«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 33
با بغض رو به راضیه گفتم :
_مجتبی... تو باورت میشه؟
یعنی مامان «عمه» می دونست؟
من میرم خونه ی مامانم اینا.
اونجا راحت تَرم.
به مامان هم این موضوع رو بگو.
_کی بر می گردی؟
_...
_تو پنج ماه پیش شدی خانم نیکزاد.
_ولی حالا نیستم.
_راحله؟ منطقت چی میگه؟
_فعلا نیمکره سمت راست مغزم فعالتره و احساسی تصمیم می گیرم.
راضیه هم سِنمِ و از دعوا باهاش نمی ترسم.
چمدونِ بزرگم و از تو کمد برداشتم و لباسام و گذاشتم توش.
همه ی لوازم شخصیم هم مث شونه و مسواک و...گرفتم و گذاشتم تو یه چمدون دیگم که کوچیکتره.
چادرم و از رو آویز لباس برداشتم و سَرم کردم و با چمدون ها از خونه زدم بیرون...
یعنی عمه چه واکنشی به این کارم داره؟
...
زانوهام درد میاد.
یه کوچه بالاتر خونمونِ خسته نشو راحله!
ادامه دارد...
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 34
یهو یه پسر اومد جلوی راهم.
_چند سالته؟
بهش محل ندادم و راهم و ادامه دادم...
اونم از پشت تعقیب می کرد...
تا اینکه رسیدم به کوچه خودمون...
پسر همسایمون سهراب از در حیاطشون اومد بیرون...
اون پسره گفت :
_اسمت چیه خانومی؟
یهو ایستادم...
اونم ایستاد.
پسره با لحنی تند گفت :
_چرا جوابم و نمیدی افریته؟!
یهو سهراب دوید سمت پسره و یقش و گرفت و کوبیدتش به دیوار...
_ممنون آقا سهراب.
_قابلتون و نداشت.
دویدم و رفتم سمت در حیاطمون و زنگ آیفون و زدم.
سهراب هم یقه ی اون پسره رو ول کرد و با عصبانیت بهش گفت :
دفعه ی دیگه تو این محله پیدات شه من میدونم با تو!
در حیاط و باز کردن و من رفتم تو و در و پشت سرم بستم.
ادامه دارد...
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 35
راحله:سلام
مامان:علیک سلام. اینجا چیکار میکنی؟
رفتم جلو وکفشم و در آوردم و پام و گذاشتم رو سکو...
راحله:وا! اومدم خونه ی مادرم دیگه مگه چشه؟
مامان:نمیگم بده. ولی چرا چمدون به دست اومدی؟تو یه ساک چند تا لباس و لوازم شخصیت رو میزاشتی میومدی. اینجور که کل بساتت و ریختی تو چندتا چمدون و اومدی معلومه حالا حالا ها موندگاری...
چیزی شده؟ با عمه تهمینه دعوات شده؟
راحله:وای مامان! بیست سؤالی می پرسی؟!
مامان:چت شده راحله؟...
زدم زیر گریه و دویدم سمتش و پریدم بغلش...
در حالی که بغلش کردم گفتم:
_مامان... مجتبی...
همدیگرو رها کردیم و بعد مامان با نگرانی گفت:
_چیزیش شده؟
سرم و انداختم پائین و گفتم:
_عمه بهم چیزی نگفت...آخه چرا باید از زبون رئیس پادگان مجتبی خبر شهادتش و بشنوم؟ها مامان؟
مامان :گریه نکن دخترم...
ادامه دارد...
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 36
چند ثانیه بعد الهه در اتاقش و باز کرد و اومد تو حال پیش ما.
الهه:مامان؟ چیشده؟
اشکام و پاک کردم و رو به الهه گفتم :
_مجتبی شهید شده...
الهه:تسلیت میگم آبجی...
بعد لبخندی به الهه زدم و دویدم و رفتم تو بغلش.
انگار حالا که مجتبی شهید شده دلم می خواد همرو بغل کنم...
آخه خیلی افسرده شدم...
یهو صدای جیغ یه زن از نزدیکی خونمون اومد...
مامان:باز که دعوا افتادن!
راحله:کیا؟
مامان:نجمه و شوهرش
نجمه دختر همسایمون هاجر خانومه.
همونیِ که مامان واسه کمک کردن برای مراسم عروسیش رفت خونشون.
راحله:مگه باهم مشکل دارن؟
مامان :از اولشم همین بود...
ادامه دارد...
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 37
راحله:یعنی هاجر خانوم پیگیری نکرده بود ببینه کی قرار بود با دخترش ازدواج کنه؟
مامان:اولاش پسره خودش و مجنون نشون می داد. ولی چند هفته بعد از ازدواجشون نجمه فهمید که شوهرش گرگ در لباس میشه...
راحله:چرا نجمه ازش طلاق نگرفت؟
مامان :نمیدونم والا.
راحله :مگه شما همش اونجا نمی رفتی؟
مامان: از وقتی که اون پسره رفت اونجا دیگه جرأت نمی کنم برم اونجا.
راحله :چرا هاجر خانوم بیرونش نکرد؟! باید حقش و می زاشت کف دستش!
مامان: هاجر خانوم هم چند بار خواست اقدامی به این کار هاش بکنه ولی اون همه رو حريفه.
راحله:بیچاره نجمه...
الهه:مامان من می ترسم!
مامان :اتفاقا یه چند وقتیه تو فکر اینم که بریم یه خونه ی دیگه. نه به خاطر این ماجرا نه. می خوام حال و هوامون عوض شه.
رفتم جلوتر و در اتاقم و باز کردم و رفتم توش.
نگران نجمه ام...
دلم براش می سوزه...
ادامه دارد...
✍نویسنده:فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 38
...
حالا دو هفته که اومدیم یه خونه ی جدید.
من مشغول درست کردن کوکو هستم و مامان هم عینک مطالعش رو چِشمشه و داره قرآن می خونه.
الهه هم داره کتاب می خونه.
مامان عینکش و در آورد و قرآن رو بست و جلوش رو بوس کرد.
از جاش بلند شد و قرآن رو گذاشت رو طاقچه.
عینکش هم با دستمال مخصوصش تمیز کرد و گذاشت تو جعبش.
تلوزیون رو روشن کرد.
زد شبکه یک.
آنتن نمی داد...
در حالی که روی کوکو هارو با قاشق برگردوندم به مامان گفتم :
_حالا نگفتی کی واسه خونه پیگیری کرد؟
مامان: همونی که الان قراره بهش بگم بیاد آنتن رو درست کنه.
راحله:خبر مَبراییه؟
مامان:خجالت بکش راحله. می خوام به سهراب پسر همسایه خونه قبلیمون بگم بیاد آنتن رو درست کنه.
راحله : پس همونیه که با اون پسره دعوا افتاد...
مامان:کدوم پسره؟
راحله:هیچی. یبار یکی مزاحمم شده بود.راستی مامان خودت میگی همسایه قبلیمونه. حالا می خوای بگی بیاد اینجا؟
مامان :اوناهم یه خونه تو این محله خریدن.
راحله:حالا واقعا می تونه بره رو سقف؟
مامان :آره
ادامه دارد...
✍نویسنده:فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 39
...
سهراب اومده بود خونمون و وقتی می خواست از نردبون بره بالا پرت شد پائین و سرش شکست...
حالا هم ما داریم می ریم بیمارستان عیادتش.
...
رفتیم تو اتاقی که بستری شده بود.
اول مامان با سهراب و مادر و داداشاش و زن داداشاش سلام و احوال پرسی کرد بعد الهه بعد هم من.
پلاستیکی که محتویات توش کمپوت گیلاس و گلابی بود رو دادم به مامان سهراب.
مامان سهراب:ممنون.
بعد رو به مامانم گفت:
_چرا زحمت کشیدید؟
مامان:کاری نکردیم.
مامان :خب آقا سهراب چطورید؟
سهراب:به لطف خدا بِهترم.
مامان سهراب رو به مامانم گفت:
_ شوکت خانم؟
مامان:جانم؟
مامان سهراب:یه لحظه همراهم تشریف بیارید بیرون.
مامان:الان میام.
و بعد هردو از اتاق رفتن بیرون.
ادامه دارد...
✍نویسنده:فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 40
بعد چند دقیقه اول مامان من و بعد مامان سهراب اومدن تو اتاق.
مامان سهراب :خب پس ساعت 19:00مزاحم بشیم دیگه نه؟
مامان:مراحمین. بله همون ساعت تشریف بیارید.
کنجکاو شدم بدونم چرا می خوان بیان خونه ی ما.
...
ساعت شیش و نیمه.
یهو صدای تلفن بلند شد...
رفتم پای تلفن.
شماره ی خونه ی عمه ایناست...
از حرس گوشی رو برداشتم و گذاشتم سرجاش که قطع شه.
بعد مامان از تو آشپزخونه اومد پیشم کنار تلفن و گوشی رو برداشت.
شماره ی خونه ی عمه اینا رو گرفت...
راحله:چرا زنگ میزنی به اونا؟
مامان:میخوام برای شام دعوتشون کنم.
راحله :مگه به خانواده ی آقا سهراب نگفتی بیان اینجا؟بعدشم من...
مامان : خودت میگی تو نه من و الهه. راست میگی ها اونا می خوان بیان.
بعد خواست گوشی رو بزاره سرجاش که یهو عمه جواب داد:
_الو؟
ادامه دارد...
✍نویسنده:فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 41
مامان :سلام. خوبی تهمینه جان؟
عمه:ممنون. شما چطورین؟
مامان:ما هم خوبیم. راستی تسلیت میگم.
عمه:سلامت باشید. بعد زد زیر گریه...
منم گریم گرفت...
دویدم رفتم سمت اتاقمون و درش و باز کردم و رفتم توش.
در نیمه باز هست...
دیدم مامان با گریه گوشی رو قطع کرد و گذاشت سرجاش...
مامان اومد تو اتاقم و در حالی که اشکاش و پاک میکنه گفت:
_لباسات و عوض کن باید بریم بهشت زهرا. به سهراب اینا هم گفتم برنامه رو عقب بندازن.
راحله:چرا؟
مامان:نمی خوای بری دیدن مجتبی؟
باز زدم زیر گریه...
بعد چند دقیقه حاضر شدم و همه رفتیم ایستگاه تاکسی.
...
وقتی رسیدیم پیش تابوت مجتبی خودم پرت کردم پائین و رو تابوتش دست کشیدم.
ادامه دارد...
✍نویسنده:فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 42
تابوتش یکم خاک پس داد...
خاکش رو کوبوندم به سرم و زدم زیر گریه.
داد زدم:
_خدا؟! چرا من انقدر بدبختم؟!
بعد خودم و چسبوندم به تابوت و سَرم و گذاشتم روش.
مامان اومد سمتم و سعی کرد که من و از تابوت جدا کنه. اما نشد که نشد...
مامان به الهه گفت بره بیرون تا حال و هواش عوض شه. چون ممکنه با دیدن داد و هوار های من ناراحت شه.
...
وقتی اومدیم خونه مامان بهم گفت که سهراب پسر همسایمون به همراه خانواده قرار بود بیان خواستگاری الهه. اما چون اون کم سِنه همین چند دقیقه پیش مامان بهشون زنگ زد و گفت که کلا برگزاری مراسم خواستگاری کنسل بشه. اونا هم قبول کردن.
...
حالا سه روز از تشییع پیکر مجتبی میگذره و روز سومشه.
وقتی مراسمش تموم شد همه رفتن و من کنار قبر مجتبی موندم...
از جام بلند شدم و وقتی رفتم جلوی در بهشت زهرا به چند تا بوته ی گل بابونه بر خوردم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت پایانی
تو خیالاتم مجتبی هم کنار اون بوته روبروی من ایستاد.
مجتبی: دلم برات تنگ شده راحله...
لبخندی بهش زدم و گفتم :
_فکر می کنی من دلم برات تنگ نشده؟
مجتبی:ببخشید تنهات گذاشتم. خدا صدام کرده بود برم پیشش.
راحله: دلتنگتم مجتبی...
مجتبی لبخندی بهم زد و یه گل بابونه رو از بوتش جدا کرد و آورد جلوی من...
رفتم جلو که گل و ازش بگیرم...
یهو از خیالاتم اومدم بیرون...
پام تو بوته های گل های بابونه گیر کرد...
خواستم خودم و ازش جدا کنم که یهو با سر خوردم زمین...
داد زدم:
_کمک!
چشمام داره بسته میشه...
دارم خاطراتم با مجتبی رو مرور می کنم...
اون روزی که تلفنی باهم دچار سوء تفاهم شدیم، تابلو فرشی که بهم هدیه داده بود، نامه ی عذر خواهیش، شب خواستگاری، روز عقدمون،روزی که رفتم تو اتاق نماز خوندم،روز برگشتنش به پادگان، شنیدن خبر شهادتش که خیلی دیر متوجهش شدم، روز تشییع جنازش وحالا هم که روز سومشه...
احساس کردم یه چیزی از بدنم داره کم میشه...
چهره ی مجتبی دوباره اومد جلوی چشمم...
بهم لبخند زد...
از زبان راوی:
از سر راحله خیلی خون اومده بود...
بعد چند ثانیه پلکاش رفت روی هم و آسمونی شد...
افراد زیادی دورش جمع شدن...
راحله و مجتبی هردو به عشقشون پایدار بودن...
حتما خدا خیلی دوستشون داره که زود فرمان رفتنشون و داد ...
یهو بادی زد و یک گل بابونه که تقریبا از بوتش جدا شده بود با وزش باد نشست رو دست راحله...
اونا هم در این دنیا و هم در اون دنیا باهمن چرا که قبرشون هم کنار همه.
پایان♡
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
🔵لیست رمان هایی که در کانال گذاشته شد؛برای دسترسی راحت تر شما بزرگواران:😉👇
(#رمان_ضربان_و_زندان #پارت1)#عاشقانه
(#رمان_نون_و_ریحون #پارت1)#رمان_جنایی_عاشقانه
(#رمان_گل_های_بابونه #پارت1)#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
(#رمان_اقیانوس_مشرق
#پارت1)#کتاب
(#خورشید_پشت_ابر
#پارت1)#دلنوشته
وحالا رمان جدیدی که این روزهاپارت به پارت بارگذاری میشه:👇
(#رمان_ماه_شب_چهاردهم
#پارت1 )#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv