eitaa logo
رمان لند 📖
774 دنبال‌کننده
561 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام هستی توراطلب میکنند ای صاحب زمین و زمان... یامهدی(عج)💚💔 اللهم عجل لولیک الفرج (ص) https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام🤗 صبحتون بخیر😀 امیدوارم امروز بهتر از روزهای قبل باشه براتون...😍 https://eitaa.com/duhdtv
کیا میدونن قراره چندروز دیگه اعلام نتایج بشه و جایزه بدیم؟؟😌🤩 بله...😉 فردا اعلام نتایج میشه و برنده مشخص میشه🥰😍🤩🥳 https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 33 با بغض رو به راضیه گفتم : _مجتبی... تو باورت میشه؟ یعنی مامان «عمه» می دونست؟ من میرم خونه ی مامانم اینا. اونجا راحت تَرم. به مامان هم این موضوع رو بگو. _کی بر می گردی؟ _... _تو پنج ماه پیش شدی خانم نیکزاد. _ولی حالا نیستم. _راحله؟ منطقت چی میگه؟ _فعلا نیمکره سمت راست مغزم فعالتره و احساسی تصمیم می گیرم. راضیه هم سِنمِ و از دعوا باهاش نمی ترسم. چمدونِ بزرگم و از تو کمد برداشتم و لباسام و گذاشتم توش. همه ی لوازم شخصیم هم مث شونه و مسواک و...گرفتم و گذاشتم تو یه چمدون دیگم که کوچیکتره. چادرم و از رو آویز لباس برداشتم و سَرم کردم و با چمدون ها از خونه زدم بیرون... یعنی عمه چه واکنشی به این کارم داره؟ ... زانوهام درد میاد. یه کوچه بالاتر خونمونِ خسته نشو راحله! ادامه دارد... ✍نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 34 یهو یه پسر اومد جلوی راهم. _چند سالته؟ بهش محل ندادم و راهم و ادامه دادم... اونم از پشت تعقیب می کرد... تا اینکه رسیدم به کوچه خودمون... پسر همسایمون سهراب از در حیاطشون اومد بیرون... اون پسره گفت : _اسمت چیه خانومی؟ یهو ایستادم... اونم ایستاد. پسره با لحنی تند گفت : _چرا جوابم و نمیدی افریته؟! یهو سهراب دوید سمت پسره و یقش و گرفت و کوبیدتش به دیوار... _ممنون آقا سهراب. _قابلتون و نداشت. دویدم و رفتم سمت در حیاطمون و زنگ آیفون و زدم. سهراب هم یقه ی اون پسره رو ول کرد و با عصبانیت بهش گفت : دفعه ی دیگه تو این محله پیدات شه من میدونم با تو! در حیاط و باز کردن و من رفتم تو و در و پشت سرم بستم. ادامه دارد... ✍نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 35 راحله:سلام مامان:علیک سلام. اینجا چیکار میکنی؟ رفتم جلو وکفشم و در آوردم و پام و گذاشتم رو سکو... راحله:وا! اومدم خونه ی مادرم دیگه مگه چشه؟ مامان:نمیگم بده. ولی چرا چمدون به دست اومدی؟تو یه ساک چند تا لباس و لوازم شخصیت رو میزاشتی میومدی. اینجور که کل بساتت و ریختی تو چندتا چمدون و اومدی معلومه حالا حالا ها موندگاری... چیزی شده؟ با عمه تهمینه دعوات شده؟ راحله:وای مامان! بیست سؤالی می پرسی؟! مامان:چت شده راحله؟... زدم زیر گریه و دویدم سمتش و پریدم بغلش... در حالی که بغلش کردم گفتم: _مامان... مجتبی... همدیگرو رها کردیم و بعد مامان با نگرانی گفت: _چیزیش شده؟ سرم و انداختم پائین و گفتم: _عمه بهم چیزی نگفت...آخه چرا باید از زبون رئیس پادگان مجتبی خبر شهادتش و بشنوم؟ها مامان؟ مامان :گریه نکن دخترم... ادامه دارد... ✍نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
در زیر سایه ی درخت...🌳 بانفس عمیقی میخواستم...😌 بوی گل های باغ را به ریه هایم برسانم!🌷 چشمانم راباز کردم و یادم افتاد که امام زمان(عج)هست که جهان هنوز هم زیباست!🌍 یامهدی(عج)بیا که باوجود تو جهان زیباتر می شود...💚 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج (عج) https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا