یا أَیتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ
ارْجِعِی إِلَى رَبِّک رَاضِیةً مَّرْضِیةً
فَادْخُلِی فِی عِبَادِی
وَادْخُلِی جَنَّتِی
تو ای روح آرام یافته به سوی پروردگارت بازگرد در حالی که هم تو از او خشنودی و هم او از تو خشنود و در میان بندگانم درآی و در بهشتم داخل شو.
🏴آجرک الله یا صاحب الزمان
فی مصیبه جدک الحسین(علیه السلام)!...
#محرم
#عاشورایی
https://eitaa.com/duhdtv
ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام طرحوه عریانا....
#کلام_نور
#حسینیه_چشمه
#صبح_عاشورا
#ماه_محرم
#عاشورا
🔻@cheshmehapp
🌐ghadirishavim.ir
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
اِنّالِلّه وَاِنّا اِلَیهِ راجِعون🏴
به اطلاع امت شهید پرور مازندران و شهرستان بهشهر میرسانیم....
متاسفانه امام جمعه ی شهرستان بهشهر؛حجت الاسلام و المسلمین حاج سید عربعلی جباری دارِفانی را وداع گفت ...🏴
او در واپسین لحظات زندگی خود در مجلس امام حسین (ع) بود....😔
مدیران کانال این واقعه ی دردناک را به اعضای محترم کانال و مردم شریف و غیور شهرستان بهشهر تسلیت میگویند...🖤
#بهشهر_تسلیت
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮به نام خدا🌮 #رمان_نون_و_ریحون #پارت1 از ساختمان دانشگاه اومدم بیرون و هوا انقدر خوب بود که دلم می
🌮بسمه تعالی 🌮
رمان نون و ریحون
پارت 2
عصر روز بعد خاله صفيه و شوهرش عموحسین دوست های صمیمی و قدیمی خونوادمون به مناسبت برگشتن پسرشون مارو دعوت کردن خونشون ....
هعیییی پسرشون ...سعید....
همونی که از بچگی باهاش بزرگ شده بودم ...باهاش بازی می کردم و دنیامو باهاش ساخته بودم ....
لعنت به این روزگار که همه چی آدمو ازش می گیره .
سعید بعد 13سال از اسپانیا برگشته بود..وحالا ما بزرگ شده بودیم ...من 21سالمه وبه حساب من اون باید 27ساله باشه ....
...........
مازودتر رفتیم که به خاله صفيه کمک کنیم. من و ناهید بچه آخری خاله صفیه مشغول درست کردن سالاد بودیم ...
فکرم مشغول سعید بود ...
یعنی چه شکلی شده!
چیکارَست!
چرا برگشته!
میخواد چیکار کنه!
اصلا چرا رفت! ...
توهمین وادیا بودم که با صدای یاالله مردی به خودم اومدم ...
چون همه پوشیده بودیم خاله صفیه گفت :بیا قربونت برم.
پشت به ورودی آشپزخونه نشسته بودم روی صندلی میز نهارخوری و دید نداشتم که ببینم کی بود...قلبم داشت از سینم می زد بیرون به خیال اینکه سعید باشه ....
اون صدا هرلحظه نزدیک تر می شد که یهو....
ادامه دارد...
✍️نویسندگان :ساجده و فاطمه تبرائی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 3
با جیغ ناهید همه برگشتن سمت من ...
ناهید:چیکار می کنی دختر؟دستت و بریدی!
نگام به دستم افتاد ..شَستم و بریده بودم ..چاقو رو انداختم و ازجام بلند شدم
خاله صفیه و مامان با استرس اومدن سمتم ..
دستم و دادم زیر شیر آب ...
خاله تند تند یه چسب زخم داد بهم ...
بازم اون صدا گفت:چی شده ؟
عمه ی ناهید اینا گفت :نه چیزی نیست دستشو بریده...
برگشتم که بخوام بعد این همه سال ببینمش که یهو خورد تو ذوقم ...
وحید بود...البته اونو هم حدود دوسه سال ندیدیمش...
مامانم زیر چشمی نگام می کرد...
با وحید و زن و بچش سلام و احوالپرسی کردم..
همسایه ی خاله اینا بهش گفت:صفیه جان چطوری دوری بچه هات و تحمل می کنی ...؟
یکی اصفهان و یکی هم اسپانیا؟
همه خندیدن و خاله گفت:چرا سخته...ولی الحمدالله دیروز برگشته و قراره بمونه ...وحید ایناهم که قراره از اصفهان بیان همینجا تهران .. دیگه چه غمی دارم ..!خداراشکر ناهید و حمید هم که پیشم بودن..
......
ساعت حدوداً شیش غروب بود وکم کم مهمونا اومده بودن ....
منم کلید خونه رو گرفتم و خواستم برم لباسام و عوض کنم.
چادرم و سرم کردم و وارد حیاط شدم...خونشون ویلایی بود ولی دوبلکس ....
تا خواستم کلید دروازه رو بگیرم دروازه از اون طرف باز شد...
ادامه دارد ...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرائی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv