eitaa logo
رمان لند 📖
919 دنبال‌کننده
561 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇یک بیت شعر: وقت راغنیمت دان آن قدَر که بتوانی حاصل ازحیات ای جان یک دم است تادانی ✍حافظ https://eitaa.com/duhdtv
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 ای کریمی که بخشنده ی عطایی؛و ای حکیمی که پوشنده ی خطایی؛و ای صمدی که از ادراک خلق جدایی ؛و ای احدی که در ذات و صفات،بی همتایی؛و ای خالقی که راه نمایی؛و ای قادری که خدایی را سزایی؛جانِ مارا صفای خود دِه؛و دل ما را هوای خود دِه؛وچشم مارا ضیای خود دِه؛ومارا آن دِه که آن بِه؛و مگذار مارا به کِه و مِه. ✍خواجه عبدالله انصاری https://eitaa.com/duhdtv
امروز قراره دوتا خبر بدم بهتون....😍🤩 اول:(این که این خبر سورپرایزی میمونه بعد از بارگذاری رمان امروز میگم..🤭) دوم:این که این خبر هم وصله به خبر قبلیه که قراره هردوشون و همزمان بگم🤗😎 پس بمون و رمان و بخون تا خبر هارو دنبال کنی...🤨 https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 18 عرفان داد زد : _خانم! لطفا این گل و بگیرید که دست خالی پیش مادرتون نرید. کوثر با عصبانیت برگشت سمت عرفان و شاخه گل و از دستش کشید و درحالی که سرش و انداخته بود پائین با سردی گفت : _ ممنون. و بعد رفت. عرفان هم رفت تا یه هدیه دیگه واسه مامانشون بگیره. ... از زبان راحله : رو به کوثر گفتم : _ کجا بودی دختر؟! _ بعدا براتون توضیح میدم. این و گفت و بعد کنار ما صندلی های پارک نشست. روبرومون هم میز هست. طاهره با دیدن شاخه گل تو دست کوثر با کنجکاوی گفت : _ خبر مَبرایی هست؟ _ این... این... دم در کتابخونه که بودم یه پسر خورد به جعبه لیوان و لیوان ها شکستن. یاسمن گفت : _ کدوم جعبه لیوان؟ _ واسه مامان خریده بودمش. مگه یادت نیست امروز تولدشه؟! _راست میگی هااا! _ داشتم میگفتم... پسره تو دستش یه شاخه گل بود. به من گفت اون مال مامانشه و بخاطر اینکه لیوان های مامان من و شکوند اون شاخه گل و من بگیرم و بدم به مامانم. منم... منم قبول کردم. گفتم : _ خب پس مبارک باشه... _ راحله! خفه شو! یهو همه زدیم زیر خنده. ادامه دارد... ✍نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 19 ... وقتی رسیدم دم در حیاط کلید رو از تو کیفم برداشتم و در و باز کردم. مطمئن بودم که عرفان تا حالا رسیده واسه همین می خواستم غافلگیرش کنم. رفتم تو حیاط و در و پشت سرم بستم. هیچ صدایی نیومد... با خودم گفتم شاید اونا می خوان من و غافلگیر کنن؟! کفشام و در آوردم و پام و گذاشتم رو سکو. رفتم تو حال... بازم هیچ صدایی نیومد... یهو الهه از اتاقش اومد بیرون... _ سلام. _ سلام. عرفان نیومد؟ شونه هاش و برد بالا تکونی به لب هاش داد به نشونه ی اینکه خبری از این موضوع نداره. _ قول داد میاد... پس چرا نیومد... _ مگه من گفتم نیومد؟ _ نه... ولی ضایعه که نیومده. _ تو بیشتر دلت می خواد عرفان و ببینی یا مجتبی؟ _ من... من... به من چه... یهو عرفان از تو اتاق الهه پرید بیرون و گفت : _ نگو که به تو ربطی نداره... با دیدنش دست و پام و گم کردم... _ ای وای! عرفان! سکتم دادی! بعد همه باهم زدیم زیر خنده... یکم با چشمام دور و برم و چک کردم. بعد با کنجکاوی رو به الهه گفتم : _ مامان کجاست؟ ادامه دارد... ✍️نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
امروز قراره دوتا خبر بدم بهتون....😍🤩 اول:(این که این خبر سورپرایزی میمونه بعد از بارگذاری رمان امروز
خب خب...😍 اولین خبر اینه که مسابقه هنوز ادامه داره...😌 دومین خبر هم اینه بجنب شرکت کن و کانال و به دوستاتون معرفی کنید تا از جایزه جانمونی😄😉 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 https://eitaa.com/duhdtv
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- شمرِ تعزیه هم نتونست رقیه رو بزنه . 💔 || ╭═══✨✨✨═══╮ کــانـال۞یا رُقَیَّةَ الْبِنْتَ الْحُسَیْن @Ya_Roghayyeh @Ya_Roghayyeh ╰═══✨✨✨═══╯
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازگشت مدال‌آوران المپیاد نجوم به کشور تیم المپیاد نجوم دانش‌آموزی ایران با کسب ۵ نشان طلا؛ مقام نخست هفدهمین المپیاد جهانی نجوم و اختر فیزیک را از آن خود کرد. 🔴 👇 @bidariymelat
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 20 _مامان کجاست؟ _نمیدونم. یهو صدای تلفن بلند شد. رفتم تو پذیرایی و گوشی و برداشتم. _ الو؟ _ سلام. تویی راحله جان؟ _ بله خودمم. _ هاجر هستم همسایتون. _بله شناختم. طوری شده که زنگ زدید؟ با صدایی لرزان گفت : _ مگه باید طوری بشه که زنگ بزنم؟ _نه. این چه حرفیه؟ منظورم این بود که مامان پیش شماست، شما هم که با ما زیاد حرف نمی زنید. واسه همین‌ تعجب کردم. _ راحله جان؟ _ بله خاله؟ _ گوشی رو میدی به آقا عرفان؟ _چشم. یه لحظه... داد زدم: _عرفان؟! _ بله؟ من اینجام. چرا داد میزنی؟ _ آها اینجایی؟ هیچی می خواستم بگم هاجر خانوم کارِت داره. اومد جلو و گوشی رو ازم گرفت. _الو؟ _سلام خاله. _سلام. _ الهه و راحله پیشت هستن؟ _ بله. مگه چی شده؟ _یه لحظه بهشون بگو برن. _چشم.بچه ها یه لحظه از اینجا برید. من و الهه رفتیم تو اتاق من. قلبم داره از سینه در میاد... پس از چند ثانیه عرفان داد زد : _راحله؟راحله؟ _بله؟ بله؟ دوید سمت اتاقم و درش و باز کرد. _ این سوئیچ من کجاست؟ کُتش رو تنش کرده بود... _ هاجر خانوم چی گفته بود؟کجا می خوای بری؟ _بیمارستان. _بیمارستان؟! سرش و انداخت پائین... _ عرفان؟ بگو چی شده؟ طاقتش و داریم... مگه نه الهه؟ سرش و تکون داد و گفت : _اوهوم _ گفتم می خوام برم بیمارستان. هرچی می خوای بدونی خودت بیا ببین. منم مث تو از هیچی خبر ندارم. اشک از چشمام سرازیر شد... ادامه دارد... ✍️نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 21 الهه با نگرانی گفت : _منم میام. ع_نمیشه. ر_آخه اینجوری الهه تنها می مونه. ع_خب پس توهَم نیا. ر_آخه دلم می خواد... پرید وسط حرفم : ع_آخه نیار تو کار. همین که گفتم. احساس کردم کَل کَل کردن دیگه فایده نداره... ر_باشه... رفت تو حال. منم رفتم پیشش. اون شروع کرد به پرت کردن پیراهن ها و کت ها و شلواراش از رو آویز لباس. ر_چیکار میکنی؟ مگه تازه مُرَتبشون نکرده بودی؟ همینطور که پرتشون می کرد روی زمین داد زد : _جون مامان مهمه یا تمیزیِ خونه؟ ترسیدم... عقبی راه رفتم تا ازش فاصله بگیرم... تا اینکه رسیدم به میز تلویزیون... میز تلویزیونمون هم اندازه میز تحریر اتاق من هست. دستام لرزید... خورد به گلدونی که روی میز تلویزیون هست... گلدون افتاد و شکست... از شانس خوبم گلدون مورد علاقه مامان و زدم شکوندم. عرفان سرش و چرخوند سمت من و با خشم نگام کرد. نشستم و تیکه های گلدون و جمع کردم... انقدر دست و پام و گم کرده بودم که دستم خورد به تیزیِ شیشه شکسته گلدون و بُریدَتش... ادامه دارد... ✍️نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv