ای کاش...💙
کانال مارو به دوستاتون معرفی کنید اعضامون بره بالا☺️
#رضایت_و_نظرات_شما
https://eitaa.com/duhdtv
حتما به آیدی ادمین کانال مراجعه کن دوست عزیز🌸
#رضایت_و_نظرات_شما
https://eitaa.com/duhdtv
ممنون که استقبال کردین....😍
دوستان شرمنده پیام ها زیاده ....و همه رو نمیتونم بزارم تو کانال ...ولی در اسرع وقت رسیدگی میشه😅☺️
.....
وان شاالله تا چند ساعت دیگه پارت های رمان نون و ریحون بارگذاری میشه...💙
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 18 اون شب شام خونه ی خاله اینا مونده بودیم.... سعید سر و سنگین ب
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 19
متعجب نگام کرد ...
یه لبخند مصنوعی زد و تو ماشین نشست و رفت..
........
تو کلاس نشسته بودم و مشغول نوشتن جزوه ...
استاد تند تند درس می داد.
گوشیم سه بار از شماره ی ناشناس تماس داشت و من هم ریجکت می کردم!
فاطمه که رفیق صمیمیم بود کنارم نشسته بود و با تعجب آروم بهم گفت:چرا انقدر گوشیت زنگ می خوره؟کیه؟حالا خوبه صداش کمه!
_نمیدونم...
......
بعد کلاس با دوستام توحیاط نشسته بودیم و حرف می زدیم...
دوباره همون شماره زنگ زد ...
این شیشمین باره!
اعصابم خورد شده بود جواب دادم.
_بله..بفرمایید.
_سلام...
صدای مردانه بود...ته صداش آشنا بود.
_سلام...بفرمایید؟کاری داشتید انقدر تماس گرفتید؟
_اِممم...نشناختی؟سعیدم..
_....
_الوو..
_...تو ...تو شمارمو از کی گرفتی؟
خندید و گفت:بماند...
_نماند...مامانت بهت داد؟
_اههه....ولش کن دیگه...کار مهمی باهات دارم...
_بامن؟
_بله...اجازه دارم یه جایی ببینمت؟
_اِمم..کجا؟
_هرجا...خونه ی پسر شجاع...
_الان وقت شوخیه؟
_خیر...گزینه ی بعدی!
خندم گرفته بود ولی خودم وکنترل کردم.
_سعییید...
_باشه باشه....حالا کجا ببینمت؟
_نمی دونم ...
_یه آدرس کافه برات می فرستم بیا اونجا!
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮 بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 20
بهش اساماس دادم گفتم الان میام. فاطمه خیلی اصرار کرد که با من بیاد ولی من قبول نکردم.
از زبان سعید:
جواب پیام مهتاب و دادم. گوشی و خاموش کردم. پشت میز حسابرسی کنار سیاوش که صاحب کافه بود نشسته بودم و هر دومون منتظر مرجان دوست دختر سیاوش بودیم. پیش خودمون فکر کرده بودیم که شاید مرجان و مهتاب وجه مشترکی با هم پیدا کنن. برای همین قرار شد مرجان هم بیاد.
سیاوش ازم سوال کرد:مطمئنی امروز مهتاب میاد؟!
_آره...
......
بعد از نیم ساعتی مرجان رسید،اما هنوز مهتاب....
تا اونجایی که یادمه مهتاب آدمی نبود که وقت براش مهم نباشه. همیشه تمام کاراش منظم بود.
سر میزی که من رزرو کرده بودم نشسته بودم و منتظر مهتاب بودم.
سياوش با پوزخند گفت :پس این مهتاب خانم که میگفتی چی شد؟!
_حالا ببین الان میرسه منم به ریشت میخندم.
_باشه تو هرچقدر میخوای بخند ولی مرجان اونجا الان یه ساعت منتظر مهتاب خانم شماست...
_سیا... منت نذار سرم.خودت پیشنهاد دادی مرجان بیاد حالا هم اگه سختته بهش بگو بره.
_خوب حالا توهم...کشتی ما رو...
بعد رفت پشت میز حسابرسی. بعدِ سیاوش،مرجان اومد پیشم که اون سمت میز روی صندلی نشست و ازم سوال کرد:حالا این مهتاب خانم چند سالشونه؟
دستی به موهام کشیدم و گفتم: ۲۱ سالشه...
مرجان خندید و گفت: یعنی ۶ سال اختلاف سنی؟من و سیاوش فقط ۲ سال اختلاف سنی داریم!
از زبان مهتاب:
هوا خیلی گرم بود آفتاب مستقیم میخورد به سرم مغزمو میسوزند. بالاخره رسیدم به کافه درو باز کردم و وارد کافه شدم.
ادامه دارد...
✍نویسندگان: ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
دوستان استقبال زياد بود دلم نیومد نفرستم تو کانال😍😍😍😍😍
https://eitaa.com/duhdtv
به دلیل استقبال گرم شما....
از شنبه روزی سه پارت میفرستیم براتون... 😍🥰😉💙
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
امروز جمعه هست....دعا برای فرج امام زمان (عج)یادتون نره...💚💙🖤
https://eitaa.com/duhdtv
📌امام رضا(ع)می فرمایند:
⬅️هرگاه برای شما پیشامدسختی روی داد؛به وسیله ما #اهل_بیت از خدا یاری بجویید.
#حدیث
https://eitaa.com/duhdtv
📌امام جعفر صادق(ع)می فرمایند:
✅هریک از شیعیان ماکه گرفتارشودو شکیبایی ورزد،اجر هزار شهید دارد.
#حدیث
https://eitaa.com/duhdtv
در هیاهوی دنیا....
کسی حواسش به مهدی فاطمه(عج) هست؟!🖤
#تلنگر
#یا_صاحب_الزمان(عج)
https://eitaa.com/duhdtv
🖇داستانک
دخترک در مدرسه مشغول تراش کردن مدادش بود...بعد از اینکه کارش تمام شد با ذوق مداد نوک تیزش را نگاه کرد.
وقتی با شوق مداد را بر دفتر فشار داد دوباره نوکش شکست...دخترک با بغض به مدادش خیره شد ...بغل دستی اش به او گفت:گاهی زیبایی را به کیفیت ترجیح میدهیم که این اشتباه ما انسان هاست.
.....
🧷همانگونه که زیبایی دنیا مانند مداد نوک تیزیست که تا غرق در زیبایی اش می شوی زود می شکند و باز باید تراش کنی...باز می شکند و باز باید تراش کنی....آنقدر این کار را انجام می دهی تا می بینی مدادت کوچک شده و دیگر آن زیبایی اول را ندارد....
قدر تک تک لحظات زندگی ات را بدان!...
#تلنگر
#حکایت
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
به دلیل استقبال گرم شما.... از شنبه روزی سه پارت میفرستیم براتون... 😍🥰😉💙 https://eitaa.com/duhdtv
....ان شاالله از فردا رمان ها سه پارت بارگذاری میشن...💙
امروز هم رمان و تعطیل کردیم که از فردا پرقدرت شروع کنیم....😁☺️
https://eitaa.com/duhdtv
🏴عالم همه قطره اندو دریاست حسین
🏴خوبان همه بنده اند و مولاست حسین
🏴ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش
🏴از بس که کرم دارد و آقاست حسین
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#شعر
#یا_امام_حسین(ع)
#محرم
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
🧷دلتو با این جمله تعمیر کن:⬇️
صَلَّی الله عَلَیک یا اَباعَبداللهِ الحُسَین(ع)🖤
#محرم
#یا_امام_حسین(ع)
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮 بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 20 بهش اساماس دادم گفتم الان میام. فاطمه خیلی اصرار کرد که ب
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 21
با دیدن صحنهای سر جام خشکم زد.سعید با دختر جوونی سر میز نشسته بودن وبگو بخند میکردن وهمینطورکه داشت با دختره حرف میزد یهو چشمش به من افتاد.ازسرجاش بلند شدو اومدسمت من بااحترام سلام کرد.بعدسلام گفتم:توکه با یکی دیگه قرارداشتی احیاناً فکرنکردی که ساعتامون با هم تداخل پیدا می کنه؟
_ ببین من برات همه چیزو توضیح میدم تو داری اشتباه فکر می کنی.بیا بشین با هم حرف میزنیم.
_اشتباه تویی و مغزت آقای سالاری.این چندمین باره که منو بازی میدی؟
_ الان شدیم آقای سالاری؟ببین..
از پشت سرسعید همون دختره اومد و پرید وسط حرفمون خیلی خوشگل و شیک بهم سلام کرد.دستشو آوردجلوتا به من دست بده وخشک بهش سلام دادم ودست دادم.باتک سرفهای یه پسر هم سن وسال سعیدواردجمعمون شدوگفت:سلام خیلی خوش اومدین.سعید جان معرفی کردی؟! سعید که تازه فرصت حرف زدن گرفته بود گفت: نه متأسفانه..تا کسی بخواد چیزی بگه من گفتم:سلام..ایشون معرفی شدن.
دختره گفت:جدی سعید؟تو قبلاً منو به مهتاب جون معرفی کردی؟باپوزخندگفتم:والله کشمش هم دم داره..
اون پسرکه متوجه جو سنگین بینمون شدپریدوسط حرفامونو گفت:اینجورکه معلومه واسه خانم نامعلومه!
بااین جملش سه تاشون خندیدن.پسره دستشو انداخت دور گردن دختره وگفت: ایشون مرجان هستن، همسر آینده بنده. _ببخشید،من خود شمارو نمیشناسم..چه برسه همسر آینده ی شمارو!خندیدوگفت:این بده..من سیاوشم رفیق فاب سعید..داداشِ سعید..صاحب کافه ی رزروشده ی سعیدوحالا همه کس سعید.
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی 🌮
رمان نون و ریحون
پارت22
همه خندیدن و بعد با راهنمایی سعید سرمیزی که رزرو کرده بود نشستیم...
یکم که من و مرجان وسعیدو سیاوش حرف زدیم اون دوتا پاشدن رفتن و من و سعید موندیم...
_خب چی می خوری؟
این و سعید گفت.
چادرم و صاف کردم و گفتم :نمی دونم...هر چی شما بخورین...
برگشت سمت پیش خدمت و اشاره زد بیاد سمت ما.
وقتی که اومد سعید با لبخند بهش گفت :همون ستاره سهیل...
_بله حتما قربان.
و رفت.
کنجکاو شدم ستاره ی سهیل یعنی چی؟ ولی به روم نیاوردم وگفتم:یه سوال...
_جانم؟
خجالت کشیدم انقدر راحت باهام حرف میزنه.
_اِمممم راستش.... من خواستم بگم.. ببخشید که عکسارو...
_فراموشش کن... اون دختره هم شبنم بود زن وحید...
_آخه...
_اون آلبوم قبلا مال من و وحید بود... برای همین وحید دید چند تا صفحه خالیه اومد عکس بچگی شبنم و گذاشت توش تازه بنده خدا شبنم دخترخالم بود عجیبه نشناختی...
_اوهوم...بازم عذرمیخوام..
لبخند زد و گفت:نه بابا.... عیبی نداره. فقط یه چیزی!
_چی؟
_این که عکسهای خودت و چرا برداشتی پاره کردی از توی آلبوم گرفتی؟
_خب... اِمممم...
_میشه بهم برگردونیشون...
_باشه...بزار ببینم تو کیفم هست...
یه نگاه به داخل کیفم انداختم و عکس هارو بهش دادم.
برق چشماش و میشد واقعا حس کرد.
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 23
سعید با کنجکاوی گفت :غذای مورد علاقت چیه؟
_امممممم، ستاره سهیل...
هردومون خندیدیم.
همون لحظه پیش خدمت از راه رسید.
_آماده هستی؟
_مگه غذا خوردن هم آمادگی می خواد؟
_نمی خواد؟
به شوخی گفتم :باشه من تسلیمم...
_یک... دو... سه!
پیش خدمت درپوش کلوش رو برداشت.
یک کیک زیبا که روش عکس من بود.
روش نوشته شده بود :مهتاب منو ببخش ♡
_خندیدم و گفتم :کدوم کارت و؟
_حالا...
_بعدشم می خوایم برای ناهار کیک بخوریم؟
خندید و گفت :این تازه پیش غذاست.
_پس ستاره سهیل این نبود؟
_چرا... ولی نیمی ازش هست.
_امیدوارم نصف دیگش لازانیا باشه.
_پس این غذای مورد علاقت بود!
_نمیدونم...
_تکلیفت با خودت روشن نیستا...
_این یه رازه.
_چی؟
_غذای مورد علاقم.
پیش خدمت دوباره با یه کلوش از راه رسید...
ادامه دارد…
✍نویسندگان :ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
دیدید سرقولمون موندیم...😅😁😍
اینم سه پارت خدمت شما...👆👆
https://eitaa.com/duhdtv
بمونید تا اعضامون زیاد بشن و رمان های بیشتری براتون بزاریم...💙🌸
https://eitaa.com/duhdtv