🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 10
رفتم توی کوچه دیدم یه 206 سفید نو دم درمون پارکه ...از خوشحالی دلم می خواست بال دربیارم .
یه دستی به کاپوتش کشیدم و سوییچ و زدم و توش نشستم .
یهو یاد حرف های مامان و بابا افتادم ...
نکنه مامان صبح من و با سعید دیده بعد به بابا گفته...
آخه حرف های بابا یه جوری بود..
نه....من اشتباه فکر میکنم....
......
آلبوم بچگیمو ورق میزدم از هر شیش تا عکس سه تاش با سعید بودم ...!
چقدر زود گذشت...چقدر زود بزرگ شدیم ...من ...اون...
اینطور که معلومه ازدواج نکرده...اما اگه ازدواج هم نکرده باشه شاید بایکی هست!
طرز صحبتش ...لباس پوشیدنش ...رفتارش ..تغییر کرده ولی رنگ چشماش ...چهارشونه بودنش...سرزبون داریش نه....
......
باز به یاد بچگی هامون افتادم:
بعد از زمین خوردنم با دوچرخه مامانم تا چند روز نمی زاشت با سعید بازی کنم تا بالاخره راضی شد...البته خیلی هم طول نکشید که یه روز خاله صفیه نهار دعوتمون کرد ...همه خونشون بودیم که گفت قراره سعید بره مادرید(پایتخت اسپانیا)....بااینکه همه تبریک گفتن و خوشحال شدن ولی نگاه های من و سعید فرق داشت ...نه اون پای رفتن داشت ..نه من دل موندن ...
نمی شد کاریش کرد...
ادامه دارد....
✍نویسندگان :ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
📌یه دعا وسط ظهر:
خدایا مارا در اربعین امام حسین(ع)کنار قدم های زینب(س)به کربلا برسان...
الهی آمین🤲
#دعا
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 10 رفتم توی کوچه دیدم یه 206 سفید نو دم درمون پارکه ...از خوشحا
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت11
اززبان سعید :
_دویست و نود و یک...دویست و نود و دو...دویست و نودوسه....هوفففف.
سیاوش:بسه بابا خودتو نکش...
دمبل هارو ول کردم و پخش شدم روی نیمکت....
سیاوش،رفیق فابم از دوران ابتدایی بود...درحدی صمیمی هستیم که وقتی من رفتم مادرید اونم بیشتر از یه سال تحمل نکرد و اومد پیشم...یه ماه کنارم موند...باز برگشت ...تک تک می اومد و سر می زد بهم.حالا هم هردومون توی باشگاه امیر بودیم.همون امیر که توماشینم برای مزاحم شدن مهتاب باهام بود.
سیاوش:چته؟
_هیچی...خستم
_ازچی؟
_از زندگی...
سیاوش بلند خندید.
_زهرمارر..خنده داره؟
باخنده گفت:نه گریه داره..خوب بگو واسه چی از زندگی خسته ای ؟
_فشار کار رومه...
اونم از روی دستگاه پاشد و یه چندقلوپ آب خورد و باحوله عرقش و پاک کرد و کنارم نشست و گفت:سعید؟
_هوم؟
_بگو چته!
یه نگاه معنی دار بهش کردم ...
سکوت کرد.
.....
بعد باشگاه با سیاوش و امیر و آرمین و نیما و علی رفتیم دربند ...
تو یه آلاچیق نشسته بودیم و قلیون می کشیدیم...
اگه بخوام دوستام و توصیف کنم :علی آدم جدی ومنطقی و به جاش شوخه...پزشک و دوساله داره تخصص قلبشو می گیره....یکم هم از بین ما معتقدتره(مذهبی تره)
آرمین هم که با پول باباش هرکاری دلش می خواد می کنه؛تو کارخونه باباش کار می کنه.
نیماهم که تو کار نمایشگاه ماشین و خودش هم هرروز با یه ماشین مخ دخترارو می زنه...
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و مهدیه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی 🌮
رمان نون و ریحون
پارت 12
سیاوش هم کافه داشت و بعد از علی روشنفکرتر از همه بود تو اکیپ شیش نفرمون...
امیر هم که باشگاه داشت و کلا دنبال عشق و حال!
مامان همیشه بهم میگفت تو انتخاب رفیق خیلی دقت کن... با اینکه هم مامان و هم بابا میدونستن اکیپمون چه جوریه ولی هیچ وقت بهم نگفتن که چیکار کنم و چیکار نکنم!
من هم که تو مادرید مهندسی هوافضا خوندم... بعد از اینکه هم کار کردم هم دکترامو گرفتم برگشتم ایران.
نیما گفت :الان که تازه ساعت ۷ شبه… موافقین امشب همه بیاین خونه من؟ زنگ میزنم بچههای دیگه هم میگم بیان…
آرمین خندید و گفت: اوه اوه... معلوم نیست باز چه خوابی واسمون دیده که ما رو دعوت کرده خونشون... اگه اینجوریه من هستم...
امیر :منم میام…
علی: اگه جمع همیشگی باشه من هم هستم… اما اگه بخوایم مثل دفعه قبل دبّه کنین من نیستم... همه خندیدیم...
آرمین :نه داداش... این بار دخترا نیستن... فقط پسراییم.
علی :اوکی!
سیاوش یه نگاهی بهم کرد. از نگاه سوالیش فهمیدم چی میگه!
_حال ندارم… بچهها خوش بگذره بهتون…
همه گفتن: ای بابا…
سیاوش: من میگم یه دردی داری میگی نه!
_آخه…
سیاوش: کوفت… حرف نزن… من میام سعید هم میارم ببینم جرات میکنه نیاد...
همه خندیدن و من هم قبول کردم.
...
صبح با صدای آلارم گوشی علی بیدار شدم...
آرمین :خفش کن اون لامصب و... علی صداشو قطع کرد و بلند شد رفت دستشویی.
منم تو جام جابجا شدم که یادم افتاد امروز یکشنبه هست...
از زبان ناهید :
مامان صفيه تو آشپزخونه مشغول پختن غذا بود و من هم ظرف هارو می شستم.
......
کارم که تموم شد دستکش و از دستم در آوردم و گفتم :مادر جون؟
_جون مادر؟
شما دلت یه مهمونی با صفا نمی خواد؟
_آره اتفاقا دیشب داشتم بهش فکر می کردم!
_میگم زنگ بزنم به مهتاب بگم بیان اینجا؟
_نه عزیز دلم. خودم زنگ میزنم به خاله مهری. جدا از این موضوع با هم دوکلوم حرف هم می زنیم.
_هرچی شما بگید.
_یه لحظه حواست به قابلمه برنج باشه برم زنگ بزنم به خاله مهری.
_الان؟
_چیه مگه؟ظهر زنگ میزنم که زودتر بدونه بنده خدا شام درست نکنه...
_باشه...آخه هنوز نهارهم نخوردیم...شما برین حواسم هست به برنج.
مامان رفت زنگ بزنه. بابا سرکار هست.حمید و وحید هم سرخونه زندگیشونن. سعید هم که بود محل کارش...
مشغول کارها بودم که یکی چندبار پشت سرهم زنگ رو محکم فشار می داد.
مامان که مشغول حرف زدن با تلفن بود داد زد :کیه ناهید؟
_هنوز درُ باز نکردم. حتماً سعید دیگه.
ادامه دارد...
✍️نویسندگان :ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv