تمام هستی توراطلب میکنند ای صاحب زمین و زمان...
یامهدی(عج)💚💔
اللهم عجل لولیک الفرج
#یا_صاحب_الزمان(ص)
https://eitaa.com/duhdtv
سلام🤗
صبحتون بخیر😀
امیدوارم امروز بهتر از روزهای قبل باشه براتون...😍
https://eitaa.com/duhdtv
کیا میدونن قراره چندروز دیگه اعلام نتایج بشه و جایزه بدیم؟؟😌🤩
بله...😉
فردا اعلام نتایج میشه و برنده مشخص میشه🥰😍🤩🥳
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 33
با بغض رو به راضیه گفتم :
_مجتبی... تو باورت میشه؟
یعنی مامان «عمه» می دونست؟
من میرم خونه ی مامانم اینا.
اونجا راحت تَرم.
به مامان هم این موضوع رو بگو.
_کی بر می گردی؟
_...
_تو پنج ماه پیش شدی خانم نیکزاد.
_ولی حالا نیستم.
_راحله؟ منطقت چی میگه؟
_فعلا نیمکره سمت راست مغزم فعالتره و احساسی تصمیم می گیرم.
راضیه هم سِنمِ و از دعوا باهاش نمی ترسم.
چمدونِ بزرگم و از تو کمد برداشتم و لباسام و گذاشتم توش.
همه ی لوازم شخصیم هم مث شونه و مسواک و...گرفتم و گذاشتم تو یه چمدون دیگم که کوچیکتره.
چادرم و از رو آویز لباس برداشتم و سَرم کردم و با چمدون ها از خونه زدم بیرون...
یعنی عمه چه واکنشی به این کارم داره؟
...
زانوهام درد میاد.
یه کوچه بالاتر خونمونِ خسته نشو راحله!
ادامه دارد...
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 34
یهو یه پسر اومد جلوی راهم.
_چند سالته؟
بهش محل ندادم و راهم و ادامه دادم...
اونم از پشت تعقیب می کرد...
تا اینکه رسیدم به کوچه خودمون...
پسر همسایمون سهراب از در حیاطشون اومد بیرون...
اون پسره گفت :
_اسمت چیه خانومی؟
یهو ایستادم...
اونم ایستاد.
پسره با لحنی تند گفت :
_چرا جوابم و نمیدی افریته؟!
یهو سهراب دوید سمت پسره و یقش و گرفت و کوبیدتش به دیوار...
_ممنون آقا سهراب.
_قابلتون و نداشت.
دویدم و رفتم سمت در حیاطمون و زنگ آیفون و زدم.
سهراب هم یقه ی اون پسره رو ول کرد و با عصبانیت بهش گفت :
دفعه ی دیگه تو این محله پیدات شه من میدونم با تو!
در حیاط و باز کردن و من رفتم تو و در و پشت سرم بستم.
ادامه دارد...
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 35
راحله:سلام
مامان:علیک سلام. اینجا چیکار میکنی؟
رفتم جلو وکفشم و در آوردم و پام و گذاشتم رو سکو...
راحله:وا! اومدم خونه ی مادرم دیگه مگه چشه؟
مامان:نمیگم بده. ولی چرا چمدون به دست اومدی؟تو یه ساک چند تا لباس و لوازم شخصیت رو میزاشتی میومدی. اینجور که کل بساتت و ریختی تو چندتا چمدون و اومدی معلومه حالا حالا ها موندگاری...
چیزی شده؟ با عمه تهمینه دعوات شده؟
راحله:وای مامان! بیست سؤالی می پرسی؟!
مامان:چت شده راحله؟...
زدم زیر گریه و دویدم سمتش و پریدم بغلش...
در حالی که بغلش کردم گفتم:
_مامان... مجتبی...
همدیگرو رها کردیم و بعد مامان با نگرانی گفت:
_چیزیش شده؟
سرم و انداختم پائین و گفتم:
_عمه بهم چیزی نگفت...آخه چرا باید از زبون رئیس پادگان مجتبی خبر شهادتش و بشنوم؟ها مامان؟
مامان :گریه نکن دخترم...
ادامه دارد...
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
در زیر سایه ی درخت...🌳
بانفس عمیقی میخواستم...😌
بوی گل های باغ را به ریه هایم برسانم!🌷
چشمانم راباز کردم و یادم افتاد که امام زمان(عج)هست که جهان هنوز هم زیباست!🌍
یامهدی(عج)بیا که باوجود تو جهان زیباتر می شود...💚
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج
#یا_صاحب_الزمان(عج)
#تلنگر
https://eitaa.com/duhdtv