eitaa logo
رمان لند 📖
789 دنبال‌کننده
560 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
شبتون بخیر و امام زمانی دوستان🖤💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 8 همونطور که نگاش میکردم گفتم:توچرا یهو تنهام گذاشتی رفتی؟ معل
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 9 _چشم الان میام ... مامان رفت . رفتم جلو آینه سعی کردم حالم و خوب کنم ... اومدم پایین دیدم بابا روی مبل مشغول دیدن برنامه ورزشیه..! _سلام بابا... بالبخند گفت:_سلام دخترم...خوبی؟ منم لبخند زدم و نشستم کنارش :_ممنون. مامان باسینی چایی به جمعمون اضافه شد . بابا گفت:مهتاب جان الان دوساله که گواهی نامه گرفتی...خواستم همون سال اول برات ماشین بگیرم ولی خوب خودت میگفتی نمیخوای...ولی حالا به نظرم لازمه که ماشین داشته باشی.. یهو ترسیدم یاد ماجرای صبح افتادم . _اِمممم...من.. بابا:ببین دیگه خانم شدی لازمه رو پای خودت وایستی و مستقل باشی ... از روی میز سوییچ وبرداشت و گرفت سمتم و گفت:مبارکت باشه دختر قشنگم ... مامان که تاالان سکوت کرده بود گفت:خوبه دیگه ...مردم واسه زنشون ماشین میگیرن اونوقت حاج آقای ما واسه دخترش ..! بابا ریز خندید و گفت:حاج خانم! مامان هم خندید و گفت :شوخی کردم . من که شوکه شده بودم گفتم:من .... مامان:مَن مَن نکن سوییچ و بگیر تا من از دست بابات نگرفتم ... "سوییچ و گرفتم دست بابامو بوسیدم "... _باباجون خیلی زحمت کشیدی ...ممنونم واقعا..! بابا:قابلتو نداشت...واسه بچه هام خرج نکنم واسه کی خرج کنم... مامان:وااا ..پس ما... بابا پرید وسط حرفش :بماند که همسرماهم جاشون روی سرماست... هرسه تامون خندیدیم ... از ذوق پاشدم و صورت باباومامان و بوسیدم و از روی جالباسی چادر مشکی مامان و گرفتم و رفتم تو حیاط...فقط ماشین بابا بود! رفتم توی کوچه دیدم... ادامه دارد.... ✍نویسندگان :ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 10 رفتم توی کوچه دیدم یه 206 سفید نو دم درمون پارکه ...از خوشحالی دلم می خواست بال دربیارم . یه دستی به کاپوتش کشیدم و سوییچ و زدم و توش نشستم . یهو یاد حرف های مامان و بابا افتادم ... نکنه مامان صبح من و با سعید دیده بعد به بابا گفته... آخه حرف های بابا یه جوری بود.. نه....من اشتباه فکر میکنم.... ...... آلبوم بچگیمو ورق میزدم از هر شیش تا عکس سه تاش با سعید بودم ...! چقدر زود گذشت...چقدر زود بزرگ شدیم ...من ...اون... اینطور که معلومه ازدواج نکرده...اما اگه ازدواج هم نکرده باشه شاید بایکی هست! طرز صحبتش ...لباس پوشیدنش ...رفتارش ..تغییر کرده ولی رنگ چشماش ...چهارشونه بودنش...سرزبون داریش نه.... ...... باز به یاد بچگی هامون افتادم: بعد از زمین خوردنم با دوچرخه مامانم تا چند روز نمی زاشت با سعید بازی کنم تا بالاخره راضی شد...البته خیلی هم طول نکشید که یه روز خاله صفیه نهار دعوتمون کرد ...همه خونشون بودیم که گفت قراره سعید بره مادرید(پایتخت اسپانیا)....بااینکه همه تبریک گفتن و خوشحال شدن ولی نگاه های من و سعید فرق داشت ...نه اون پای رفتن داشت ..نه من دل موندن ... نمی شد کاریش کرد... ادامه دارد.... ✍نویسندگان :ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم💙🖤 https://eitaa.com/duhdtv