🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت67
همه صلوات فرستادن...
مسابقه که تموم شد نیم ساعت پذیرایی کردن و بعد هم نوبت رسيد به اعلام نتایج...
داورا کنار مجری ایستادن و بعد از متن مخصوص اختتامیه مسابقه یکی از داورا که سن نسبتا بیشتری به بقیه داشت اومد پشت تریبون و برگه ای که تودستش بود و جابه جا کرد و گفت: بسم الله الرحمان الرحيم... باعرض سلامی مجدد خدمت شما حضار گرامی و بینندگان محترم... بااجازه از داوران عزیز دعوت می کنیم از مسئولین محترم که روی جایگاه تشریف بیارن برای اهدای جایزه و لوح تقدیر...
مسئولین که اومدن روی جایگاه دوباره همون آقا شروع کرد به اعلام برنده ها... نونهالان، نوجوانان، جوانان وحالابزرگسالان...
داور: در رشته حفظ بزرگسالان نفر سوم جناب آقای همایون بهرامی...
همه صلوات فرستادن و داور ادامه داد: نفردوم جناب آقای سید محمد حسینی
بازهم صلوات...
قلبم داشت از هیجان و استرس میزد بیرون...
داور:و در آخر نفر اول جناب آقای حامد جهانی... برای سلامتی هرسه عزیز یه صلوات محمدی پسند ختم کنید...
همه صلوات فرستادن و برنده ها رفتن روی جایگاه...خانوادمون از خوشحالی به هم تبریک می گفتن...خیلی خوشحال بودم... لوح تقدیر و جایزه هاشون و بهشون دادن گفتن سه نفر اول هر رشته باید برای مسابقات کشوری آماده باشن...
دل تو دلم نبود... احساس می کردم از شدت استرس حالت تهوع دارم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
هرجا کم آوردی...!🍃
#تلنگر
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت67 همه صلوات فرستادن... مسابقه که تموم شد نیم س
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت68
بعد از یه ماه مسابقات کشوری حامد هم شروع شده بود...انقدر ذوق داشتم نمیدونستم باید چیکار کنم!
حامد و برنده های استانی رفتن تهران...تو تلویزیون مسابقه رو نشون میداد...بعد از اعلام نتایج حامد هم به عنوان نفر اول کشوری انتخاب شده بود...از خوشحالی همه زنگ می زدن و تبریک می گفتن...
.........
_یکی...دوتا...سه تا...چهارتا...
صدای زنگ گوشیم توجهم و جلب کرد...شمارش برگه امتحانی هارو وِل کردم و گوشیم و گرفتم...از دفتر معلما اومدم بیرون و رفتم کنار سالن و جواب دادم...شماره ناشناس بود...
_بله؟
_سلام؛همراه خانم عباسی؟
_بله بفرمایید؟
_بنده از آزمایشگاه تماس می گیرم...جواب آزمایشتون آمادست...می تونید تشریف بیارید بگیرید.
_ممنونم...
.......
بعداز مدرسه با ماشین 206که جدیدا با کمک مالی حامد خریده بودم برای خودم رفتم آزمایشگاه...
خودم دوست داشتم مثبت می شد...جواب و گرفتم و دکتر آزمایشگاه بهم گفت که باردارم...!
باورم نمیشد...خدا یه فرشته گذاشته تودامنمون...
سریع ماشین سوار شدم و اومدم خونه...
نهار و آماده کردم...میز وتزئین کردم و لباس خوشگل و عطر خوشبو زدم که حامد اومد سورپرایزش کنم!
ساعت دو و نیم بود که آیفون زنگ خورد!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت69
رفتم سمت آیفون به خیال این که حامد باشه...اما...عاطفه بود...
در و باز کردم و منتظر بودم بیاد تو حیاط...صدای بسته شدن در حیاط اومد...در ورودی خونه رو باز کردم و عاطفه تند تند اومد نزدیک پله های ورودی...
_سلام..خوبی؟ خوش اومدی؟
_سلام...ههه...عزیزم...هههه
کفششو درآورد و اومد تو...
روبوسی کردیم و چادرشو درآورد...
_خوش اومدی عاطفه جون...
_قربونت...ههه...
_چرا نفس نفس میزنی...
_پیاده اومدم...
_خیلی خب خسته نباشی...بشین برات چای بیارم!
_نه نه...بشین کارت دارم...
_خب میرم چای میارم بعد حرف می زنیم...
نشست روی مبل و منم رفتم چای ریختم...
_به به...مثل این که مزاحم شدم...
ریزخندیدم و گفتم:نه این چه حرفیه!خواستم یه تنوع ایجاد کنم!
_اوخییی...بیا بابا زحمت نکش!
سینی چای و گرفتم و رفتم نشستم کنارش و سینی و گذاشتم روی میز عسلی روبه رومون!
یه فنجون چای و با پیش دستی گذاشتم جلوی عاطفه!
_بفرمایید!
_دستت دردنکنه...
_نوش جان...خب بگو ببینم یادی از ما کردی؟
ریزخندید و گفت:راستش اومدم دوتا خبر بدم بهت!که هردوتاش خوبه!
_الحمدالله...خب بگو ببینم چیه خبرات؟
_اول این که ما خانمای فامیلمون قراره یه جلسه قرعه کشی خودمونی بزاریم که اومدم توروهم دعوت کنم...
_خب...عالیه...بعدی؟
_بعدیش هم که خب...
_خب چی؟
_خب...خواستم بگم که قراره شروع جلسمون و بریم کربلا!
_واییی...یعنی میخواین همه خانما بریم کربلا؟!
_اوهوم...اومدم توروهم باخودمون ببرم!
_یعنی مامانم و...
_همه قبول کردن...زنداداشامون و خواهرت...من که خواهر ندارم...اومدم سه تا آبجی هامو راضی کنم که بریم کربلا!
قیافم سوالی شد و گفتم:
_سه تا آبجی؟
خندید و گفت:منظورم شمازنداداشام هستین!
_آها...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
همراهان عزیز متاسفانه شخصی رمان های کانال ما را بصورت غیرقانونی و عدم ذکر نام نویسنده به نام خود منتشر می کند لذا خواهشمند است نسبت به گزارش کانال فوق به آدرس https://eitaa.com/cvjjfffcv
اقدام نمایید، سپاس از همراهی شما 🌿🙏
متاسفانه بعضی کانال هامثل کانال بالا از روی رمان های کانال ما(رمان لند) اِسکی میرن و بدون نام نویسنده اون و تو کانالشون منتشر میکنن😡
بهتون تذکر میدم که لطفا لطفا لطفا از روی پارت های رمان این کانال اسکی نرین...😤
نه مدیران؛نه خادمین و نه عوامل و مخصوصاومخصوصا و مخصوصا نویسندگان این کانال راضی به کپی رمان ها نیستن😡
یعنی کپی بدون نام نویسنده حرامه ❌
متوجه شدین عزیزان🤯؟؟؟؟؟!!!!!
#کپی_ممنوع
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
تمامی رمان های ما فقط در کانال رمان لند منتشر می شود و جز این کلاهبرداری و سرقت ادبی می باشد، لطفا اطلاع رسانی کنید
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🧷امام صادق(ع) فرمودند:⏬
همانا مومن خواب هولناک می بیند و به سبب آن گناهانش بخشوده می شود.
📚میزان الحکمه،ج۴،ص،۲۹۷
#حدیث
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت69 رفتم سمت آیفون به خیال این که حامد باشه...اما.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت70
سکوت کردم ...
_نرگس؟خوبی؟
_آره.چاییتو بخور یخ کرد...
_ممنون.
اگه همه خانما برن...من نرم چه بهونه ای بیارم؟باید اول به حامد می گفتم!
صدای در حیاط اومد...
_حامد اومده؟
_آره حتما...
بلند شدم و در ورودی هال و باز کردم که دیدم حامد اومده و داره کفشاشو درمیاره...
_سلااام خانمی...چطوری عشقم...اومدم که...
یهو چشم و ابرو اومدم که ادامه نده...ازخجالت جلو عاطفه آب شدم...
_سلام خوش اومدی.مهمون داریم.
قیافش باخنده و تعجب ترکیب شده بود!
وارد شد و عاطفه رو دید.
عاطفه ازجاش پاشد و اومد سمت حامد و سلام و احوالپرسی کردن.
حامد:خیلی صفا آوردین!چه عجب این طرفاا.
عاطی:اومدم با خانمت حرف بزنم...حالا که تو اومدی به توهم میگم...اول بیا بغلت کنم ببینم.
عاطفه محکم حامد و تو بغلش فشرد...جوری همو بغل کردن انگار سه سال همو ندیدن...بااین که چهارروز پیش همه بودیم خونه مامان مرضیه شام.
حامد بعداز عوض کردن لباس و شستن دست و صورتش کنار عاطفه نشست...منم نشسته بودم...
_عاطفه زنگ بزن آقا میثم بگو دانیال و بیاره همه همینجا نهار می خوریم!
عاطی:نه عزیزم قربون دستت.نهارم روی گاز بود اومدم اینجا.
بااصرار من و حامد بازم عاطفه برای موندن قبول نکرد!
عاطفه قضیه رو برای حامد تعریف کرد ودر اخر حامد گفت:چقدرعالی!خب معلومه که نرگس هم میاد کربلا.چه جایی بهتر از کربلا!
نگاه هردوشون به من بود...
یه خنده ی مصنوعی کردم ولی تودلم گفتم خدایا من الان نمیتونم قول بدم.
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت71
عاطفه رفت و ما داشتیم نهار می خوردیم!
_حامد؟
_جان حامد...
_میگم من نرم بهتر نیست؟
متعجب شد و غذای توی دهنشو که قورت داد گفت:چرا؟مگه همیشه نمی گفتی عاشق کربلایی؟!
_خب...چرا هنوزم هستم!ولی...ولش کن!
_خب بگو دیگه...
_یه شرط داره...نباید فعلا به هیچ کس بگیم چون مطمئن نیستم!
یهو جدی شد و گفت:هروقت اینطوری حرف می زنی دلم می لرزه...بگو خانمم!
_حامد جان...اِمم...
الکی قیافم و نگران و ناراحت کردم و مثلا استرس گرفتم...داشتم حامد و اذیت می کردم!
_نرگس جان بگو دیگه...
_خب اگه بگم...تو...تو...ممکنه.
چشم توچشم شدیم...خیلی واقعی فیلم بازی می کردم!دستشو آورد جلو و دستام و گرفت...
_نرگس چقدر سردی تو!حرف بزن...
احساس کردم از شدت نگرانیش مردمک چشماش می لرزید!
اگه تا یه دقیقه دیگه نگم فکر کنم سرم داد بزنه که از حامد محاله همچین رفتاری!
دستام و از توی دستاش کشیدم بیرون و گفتم:حامد من دوستت داشتم...دارم...وخواهم داشت!ولی...یه چیزی این وسط هست که مانع میشه من و تو حواسمون کامل به هم باشه!
پوفففیی کشید و گفت:نرگس به جون خودم اگه نگی چی شده میرم خونه بابات میگم دخترت من و سکته داده!
به زور خندم و کنترل کردم...ازپشت صندلی آروم برگه جواب آزمایش و گرفتم و گذاشتم روی میز.
_بخونش!
نگاش روی من موند و همونطور برگه رو گرفت و باز کرد...نگاش افتاد به متن انگلیسی داخل برگه...
چشماش ریز شد و سعی کرد بفهمه چی میگه...
بعد از چند ثانیه مکث سرجاش خشک شد...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
✅اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
💚
#حدیث
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv