eitaa logo
رمان لند 📖
946 دنبال‌کننده
560 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی 🌮 رمان نون و ریحون پارت 2 عصر روز بعد خاله صفيه و شوهرش عموحسین دوست های صمیمی و قدیمی
دوستان عزیز متاسفانه این پارت از رمان به خاطر مشکلاتی تصویر گذاشته نشد... اما پارت های بعدی (نمونه همین دو پارت امروز)باتصویر گذاشته میشه ... برای زیباتر شدن پارت ها🌸☺️ https://eitaa.com/duhdtv
🤩🤩🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی به امید تو....💙🖤 https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 https://eitaa.com/duhdtv
فقط برای همراهی نکردن امام زمانشان عاقبت در جهنم سوزان گرفتار شدند.... پس فقط نماز و دعا و ....مارا بهشتی نمیکند...باید امام زمانمان را بشناسیم....💔 (ع) (عج) https://eitaa.com/duhdtv
بدویید بیاید که یه خبر باحال بدم بهتون....😍😁🤩 https://eitaa.com/duhdtv
امروز جمعه هست و یه روز تعطیل ....😎 در کنار خانواده ها...😄 و من هم به عنوان این که حوصلتون سرنره و باخانواده رمان جالب ؛جذاب و... بخونید میخوام یه پارت اضافه بفرستم😌😉😋🥳 https://eitaa.com/duhdtv
هوراااااا....🤩🥳 بریم برای خوندن این رمان حساس و زیبا....🤗 رمان نون و ریحون....🌮 🙂🙃 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 5 از زبان سعید : وقتی رفتم تو خونه ناهید با نگرانی و ذوق ازم پ
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 6 اززبان مهتاب: همه سرسفره ی شام نشسته بودیم... از درون داغون بودم... ولی از ظاهر سعی میکردم عادی جلوه بدم. به زور شام و خوردم و بعد همه پا شدیم مشغول جمع کردن سفره شدیم. خانما بعضی ها نشسته بودن بعضی ها ظرف می‌شستن و بعضی هاهم ظرف هارو جمع میکردن.. بعد شام همه چی عادي بود و برگشتیم به خونه... ..... چندروز از مهمونی خونه سعید گذشته بود... صبح ساعت 7پاشدم که برم دانشگاه... آماده شدم وتا خواستم از درحیاط بیام بیرون که بادیدن صحنه ای قلبم اومد تو دهنم.... یهو سعید جلوم ظاهر شد... _سلام خشکم زده بود... _سلام... شما اینجا چیکار می‌کنید؟ با خونسردی گفت:اومدم باهات حرف بزنم... وقت داری؟ _نه... باید برم دانشگاه.. کلاس دارم. _می رسونمت... توراه حرف می زنیم. عصبی شدم و رفتم بیرون و در و بستم و به دورو برم نگاه کردم... _ شمایا نمی‌فهمید .. یاخودتون و می زنید به نفهمی... آقا بفرمایید لطفا. ما جلو همسایه ها آبرو داریم... این گفتم و از تو پیاده رو رفتم... تندتند اومد دنبالم و گفت :میگم باید باهات حرف بزنم.... چرااینجوری میکنی؟ مگه حرف زدن جرمه؟بعدش هم ....همسایه ها هم میدونن که من کیم! تعجب کردم از طرز حرف زدنش. چند لحظه چشم توچشم شدیم.... ادامه دارد... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv