eitaa logo
رمان لند 📖
803 دنبال‌کننده
560 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 23 سعید با کنجکاوی گفت :غذای مورد علاقت چیه؟ _امممممم، ستاره سهیل... هردومون خندیدیم. همون لحظه پیش خدمت از راه رسید. _آماده هستی؟ _مگه غذا خوردن هم آمادگی می خواد؟ _نمی خواد؟ به شوخی گفتم :باشه من تسلیمم... _یک... دو... سه! پیش خدمت درپوش کلوش رو برداشت. یک کیک زیبا که روش عکس من بود. روش نوشته شده بود :مهتاب منو ببخش ♡ _خندیدم و گفتم :کدوم کارت و؟ ‌_حالا... _بعدشم می خوایم برای ناهار کیک بخوریم؟ خندید و گفت :این تازه پیش غذاست. _پس ستاره سهیل این نبود؟ _چرا... ولی نیمی ازش هست. _امیدوارم نصف دیگش لازانیا باشه. _پس این غذای مورد علاقت بود! _نمیدونم... _تکلیفت با خودت روشن نیستا... _این یه رازه. _چی؟ _غذای مورد علاقم. پیش خدمت دوباره با یه کلوش از راه رسید... ادامه دارد… ✍نویسندگان :ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
دیدید سرقولمون موندیم...😅😁😍 اینم سه پارت خدمت شما...👆👆 https://eitaa.com/duhdtv
بمونید تا اعضامون زیاد بشن و رمان های بیشتری براتون بزاریم...💙🌸 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 https://eitaa.com/duhdtv
حواستان به این سخن باشد ....🖤 https://eitaa.com/duhdtv
خواهش می کنم عزیز دل🌸💙 https://eitaa.com/duhdtv
به نام الله ...💙 که نامش در دلها آرامش است و در کارها گشایش...🤝 اومدیم با یه پویش زیبا🤗 دوستان و همراهان عزیز...مدیران کانال رمان لند با جلسه ای هم اندیشی که باهم برگزار کردند به این نتیجه رسیدند که برای افزایش عشق و علاقه ی شما به امام زمان(عج) و ارتقای کانال به مراحل بالاتر،قرار است پویشی در مرحله ی اول برگزار کنند به نام""تا ان شاالله باهم برای ظهور مولایمان امام زمان(عج)دست به دعا شویم تا تعجیلی در فرجش بشود ان شاالله...🤲 💚💚💚💚💚💚💚 توضیحات بیشتررا حتما در کانال ما دنبال کنید👇👇👇 https://eitaa.com/duhdtv
🌼پویش دراین پویش شما می توانید با انتخاب کردن یک گزینه از گزینه های زیر و فرستادن ایموجی مخصوص هر گزینه به آیدی ادمین کانال در این پویش شرکت نمایید. .... ♡سوال:شما برای امام زمان(عج)حاضری چقدر صلوات بفرستی؟! الف)100تا💯 ب)150تا⭐️ ج)500تا🌤 د)1000تا🌙 بافرستادن ایموجی های مربوط به هر گزینه به آیدی زیر:👇 @fatemehzahra_fh315 در پویش شرکت کنید. مارا در کانال رمان لند دنبال کنید👇👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 23 سعید با کنجکاوی گفت :غذای مورد علاقت چیه؟ _امممممم، ستاره سه
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت24 پیش خدمت با اشاره ی سعید کلوش و گذاشت روبه روی من روی میز وبعد دوباره یه کلوش دیگه گذاشت جلوی سعید روی میز. تعجب کرده بودم از این ساده بودن...آخه سعید و این همه پول و بعد این میز ساده! پیش خدمت؛که رفت سعید گفت:خوب در کلوش روبروتو بردار... _تو چی ؟ _باهم برداریم. _باشه. _یک....دو...سه. هردومون در و برداشتیم. بادیدن غذا چشمام گرد شد... یه ساندیچ کوچیک نون سنگک که توش پنیر و ریحون بود. همون چیزی که از بچگی هردومون دوست داشتیم... گفتم:_تو...واقعایادت مونده بود...آخه ... _من همیشه حافظم قویه ...اینو شک نکن...ببخشید این غذای ساده رو پیشنهاد دادم...فقط خواستم یادی کنیم از گذشته و همچنین یک موضوع مهم دیگه .... _نه...همینم خیلی خوبه...نون و ریحون...!واقعا از ستاره ی سهیل شما سورپرایز شدم. هردو خندیدیم.! دوباره گفتم:حالا موضوع مهم چیه؟! سرش و انداخت پایین ... بعد از چند ثانیه که بینمون سکوت بود دستشو دراز کرد ساندویچ من و برداشت و گرفت سمتم و گفت :اول این که انقدر نگو آقای سالاری یا شما...راحت باش اینطوری منم راحتم...حداقل بگو آقا سعید . سرخ شدم و فقط لبخند زدم. سعیدبااشاره به ساندویچ ادامه داد:میخواستم به بهونه ی نون و ریحون ....اِممم....ازت خواستگاری کنم!!!! سرجام یخ زدم و زبونم بند اومد..... ادامه دارد.... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 25 اززبان سعید: هنوز هاج و واج نگام می کرد...صورتش سرخ شد و حتی از تعجب پلک نمی زد. _ساندویچ و بخور...بعداً راجع بهش فکر میکنی.... از دستم ساندویچ و گرفت گذاشت توی بشقاب.... از جاش بلند شد و چادرش و درست کرد ... من هم بلند شدم. _کجا میری؟حرفامون که تموم نشد. _من باید برم...ممنون از پذیراییت... _خواهش می کنم...فقط این که... نذاشت ادامه بدم حرفمو...رفت. پوفی کشیدم و منم رفتم . ...... بعد ازاین که کارم تموم شد امیر زنگ زد که باهم باشیم .منم قبول کردم و باهاش اومدم پارک . از شانس خوبم همیشه تو ساک صندوق عقبم لباس ورزشی داشتم...پوشیدم و امیر هم با لباس ورزشی تو ماشین منتظرم بود. هردو پیاده شدیم و بعد از سلام شروع کردیم به قدم زدن. _چه خبر....تا ما زنگ نزنیم تو یادی از ما نمی کنی! _امیر...به خدا سرم خیلی شلوغه خودت هم می دونی. امیر یه نگاه معنی دار بهم کرد.خندیدم و گفتم :جدی میگم. _خیلی خوب تو راست میگی...با اون دختره...اِممم ...اسمش چی بود؟ _مهتاب.. _آها...چیکار کردی؟پیشنهاد دادی؟ _آره... سرجاش وایستاد و گفت :جدی ؟ _همین دیروز ... _به سلامتی داداش ....ایشالا توهم میری تو جمع مرغی ها... هردو خندیدیم و به راه رفتنمون ادامه دادیم . _فقط امیر...یه چیزی... _چی؟ _من با یلدا چجوری کات کنم؟ باز سرجاش ایستاد و با چشمای گرد شده گفت:مگه تو نگفتی کات کردین؟ _بهت دروغ گفته بودم که دست از سرم برداری... _آخه گاگول....من به تو چی بگم که تو حیا کنی.... روکردبه آسمون و اشاره کرد به من و گفت:خدایا یه نخود عقل تو کله ی داداش ما میزاشتی بد نمیشداااا.... دوباره به من نگاه کرد و گفت:به من دروغ گفتی که بعداً حسابت و میرسم ...ولی حاج آقا...تو با یلدا هستی بعد رفتی به مهتاب پیشنهاد ازدواج دادی؟ ادامه دارد.... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv