیت و نصیحت وبخشش میکنه؟نگرانشم هم نگران بابا هم مامان.احساس می کنم حواسمون بهشون نیست! به زهرا نگاه کردم که خوابش برده بود.از خودم جداش کردم و گذاشتمش روی تختش تابخوابه!دوباره نشستم کنارحامد و گفتم:عزیزم این خوبه که تو به فکر پدر و مادرتی!ولی نگران چرا؟ _آخه تو نمیدونی امروز تو کارخونه چجوری باهام حرف زد. _یعنی سرت داد زدو... _نه منظورم اینه که مثلا دستش و گذاشت روی شونم و به چشمام خیره شد.. ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرائی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت90 _به چشمام خیره شد...بعد گفت همیشه توزندگیت سعی کن دست آدمارو بگیری!کمکشون کنی...من خیلی سعی کردم بچه هام و جوری تربیت کنم که محترم باشن وبه دیگران احترام بزارن!بعدهم یه خنده ی ریزی کرد وگفت دوست ندارم وقتی من نیستم شما خدای نکرده راه و اشتباه برین...نرگس منظور بابام ازاین حرفا چی بود؟ نمیدونستم به حامد چی بگم!...راست می گفت باباش عجیب شده بود... _نمی دونم حامد!حق داری...حالا نگران نباش فردا که رفتیم خونه بابات بیشترحرف می زنیم...شاید خودش فردا بگه که... _که چی؟ _که...اِممم...چرا این حرفارو میزنه! حامد کلافه دستی به موهاش کشید و پاشد رفت تو هال... .............. همه نشسته بودیم و منتظر حرفای حاج محمود... _خب...بچه های عزیزم خیلی خوشحالم که شمارو صحیح و سالم کنار هم میبینم... همه خوشحال شدن و باسر تایید کردن... _میخوام در حضور همتون یه سری چیزهارو مشخص کنم که خدای نکرده فردا پس فردا مشکلی پیش نیاد... روکرد به مامان مرضیه وگفت:اول این که به مادرتون توی هرشرایطی احترام بزارین...مادرشما براتون زحمات زیادی کشید.نه ماه بارداری سر هرچهارتاتون وبزرگ کردنتون کم کاری نیست. کاغذی که دستش بود و باز کرد وادامه داد:این خونه ای که الان من و مادرتون توش زندگی می کنیم برای مادرتونه،دوتا زمین هم توی روستا برای مادرتونه. روکرد به علی وگفت:علی جان...توهم به عنوان پسر بزرگم... یهو مصطفی پرید وسط حرفش وگفت:بابا خواهشا این صحبتارو نکن...یعنی چی آخه...شما ان شاالله سایت سرِما مستدام باشه تا 200سال دیگه... حاج محمود لبخندی زدوگفت:آدمِ دیگه..امروز هست فردانیست... همه گفتن :خدانکنه... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرائی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
یه وقتایی دلت میخواد بری یه جایی که همه شبیه تو باشن...🥲 به نظر من تو کربلا همه شبیه همن...چون همه یه دردی دارن که درمونشون حسینه...💔 (ع) مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
ما بچه های مادرپهلو شکسته ایم...🖤 (س) مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃خوشا دردی که درمانش تُ باشی...💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
✅شب جمعه دعا برای ظهور امام زمان (عج)و شفای بیماران فراموش نشود...💝 💚خادمین و عوامل کانال را از دعای خیرتان محروم نفرمایید💚 التماس دعای فرج🤲 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
شهادت مظلومانه ی مادرسادات...حضرت زهرا(س)را خدمت شما تسلیت عرض می کنیم🖤🏴 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv