🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 23
سعید با کنجکاوی گفت :غذای مورد علاقت چیه؟
_امممممم، ستاره سهیل...
هردومون خندیدیم.
همون لحظه پیش خدمت از راه رسید.
_آماده هستی؟
_مگه غذا خوردن هم آمادگی می خواد؟
_نمی خواد؟
به شوخی گفتم :باشه من تسلیمم...
_یک... دو... سه!
پیش خدمت درپوش کلوش رو برداشت.
یک کیک زیبا که روش عکس من بود.
روش نوشته شده بود :مهتاب منو ببخش ♡
_خندیدم و گفتم :کدوم کارت و؟
_حالا...
_بعدشم می خوایم برای ناهار کیک بخوریم؟
خندید و گفت :این تازه پیش غذاست.
_پس ستاره سهیل این نبود؟
_چرا... ولی نیمی ازش هست.
_امیدوارم نصف دیگش لازانیا باشه.
_پس این غذای مورد علاقت بود!
_نمیدونم...
_تکلیفت با خودت روشن نیستا...
_این یه رازه.
_چی؟
_غذای مورد علاقم.
پیش خدمت دوباره با یه کلوش از راه رسید...
ادامه دارد…
✍نویسندگان :ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
دیدید سرقولمون موندیم...😅😁😍
اینم سه پارت خدمت شما...👆👆
https://eitaa.com/duhdtv
بمونید تا اعضامون زیاد بشن و رمان های بیشتری براتون بزاریم...💙🌸
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
به نام الله ...💙
که نامش در دلها آرامش است و در کارها گشایش...🤝
اومدیم با یه پویش زیبا🤗
دوستان و همراهان عزیز...مدیران کانال رمان لند با جلسه ای هم اندیشی که باهم برگزار کردند به این نتیجه رسیدند که برای افزایش عشق و علاقه ی شما به امام زمان(عج) و ارتقای کانال به مراحل بالاتر،قرار است پویشی در مرحله ی اول برگزار کنند به نام"#نذر_ظهور"تا ان شاالله باهم برای ظهور مولایمان امام زمان(عج)دست به دعا شویم تا تعجیلی در فرجش بشود ان شاالله...🤲
💚💚💚💚💚💚💚
#نذر_ظهور
توضیحات بیشتررا حتما در کانال ما دنبال کنید👇👇👇
https://eitaa.com/duhdtv
🌼پویش#نذر_ظهور
دراین پویش شما می توانید با انتخاب کردن یک گزینه از گزینه های زیر و فرستادن ایموجی مخصوص هر گزینه به آیدی ادمین کانال در این پویش شرکت نمایید.
#نذر_ظهور ....
♡سوال:شما برای امام زمان(عج)حاضری چقدر صلوات بفرستی؟!
الف)100تا💯
ب)150تا⭐️
ج)500تا🌤
د)1000تا🌙
بافرستادن ایموجی های مربوط به هر گزینه به آیدی زیر:👇
@fatemehzahra_fh315
در پویش#نذر_ظهور شرکت کنید.
#نذر_ظهور
مارا در کانال رمان لند دنبال کنید👇👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 23 سعید با کنجکاوی گفت :غذای مورد علاقت چیه؟ _امممممم، ستاره سه
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت24
پیش خدمت با اشاره ی سعید کلوش و گذاشت روبه روی من روی میز وبعد دوباره یه کلوش دیگه گذاشت جلوی سعید روی میز.
تعجب کرده بودم از این ساده بودن...آخه سعید و این همه پول و بعد این میز ساده!
پیش خدمت؛که رفت سعید گفت:خوب در کلوش روبروتو بردار...
_تو چی ؟
_باهم برداریم.
_باشه.
_یک....دو...سه.
هردومون در و برداشتیم.
بادیدن غذا چشمام گرد شد...
یه ساندیچ کوچیک نون سنگک که توش پنیر و ریحون بود.
همون چیزی که از بچگی هردومون دوست داشتیم...
گفتم:_تو...واقعایادت مونده بود...آخه ...
_من همیشه حافظم قویه ...اینو شک نکن...ببخشید این غذای ساده رو پیشنهاد دادم...فقط خواستم یادی کنیم از گذشته و همچنین یک موضوع مهم دیگه ....
_نه...همینم خیلی خوبه...نون و ریحون...!واقعا از ستاره ی سهیل شما سورپرایز شدم.
هردو خندیدیم.!
دوباره گفتم:حالا موضوع مهم چیه؟!
سرش و انداخت پایین ...
بعد از چند ثانیه که بینمون سکوت بود دستشو دراز کرد ساندویچ من و برداشت و گرفت سمتم و گفت :اول این که انقدر نگو آقای سالاری یا شما...راحت باش اینطوری منم راحتم...حداقل بگو آقا سعید .
سرخ شدم و فقط لبخند زدم.
سعیدبااشاره به ساندویچ ادامه داد:میخواستم به بهونه ی نون و ریحون ....اِممم....ازت خواستگاری کنم!!!!
سرجام یخ زدم و زبونم بند اومد.....
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 25
اززبان سعید:
هنوز هاج و واج نگام می کرد...صورتش سرخ شد و حتی از تعجب پلک نمی زد.
_ساندویچ و بخور...بعداً راجع بهش فکر میکنی....
از دستم ساندویچ و گرفت گذاشت توی بشقاب....
از جاش بلند شد و چادرش و درست کرد ...
من هم بلند شدم.
_کجا میری؟حرفامون که تموم نشد.
_من باید برم...ممنون از پذیراییت...
_خواهش می کنم...فقط این که...
نذاشت ادامه بدم حرفمو...رفت.
پوفی کشیدم و منم رفتم .
......
بعد ازاین که کارم تموم شد امیر زنگ زد که باهم باشیم .منم قبول کردم و باهاش اومدم پارک .
از شانس خوبم همیشه تو ساک صندوق عقبم لباس ورزشی داشتم...پوشیدم و امیر هم با لباس ورزشی تو ماشین منتظرم بود.
هردو پیاده شدیم و بعد از سلام شروع کردیم به قدم زدن.
_چه خبر....تا ما زنگ نزنیم تو یادی از ما نمی کنی!
_امیر...به خدا سرم خیلی شلوغه خودت هم می دونی.
امیر یه نگاه معنی دار بهم کرد.خندیدم و گفتم :جدی میگم.
_خیلی خوب تو راست میگی...با اون دختره...اِممم ...اسمش چی بود؟
_مهتاب..
_آها...چیکار کردی؟پیشنهاد دادی؟
_آره...
سرجاش وایستاد و گفت :جدی ؟
_همین دیروز ...
_به سلامتی داداش ....ایشالا توهم میری تو جمع مرغی ها...
هردو خندیدیم و به راه رفتنمون ادامه دادیم .
_فقط امیر...یه چیزی...
_چی؟
_من با یلدا چجوری کات کنم؟
باز سرجاش ایستاد و با چشمای گرد شده گفت:مگه تو نگفتی کات کردین؟
_بهت دروغ گفته بودم که دست از سرم برداری...
_آخه گاگول....من به تو چی بگم که تو حیا کنی....
روکردبه آسمون و اشاره کرد به من و گفت:خدایا یه نخود عقل تو کله ی داداش ما میزاشتی بد نمیشداااا....
دوباره به من نگاه کرد و گفت:به من دروغ گفتی که بعداً حسابت و میرسم ...ولی حاج آقا...تو با یلدا هستی بعد رفتی به مهتاب پیشنهاد ازدواج دادی؟
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv