eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
153 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت بشری با خودکار در دستش بازی کرد: - آره. قرار بود اون شب بکشنت و مرگت رو بندازن گردن یگان ویژه. قرار بود ازت یه شهید بسازن و پای جنبش سبزشون قربانیت کنن. - چـ...چرا نکشتنم...؟ بشری لبخند زد: - چون ما انقدر دست و پا چلفتی نیستیم که بشینیم نگاه کنیم برامون شهید قلابی بسازن! - اصلا کی می‌خواست منو بکشه؟ - نمی‌شناسیش. ولی از دار و دسته همونایی بود که فرستاده بودنت کف خیابون. صدف آرنج‌هایش را بر میز تکیه داد و صورتش را با دستانش پوشاند. حسین در بی‌سیم به بشری گفت: - برو سر اصل مطلب. این حتماً یه چیزی می‌دونه. بشری گفت: - ببین، تو از دید ما هیچ اطلاعات مهمی نداری. چون نیروی عملیاتی نیستی و می‌دونم اطلاعاتت خیلی محدودتر از اونه که بتونی ما رو به جایی برسونی. شیدا مهره مهم و موثرشون بود که خودشون زدن حذفش کردن؛ اما سوالم اینه: چرا توی زندان می‌خواستن حذفت کنن، درحالی که می‌دونستن اطلاعاتت به درد ما نمی‌خوره؟ اونم درحالی که با مرگ شیدا، خوراک کافی برای رسانه‌هاشون داشتن و لازم نبود یه کشته دیگه برای شهیدسازی داشته باشن؟ صدف، چند ثانیه در سکوت به بشری نگاه کرد. درک این مسائل برایش کمی سخت بود؛ اما حالا خودش هم می‌خواست بداند چرا برایش نقشه قتل کشیده‌اند. تمام زندگی اش را بر باد رفته می‌دید؛ احساس می‌کرد یک عمر بر آب خانه ساخته است و حالا که نیاز به حمایت دارد، آن‌ها که قول حمایت داده بودند، پشتش را خالی کرده بودند. لب‌هایش لرزیدند و اشکش چکید: - واقعا نمی‌دونم... . و صورتش را با دستش پوشاند و زد زیر گریه. صدای هق‌هقش در اتاق پیچید. بشری گردنش را کج کرد: - بیا این مسئله رو با هم حلش کنیم، باشه؟ صدف با پشت دست اشکش را گرفت ، و آب بینی‌اش را بالا کشید. سعی کرد خودش را آرام کند. احساس خوبی نسبت به بشری داشت؛ اصلاً حس نمی‌کرد بشری مامور بازجویی اوست. با صدای گرفته‌اش، بریده‌بریده گفت: - سال هشتاد و پنج از دانشگاه اخراج شدم... . - چرا؟ - آبم با حراست توی یه جوب نمی‌رفت...من می‌خواستم آزاد باشم، گرایش سیاسی خودمو داشته باشم، جوری که می‌خوام بگردم و لباس بپوشم و رفتار کنم...انقدر اخطار گرفتم که اخراج شدم. - خب بعدش؟ - تونستم با کمک چندتا از دوستام پناهندگی سیاسی بگیرم از کانادا. اون‌جا با یه پسری آشنا شدم به اسم مانی. ایرانی بود. کمکم کرد توی یه شرکت تحقیقاتی استخدام بشم. - چه شرکتی؟ صدف لبش را گزید و دستش را مشت کرد. انگار شک داشت حرفش را بزند. گفت: - یه شرکت تحقیقاتی دیگه! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت بشری به صندلی تکیه داد و دست به سینه، به صدف نگاه کرد: - خب، ادامه بده. - یه مدت کار کردم، با مانی هم دوست بودم. زندگیم داشت همونی می‌شد که می‌خواستم. من... . صدایش لرزید و باز هم اشکش چکید: - من عاشق مانی شده بودم... . صدف سرش را روی میز گذاشت ، و دوباره زیر گریه زد. بشری نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. دستش را بر شانه صدف گذاشت و فشرد: - فکر کنم برای امروز کافیه. بعدا بازم حرف می‌زنیم ان‌شاءالله. صدف سریع سرش را بالا آورد و دست بشری را گرفت. با صدای پر از التماسش گفت: - نه! وایسا... . بشری دوباره نشست. صدف بغضش را قورت داد و اشکش را پاک کرد: - کار شرکت ما، این بود که از طریق استفاده از عوامل بیولوژیکی و شیمیایی، مواد آرایشی یا مکمل‌های غذایی و حتی بذرهای کشاورزی رو ارتقا بده. یعنی مثلا، طوری بذرها رو تغییر بدیم که نسبت به آفت مقاوم‌تر باشه؛ یا ترکیبات مکمل‌های غذایی و مواد آرایشی طوری باشن که تاثیر بیشتر و قیمت تموم شده‌ی کمتری داشته باشن. واقعاً از کار توی اون شرکت احساس خوبی داشتم. داشتم به پیشرفت بشریت کمک می‌کردم. فقط هم من نبودم. چندین متخصص دیگه توی زمینه‌‌هایی مثل شیمی و ژنتیک هم با ما کار می‌کردن. صابری اخم کرد و دقتش را بیشتر کرد. خوشحال بود از این که صدف به حرف آمده است. صدف ادامه داد: - یه روز...یه روز...توی آزمایشگاه حال مانی بد شد. بردیمش بیمارستان. بعد چند روز آزمایش و معاینه و اینا، فهمیدیم سرطان خون داره... دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. دوباره هق زد و با گریه گفت: - خیلی دیر شده بود. چندماه بیشتر زنده نموند. و با صدای بلند گریه کرد. بشری دستش را روی دستان صدف گذاشت و فشار داد. لیوان آبش را پر کرد و به سمت صدف گرفت: - بیا عزیزم. بخور حالت بهتر بشه. صدف کمی از آب را نوشید ، تا آتش درونش را فرو بنشاند. یک دستمال کاغذی گرفت و بینی‌اش را پاک کرد. چند ثانیه ساکت ماند تا آرام شود و بعد گفت: -رئیس شرکتمون می‌گفت احتمالا چون مانی یه پناهنده سیاسی بوده و الانم به سود ایران کار نمی‌کنه، حتماً عوامل رژیم ایران با عامل بیولوژیکی کشتنش. ولی منم خر نبودم. کم‌کم یه چیزایی فهمیده بودم؛ حدس می‌زنم شرکت ما داشت با دستکاری ژنی بذرهای کشاورزی، اونا رو به عوامل تراریخته خطرناک تبدیل می‌کرد. البته هیچوقت نتونستم ازش کامل سر دربیارم؛ ولی حدسم اینه. مثلا داشتیم روی ژن گیاه پنبه‌ای که توی لوازم بهداشتی استفاده می‌شد کار می‌کردیم. من حدس می‌زنم نتیجه استفاده از اون نوع پنبه تراریخته، عقیم شدن بود. یا بعضی از روغن‌هایی که توی مواد آرایشی استفاده می‌شد، طوری دستکاری شده بودن که می‌تونستن توی طولانی مدت باعث سرطان بشن. حتی بذرهای ضدآفتی که تولید کرده بودیم، خیلی خوب بودن؛ مثلا یه نوع سیب‌زمینیه که با دستکاری ژنتیکی، مقاوم به آفت می‌شه. طوری که وقتی توی یه مزرعه، یه سیب‌زمینی به آفت آلوده بشه، خودش خودش رو نابود می‌کنه تا آفت توی مزرعه منتشر نشه؛ ولی من خیلی نسبت به اثر این چیزا روی بدن آدم خوش‌بین نبودم. همش هم به مدیر شرکت می‌گفتم اینایی که داریم می‌سازیم باید بیشتر مطالعه و آزمایش بشه؛ ولی گوش نمی‌داد. می‌خواستم درباره‌ش با مانی حرف بزنم...حیف که زنده نموند. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت بشری یک بار دیگر حرف‌های صدف را در ذهنش مرور کرد. با ملایمت پرسید: - درباره اینا با کس دیگه‌ای هم حرف زدی؟ صدف با تردید به صابری نگاه کرد و سرش را تکان داد: - نه...یعنی راستش یه بار پشت تلفن به مانی گفتم شک دارم؛ ولی نشد مفصل حرف بزنیم... یعنی...شما می‌گین...اونا فهمیدن...؟ بشری با اطمینان سرش را تکان داد: - مطمئنم. حتماً فهمیدن شک کردی. وگرنه دلیلی نداره تویی که اصلاً مهره عملیاتی نبودی رو بکشونن وسط خیابونای ایران. می‌خوای بهت بگم برنامه‌شون دقیقاً چی بوده؟ صدف کنجکاو و با چشمانی سرخ و گرد شده به بشری نگاه کرد: - چی بوده؟ - وقتی دیدن تو شک کردی و حال روحی خوبی هم برای کار کردن نداری، فهمیدن زنده موندنت خیلی به نفعشون نیست. از طرفی هم، بخاطر پناهندگی سیاسی‌ت و زاویه‌دار بودنت با نظام، خواستن بیارنت ایران و توی تظاهرات کشته بشی تا بعد مرگت، ازت یه شهید مظلوم و نخبه و آزادیخواه بسازن و با خونت از این و اون باج‌خواهی کنن. ما به این کار می‌گیم شهیدسازی. وقتی هم دیدن گیر افتادی، برای این که این حرفا رو به ما نزنی، نفوذی‌هاشون رو فرستادن تا کارت رو تموم کنن. دهان صدف باز مانده بود. باورش نمی‌شد همه این مدت، از زمان پناهندگی‌اش به کانادا تا همین چندروز پیش، بازیچه دست دیگران بوده و هرکسی به روش خودش و برای منافع خودش از او استفاده می‌کرده. تمام زندگی‌اش بر سرش آوار شد؛ حالا هیچ نداشت. بشری بلند شد که برود؛ اما دوباره صدای صدف متوقفش کرد: - می‌شه کنارم بمونی؟ بشری برگشت و متعجب به صدف نگاه کرد: - چرا؟ - من می‌ترسم. تکلیفم چی می‌شه؟ بشری لبخند دلگرم‌کننده‌ای زد: - تا حالا این‌جا بهت سخت گذشته؟ کسی اذیتت کرده؟ صدف سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد: - نه! - بعد اینم همینطوره. خیالت راحت، جات امنه. *** شماره ناشناس افتاده بود روی گوشی شخصی‌اش. شک داشت جواب بدهد یا نه. انگشتش روی دکمه سبز مانده بود؛ معطل یک فرمان برای وصل کردن تماس. آخر، مغزش فرمان فشار را به عصب‌های دستش صادر کرد. تماس را وصل کرد و موبایل را در گوشش گذاشت؛ اما حرفی نزد. صدای میلاد را شنید: - سلام عباس. منم میلاد، شناختی؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت میلاد نفس‌نفس می‌زد. عباس دل خوشی از میلاد نداشت. نمی‌دانست میلاد چرا مدتی‌ست که سر کار نیامده و احساس مبهمی به او می‌گفت شاید نفوذی همان میلاد باشد. با این وجود، شک‌اش را قورت داد و پاسخ داد: - جانم میلاد؟ میلاد یک نفس عمیق کشید: - چند روز دیگه، خانم و بچه‌م از خارج برمی‌گردن؛ ولی من شاید ماموریت باشم و نتونم برم ببینمشون. یه هدیه برای کوثر کوچولوم خریدم. می‌شه تو ببری بهش بدی؟ عباس از این خواسته میلاد تعجب کرد. به وضوح احساس می‌کرد صدا و حالت حرف زدن میلاد عادی نیست. احساس می‌کرد میلاد می‌خواهد حرفی بزند؛ اما از گفتن آن پشت تلفن می‌ترسد. شاید هم به رمز حرف می‌زد. آب گلویش را قورت داد و گفت: - باشه داداش. فقط هدیه رو کجا گذاشتی؟ - توی خونمون، گذاشتم توی اتاقش. همون عروسکیه که همیشه دلش می‌خواست براش بخرم. عباس کمی به ذهنش فشار آورد. چندباری کوثر را دیده و با او بازی کرده بود. می‌دانست کوثر آرزو دارد یک خرس عروسکی بزرگ داشته باشد؛ از خودش بزرگ‌تر. گفت: - آهان، فهمیدم. باشه حتماً. صدای خنده بغض‌آلود میلاد را شنید. اگر کنار میلاد بود، می‌توانست رد اشک را روی صورتش ببیند. میلاد گفت: - حتماً بهش بدی ها. یادت نره. می‌خوام توی فرودگاه بهش بدی که حسابی غافلگیر بشه! عباس حسابی نگران شده بود. معنای اینطور حرف زدن میلاد را نمی‌فهمید. با تردید گفت: - چی شده میلاد؟ مگه خودت نیستی؟ میلاد باز هم میان گریه خندید: - نمی‌دونم...فقط...وقتی دیدیش از طرف من یه گاز به لپای خوشگلش بگیر. باشه؟ بغض به گلوی عباس چنگ انداخت. خواست دلیل این توصیه‌ها را بپرسد ولی صدای شکستن شیشه از پشت خط و بعد هم بوق اشغال، مجال پرسیدن نداد. صدای خرد شدن شیشه‌ به قدری مهیب بود که عباس را از جا پراند و چندبار با صدای بلند میلاد را صدا زد. می‌دانست فایده ندارد. میلاد از یک سو منتظر پاسخ عباس بود ، و از سویی منتظر قاتلی که خیلی زود سر وقتش می‌رسید؛ حتی زودتر از این که عباس جواب بدهد. حتی نتوانست مدل ماشینی که با سرعت از روبه رو به سمتش می‌آمد را تشخیص دهد؛ در چشم به هم زدنی، همه جا سیاه شد و آخرین ادراکش، صدای خرد شدن شیشه‌ها بود. *** حسین از پشت شیشه آی.سی.یو به میلاد نگاه می‌کرد؛ میلاد میان آن همه لوله و سیم و دستگاه گم شده بود. پزشکی بالای سر میلاد ایستاده بود و داشت معاینه‌اش می‌کرد، از آی.سی.یو بیرون آمد ، و آمد به سمت حسین؛ می‌دانست که اول از همه باید به حسین جواب پس بدهد. گفت: - متاسفم که اینو می‌گم؛ اما سطح هوشیاریش خیلی پایینه؛ یعنی رفته توی کما. همین که توی همچین تصادفی زنده مونده هم معجزه‌ست. دیگه کاری از دست ما برنمیاد؛ باید ببینیم خدا چی می‌خواد. چشمان حسین سیاهی رفت؛ اما خودش را نگه داشت: - ممنونم دکتر. حسین این را گفت ، و سرش را به دیوار تکیه داد. نمی‌دانست حالا باید به زن و بچه میلاد چه جوابی بدهد. دست عباس بر شانه‌اش نشست: - حاجی؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین چشمانش را باز کرد. چند چروک به دور چشمانش اضافه شده بود. عباس گفت: - حالش چطوره؟ حسین لبش را جمع کرد ، و دوباره به میلاد که بیهوش روی تخت افتاده بود نگاه کرد: - وقتی رسیدیم بالای سرش، نصف ماشینش جمع شده بود. آتش‌نشانی و اورژانس با بدبختی از توی ماشین له شده بیرون کشیدنش. نیسان آبیه یه طوری از روبه‌رو کوبیده بود بهش که هیچی از ماشین نمونده بود، کاپوتش کامل مچاله شده بود. همین که زنده کشیدیمش بیرون معجزه‌ست، الانم رفته توی کما. چشمان عباس گرد شدند و با حیرت به میلاد نگاه کرد: - حالا چی شده که تصادف کرده؟ راننده نیسانه چیزیش نشده؟ حسین نگاه معناداری به عباس کرد: - راننده‌ای پشت فرمون نیسان نبوده! حیرت عباس بیشتر شد و چشمانش گردتر: - یعنی چی؟ و صبر نکرد حسین جواب بدهد: - نگید که عمدی بوده...؟! حسین با اندوه سرش را به دوطرف تکان داد: - متاسفانه عمدی بوده؛ نیسانه رو دستکاری کرده بودن؛ اصلاً سرنشین نداشته. صدای عباس کمی بالاتر رفت و بغض‌آلود شد: - چرا؟ این بنده خدا چند روز دیگه قراره زن و بچه‌ش برگردن ایران! حسین دو دستش را بر شانه‌های عباس گذاشت و او را کشید کنار راهرو: - آروم باش پسرم. من از تو بیشتر ناراحتم؛ ولی نباید احساسی برخورد کنیم. ببینم، تو از کجا فهمیدی که زن و بچه‌ش قراره برگردن؟ عباس سرش را پایین انداخت ، و با دو انگشت، تیغه بینی‌اش را گرفت. بعد از چند لحظه، با چشمان قرمز به حسین نگاه کرد و گفت: - دقیقاً قبل از این که تصادف کنه بهم زنگ زد گفت. گفت یه هدیه برای دخترش خریده؛ ولی نمی‌تونه خودش اونو بده به دخترش. ازم خواست برم برش دارم و ببرم بدم به دخترش. حسین چشمانش را تنگ کرد. دست به چانه زد و آرام گفت: - چرا به تو گفته؟ انقدر آرام این جمله را گفت که عباس نشنید. آرام به سر شانه عباس زد و گفت: - بیا بریم، یه کار مهمیه که باید انجام بدیم. عباس هنوز خیره بود به میلاد. پرسید: - چرا می‌خواستن بکشنش؟ - بیا بریم تو راه بهت می‌گم. و قدم تند کرد به سمت انتهای راهرو. عباس پشت سرش راه افتاد و پرسید: - می‌شه برام توضیح بدین حاجی؟ گیج شدم. اصلاً میلاد این چند روز کجا بود؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین دست عباس را گرفت و کشید: - بیا بریم، این‌جا نمی‌شه حرف زد. از بیمارستان خارج شدند ، و داخل ماشین حسین نشستند. عباس با بی‌تابی، سوالش را تکرار کرد. حسین پرسش عباس را با پرسش جواب داد: - گفت اون هدیه‌ای که گذاشته برای دخترش کجاست؟ لحن حسین انقدر آمرانه بود که به عباس مهلت تعجب نداد: - توی اتاق دخترش. فکر کنم یه خرس بزرگ عروسکی باشه، از اون خرس گُنده‌ها. حسین سرش را تکان داد. عباس بی‌تاب‌‌تر پرسید: - چرا اینو می‌پرسید حاجی؟ خب بگید منم بدونم! حسین انگار حرف‌های عباس را نمی‌شنید. بی‌سیمش را درآورد و مرصاد را پیج کرد: - اوضاع چطوره ابراهیمی؟ عباس سر در نمی‌آورد؛ ابراهیمی که بود؟ می‌دانست تا خود حسین نخواهد، جواب نمی‌گیرد. منتظر ماند تا صحبت حسین با بی‌سیم تمام شود و دیگر حرفی نزد. حسین که سکوت عباس را دید، گفت: - خب...حالا شد. عباس جان، شما میری در خونه مادرخانم میلاد؛ به پدر زنش خبر می‌دی که تصادف کرده. بعدم جریان هدیه که برای دخترش خریده رو بگو و ازش بخوا بره هدیه رو از توی اتاق دخترش برداره و برگرده خونشون. تو هم خونشون باش، هدیه رو که آورد، به من خبر بده بیام. نگاه پرسشگر عباس را که دید، لبخند زد: - به موقعش برات توضیح می‌دم. الان وقت نداریم، باید سریع اقدام کنیم. عباس چشمی گفت و از ماشین پیاده شد. *** - نمی‌خوای بگی کی هستی و چرا منو آوردی این‌جا؟ کمیل سلام نمازش را داد، سر چرخاند به سمت حسام و چشمانش را تنگ کرد: - وقتی آوردمت، همراهت یه سلاح کمری با خشاب پر بود. می‌دونی، ایران تگزاس نیست که اسلحه هم جزو وسایل شخصی مردمش محسوب بشه. برای همین، قبلش باید بابت اون کلت برتا ام9 که همراهت بود بهم توضیح بدی! بچه کجایی؟ تگزاس؟ حسام اخم‌هایش را در هم کشید و خواست انکار کند: - چی می‌گی؟ اسلحه کدومه؟ اصلا تو کی هستی؟ کمیل شروع کرد با بندهای انگشتش تسبیح گفتن و شانه بالا انداخت: - فکر کن یه دوست. یه رفیق که می‌خواد به رفیقش کمک کنه از این منجلاب خودش رو نجات بده. صورت حسام از درد جمع شد: - برای همین نذاشتی گیر مامورا بیفتم؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت کمیل دیگر جواب نداد تا تسبیحات بعد نمازش را تمام کند. حسام نتوانست ساکت بماند: - من نمی‌فهمم تو کدوم وری هستی! از یه طرف نماز می‌خونی، از یه طرفم فکر کنم میونه خوبی با رژیم نداشته باشی که منو از دست مامورا نجات دادی! کمیل گفتن تسبیحات را تمام کرد و ابروهایش را بالا داد: - یعنی کسایی که میونه خوبی با رژیم ندارن نماز هم نمی‌خونن؟ حسام کلافه شد: - چه می‌دونم بابا. شاید. کمیل پوزخند زد. حسام گفت: - راستی، خودت بچه تگزاسی؟ کمیل ابرو در هم کشید و پرسشگرانه به حسام نگاه کرد. حسام خندید: - منو خر فرض نکن. خودتم مسلحی. چیکاره‌ای که اسلحه داری؟ صدای زنگ موبایل، کمیل را از پاسخ به این سوال راحت کرد. موبایلش را جواب داد: - جانم؟ - ... . - چشم. منتظرتونم. و قطع کرد. حسام کمی هول شد: - کسی قراره بیاد اینجا؟ کمیل با تکیه به زمین از جا بلند شد و لبخند زد: - نترس، بلایی سرت نمیارم. و اسلحه‌اش را از پشت کمرش بیرون کشید ، و پشت پنجره رفت. اسلحه را آماده شلیک کرد و بیرون را نگاه کرد. صدای باز شدن در حیاط شنیده شد. حسام خواست دهان باز کند و چیزی بپرسد؛ ولی کمیل انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت: - هیس! حسام ساکت شد و از درون به جوشش افتاد. خودش را روی تخت جمع کرد و پلک‌هایش را روی هم فشرد. صدای قدم زدن کسی در حیاط را می‌شنید و کمی بعد، صدای پایی در راه‌پله آمد. کمیل پشت در اتاق رفت و آماده‌باش ایستاد. صدای در زدن ریتمیک کسی که پشت در بود، حسام را از جا پراند. کمیل در را گشود و با دیدن حسین، سلاحش را غلاف کرد. حسین وارد اتاق شد ، و نگاهی به حسام انداخت. حسام با تعجب به حسین نگاه می‌کرد. حسین با کمیل دست داد و مختصری از اوضاع پرسید: - خسته نباشی. اوضاع چطوره؟ - الحمدلله تا الان مشکلی نبوده و مزاحم نداشتیم. شما چی حاجی؟ خبری نشده؟ حسین کنار کمیل بر زمین نشست ، و لبانش را جمع کرد و مرمی سلاح را از جیب شلوارش بیرون کشید: - حدسمون درست بود. یکی از بچه‌های خودمون حسام رو زده. این مرمی، مال یه اسلحه کمری با کالیبر نُه میلی‌متریه؛ ولی شیدا رو با سلاح دوربردِ هفت و نیم میلی‌متری زده بودن. حسام خواست حرفی بزند؛ اما پشیمان شد. می‌دانست جواب نمی‌گیرد. کمیل نفسش را بیرون داد و خودش را بر دیوار آوار کرد: -ای وای من... . 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین با صدای خش‌خورده و خسته‌اش زمزمه کرد: - یه خبر بدتر هم دارم...میلاد رو زدن! کمیل از جا پرید: - چی؟ چطوری؟ - از روبه‌رو زدن به ماشینش. فعلا توی کماست. دعا کن شرمنده زن و بچه‌ش نشیم. همینطوری توی این پرونده زیاد کشته دادیم و بخاطرشون تحت فشارم. حسام دیگر مطمئن بود گیر نیروهای امنیتی افتاده است. کمیل پرسید: - ببینم، کسی سراغ حسام رو نمی‌گیره؟ حسین خنده تلخی کرد: - چرا، بخاطر اونم دارم فحش می‌خورم. نیازی گیر داده که چطوری نتونستم بگیرمش. کلا خیلی تحت فشارم. مخصوصاً که چندتا جنازه هم روی دستمه که بابتشون ازم توضیح می‌خوان. - چرا برای حاج آقا نیازی توضیح نمی‌دین همه چیز رو؟ حسین فقط به کمیل نگاه کرد؛ از آن نگاه‌هایی که باعث می‌شد طرف مقابل سوالش را قورت دهد و از گرفتن پاسخ ناامید شود. کمیل سوال دیگری پیش کشید: - خب الان باید چکار کنیم؟ - نمی‌دونم. کم‌کم داریم به یه جاهایی می‌رسیم. تو فقط چهارچشمی حواست به این حسام باشه. و خواست بلند شود که کمیل پرسید: - حاجی، تا کِی باید قایمش کنیم؟ حسین در را باز کرد: - نگران نباش. تو فقط مواظبش باش، شاید لازم بشه طعمه‌ش کنیم تا ببینیم میان سراغش یا نه. بهت خبر می‌دم. و بلند شد. کمیل، حسین را تا دم در همراهی کرد و برگشت کنار حسام. به محض این که حسین از اتاق خارج شد، تلفن همراهش زنگ خورد. عباس بود: - حاجی، من الان خونه پدرخانم میلادم. کاری که گفتید رو انجام دادم. - خیلی خب، بمون همون‌جا تا بیام. کمتر از یک ربع طول کشید ، تا خودش را برساند به خانه پدرهمسر میلاد. با عباس تماس گرفت تا در را برایش باز کنند. تردید کرد که برود داخل یا نه. نمی‌دانست باید با چه رویی با خانواده میلاد مواجه شود. در حیاط را هل داد و یا الله گفت. زنی چادر به سر در ایوان ایستاده بود ، که می‌خورد مادر خانم میلاد باشد. حسین سرش را پایین انداخت و گفت: - سلام حاج خانم. - سلام جناب سرهنگ. حسین فهمید عباس خودش را پلیس جا زده است؛ تعجب نکرد. زن به حسین تعارف زد که بیاید تو: - بفرمایید جناب سرهنگ، همکارتون توی اتاق منتظرتونن. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت خانه، ساده و سنتی بود؛ با حیاطی که هرچند بوته‌ها و درخت‌هایش طراوت روزهای ابتدای بهار را از دست داده بودند؛ اما هنوز زیبا بودند. حسین پله‌های ایوان را بالا رفت، کفش‌هایش را درآورد و وارد پذیرایی خانه شد. زن پشت سرش پرسید: - سرکار، چه بلایی سر دامادم اومده؟ - ما هم هنوز دقیقاً نمی‌دونیم؛ اما نگران نباشید به زودی معلوم می‌شه. شما هم بعد که ما رفع زحمت کردیم تشریف ببرید بیمارستان ببینیدش. زن زیر لب غر زد: - خدایا این دیگه چه بلایی بود...دو روز دیگه قراره زن و بچه‌ش بیان. حالا چی بگم بهشون؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ میان غر زدن‌هایش، حسین را راهنمایی کرد به سمت اتاقی که عباس داخل آن نشسته بود. عباس و پدرهمسر میلاد جلوی پای حسین بلند شدند. حسین با دست اشاره کرد: - بفرمایید حاج آقا. چهره پیرمرد شکسته‌تر به نظر می‌آمد. چشم حسین افتاد به خرس عروسکی صورتی و بزرگی که کنار اتاق نشسته بود و به همه می‌خندید. پدرهمسر میلاد، چند قدم به سمت حسین آمد و پرسید: - آقا! تو رو خدا درست بگید چی شده؟ قضیه این عروسک چیه؟ حسین دستش را سر شانه مرد گذاشت: - نگران نباشید. ان‌شاءالله سر موقعش همه چیز رو براتون توضیح می‌دیم. فقط...اگه می‌شه من و همکارم رو چند دقیقه تنها بذارید. مرد که مستاصل شده بود، در مقابل ابهت و اقتدار کلام حسین چاره‌ای جز تسلیم ندید و سر تکان داد: - چشم. و از اتاق خارج شد. حسین بلافاصله به سمت عروسک رفت و با دست، بدن عروسک را لمس کرد. عباس دلیل این کار حسین را نمی‌فهمید و سردرگم شده بود. حسین با دقت و وسواس، روی عروسک دست می‌کشید و آن را فشار می‌داد تا بالاخره پشت گردن عروسک متوقف شد. بیشتر دقت کرد و باز هم گردن عروسک را فشار داد. لبخند کمرنگی زد ، و زیپ پشت گردن عروسک را پایین کشید. عباس فهمیده بود احتمالا چیزی داخل عروسک است که حسین دنبال آن می‌گردد؛ اما نمی‌دانست چه چیزی و چرا. حسین دستش را در بدن پنبه‌ای خرس فرو برد و بعد از چند ثانیه، همزمان با عمیق‌تر شدن لبخندش، دستش را بیرون کشید. عباس چیزی که حسین آن را پیدا کرده بود را نمی‌دید. حسین زیپ عروسک را بست و چیزی که داخل مشتش بود را داخل جیبش گذاشت. عباس بالاخره تاب نیاورد و پرسید: - من واقعاً سر درنمیارم حاجی! می‌شه یه توضیحی بدین برام؟ حسین به طرف در اتاق رفت: - بیا بریم، کم‌کم می‌فهمی. عباس می‌دانست اگر حسین نخواهد حرفی بزند، نمی‌زند. پشت سر حسین راه افتاد و از خانه خارج شدند. عباس که خواست سوار موتورش شود، حسین صدایش زد: - عباس جان، ببخشید که اذیتت کردم. حالام آماده باش، من میرم اداره، تو هم این‌جا نمون. برو یکم بگرد تا بهت بگم چکار کنی! عباس کلاه کاسکت را بر سرش گذاشت: - چشم آقا! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین سوار ماشینش شد ، و با تمام سرعتش به سمت اداره راند. در راه، فکری به ذهنش رسید. باید تیم خودش را می‌سنجید؛ می‌خواست مطمئن شود تیم خودش آلوده نیست. یک بار همه را سنجید؛ چندروز بود که سعی داشت با کم و زیاد کردن دسترسی‌هایشان امتحانشان کند و تا آن لحظه، به نتیجه‌ای نرسیده بود. این میان، فقط یک نفر بود که حسین را به شک می‌انداخت. تا از او هم مطمئن نمی‌شد، نمی‌توانست ادامه دهد. با امید تماس گرفت: - امید جان، اون نفوذی‌ای که می‌خواست صدف رو بکشه، مراحل درمانش تقریبا تموم شده. باید منتقلش کنن خونه امن شاه‌زید. یه هماهنگی با بچه‌های اونجا بکن، چک کن مسیر از بیمارستان تا خونه امن هم سفید باشه. امید چند لحظه مکث کرد: - چشم آقا. الان انجامش می‌دم. - فقط امید، حواست باشه کسی نفهمه‌ ها! - چشم آقا. تماسش را قطع کرد و با عباس تماس گرفت: - عباس جان، همین الان یه ون بردار و برو در بیمارستانِ «...»، بعدم بیا سمت خونه امن شاه‌زید. - چشم حاجی. - فقط...مسلحی دیگه؟ عباس جا خورد: -بله قربان. چطور؟ حسین دو انگشتش را بر پیشانی‌اش گذاشت: - ممکنه لازم بشه درگیر بشی. مواظب خودت باش. - چشم. عذاب وجدان داشت ، از این که دارد عباس را در موقعیت خطر قرار می‌دهد؛ اما چاره نداشت. زیر لب شروع کرد به آیت‌الکرسی خواندن. از ته دل آرزو می‌کرد حدسش اشتباه باشد. خودش هم راهش را به سمت خانه امن کج کرد. وارد کوچه پس کوچه‌های خیابان شاه‌زید شد و زنگ خانه را زد. صدای امید را از بی‌سیمش شنید: - قربان، مسیر سفیده، خونه هم هماهنگه. خیالتون راحت. - دستت درد نکنه امیدجان. مراحل ورود را طی کرد ، و پا به خانه گذاشت. پله‌های آپارتمان را دوتا یکی کرد تا به طبقه دوم رسید. نفسش به شماره افتاده بود و خس‌خس می‌کرد. وقتی ابراهیمی در را باز کرد، سرفه‌های خشک حسین شروع شده بود. ابراهیمی با دیدن این حالِ حسین، در را باز گذاشت و دوید تا آب بیاورد. حسین در آپارتمان را پشت سرش بست. هیچ‌وقت دنبال کارت جانبازی‌اش نرفته بود؛ شاید چون میزان جانبازی‌اش در حدی نبود که بخواهد آن را به حساب بیاورد. عوارض گازهای شیمیایی در میان انبوه کارها و ماموریت‌های حسین جرأت عرض اندام نداشتند. هرچند به صورتش که نگاه می‌کردی، می‌توانستی فرو رفتگی کوچکی روی صورتش ببینی که اثر ترکش بود و یکی دو ترکش دیگر هم بر تنش یادگاری گذاشته بودند؛ ولی حسین انقدر مشغله داشت که نمی‌توانست زخم‌های یادگار از جنگش را بشمرد. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت لیوان آب را از دست ابراهیمی گرفت ، و یک نفس سر کشید. با آرنج صورتش را پاک کرد و گفت: - گفتم قراره ضارب صدف رو بیارن این‌جا. به بچه‌هات بگو حفاظت از ازش رو دوبرابر کنن. - چشم. خیالتون راحت. ابراهیمی با دیدن عرق روی پیشانی حسین، کنترل کولر گازی را برداشت و آن را روشن کرد. حدس می‌زد قرار است حسین چنین کاری انجام بدهد. پرسید: - مطمئنید جواب می‌‌ده؟ حسین به چهره محکم و بی‌روح ابراهیمی نگاه کرد: - اینا برای این که لو نرن هرکاری می‌کنن. حالا اون مهم نیست... . فلشی را از جیبش درآورد و گفت: - لپ‌تاپ کجاست؟ ابراهیمی، حسین را راهنمایی کرد تا پشت میز لپ‌تاپ بنشیند. حسین با عجله فلش را به لپ‌تاپ زد و درحالی که رمز فلش را می‌زد تا فایل‌هایش را باز کند، به ابراهیمی گفت: - ببین، عکس و موقعیت دوتا از تیم‌هایی که کشف شده توی این فلش هست. می‌خوام فعلا تحت‌نظر باشن تا به موقعش ببریشون زیر ضربه. ولی مسئله اینه که ما تا الان سه تا تیم رو کشف کردیم که یکی هم متلاشی شد. حداقل باید چهارتای دیگه توی اصفهان فعال باشن؛ که اینا با هم توی تظاهرات قرار دارن. پس تنها راه رسیدن به تیم‌های دیگه، اینه که بریم سر قرارهاشون. از اون‌جایی که میلاد تونست دوتا از تیم‌ها رو با رفتن سر قرارهاشون رهگیری کنه، احتمالاً بقیه قرارها هم نسوخته. ابراهیمی روی صندلی نشست: - حاجی جان، بچه‌های تیم من تازه از مرخصی اومدن. خسته‌ن. - می‌دونم؛ ولی فعلا چاره‌ای نداریم. حتی خودِ نیازی هم نمی‌دونه من با تو مرتبط شدم. مسئله نفوذ خیلی جدیه. ابراهیمی سرش را تکان داد. حسین که هنوز چشمش به لپتاپ بود، پرسید: - راستی، اون یارو حرفی نزد؟ - نه بابا. هنوز اصلا به هوش نیومده. همراه حسین زنگ خورد. عباس بود. جواب داد: - جانم عباس جان؟ - حاج آقا من همون‌جایی هستم که گفتید. هماهنگی کنید بیام داخل. نور امیدی در دل حسین تابید: - ببینم، توی راه مشکلی نداشتی؟ - نه. اصلاً. حسین نفس راحتی کشید؛ اما می‌خواست خیالش کاملاً راحت شود: - عباس جان، ده دقیقه پشت در باش و بعد برو به موقعیتی که برات می‌فرستم. عباس دلیل این خواسته‌های عجیب را نمی‌فهمید؛ اما اعتراض نکرد: - چشم. ابراهیمی دستش را زیر چانه‌‌اش زد و پرسید: - یعنی مطمئن شدید به همین راحتی؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین فلش را از لپ‌تاپ درآورد و در دست ابراهیمی گذاشت: - اگه می‌خواست چیزی رو لو بده که برن حذفش کنن، بهترین فرصت همین توی مسیر بود. با این وجود، شما هم حواستون باشه. و به فلش اشاره کرد: - خوب بررسی‌ش کن، برید تحت‌نظر بگیریدشون تا به موقعش بهت بگم چکار کنی. هرچند، شاید اگه یکی دوتا تیم‌ها رو بزنیم، بقیه هم برن توی لاک امنیتی و متواری بشن؛ اینطوری حداقل برای جون مردم خطری ندارن. فعلاً هم برای ما، همون شاه‌مهره مهمه. بهزاد. صدای عباس از بی‌سیم درآمد: - قربان، من ده دقیقه‌س اینجام. خبری نیست. کسی هم دنبالم نبود. چه کنم؟ - برو به موقعیتی که برات می‌فرستم. چشم ازشون برندار. عباس نمی‌دانست باید کجا برود ، و چشم از چه کسی بر ندارد؛ ولی می‌دانست حتماً حسین برای این نگفتن‌ها دلیل دارد. حسین از روی صندلی بلند شد و دستانش را به کمر زد: - خب...حالا اون داداش نفوذی‌مون کجاست؟ ابراهیمی هم از جا بلند شد: - هنوز به هوش نیومده که! حسین پوزخند زد: - بچه باهوشی هستی؛ ولی هنوز مونده خیلی چیزا رو بفهمی! ابراهیمی حسین را به یکی از اتاق‌های آپارتمان هدایت کرد؛ جایی که همان نفوذی، بیهوش روی تخت خوابیده بود و یک نگهبان مسلح از تیم ابراهیمی هم بالای سرش کشیک می‌داد. حسین از نگهبان خواست خارج شود ، و کنار تخت ایستاد. ابراهیمی دلش می‌خواست داخل اتاق بماند و ببیند حسین چه کار می‌کند؛ اما حدس می‌زد که حسین به تنهایی نیاز دارد. خواست اتاق را ترک کند که حسین دستش را گرفت: - وایسا پسر! وایسا یاد بگیر. ابراهیمی را خودِ حسین آموزش داده بود؛ اما سختگیرانه‌تر از بقیه. انگار حساب حسین با ابراهیمی، حساب پدرخوانده بود؛ شاید می‌خواست دینش را به پدرِ ابراهیمی ادا کند. حسین سرش را برد نزدیک گوشِ مرد و آرام گفت: - اخوی! هیچ عکس‌العملی دریافت نکرد. دوباره گفت: - جناب! نفس مرد که تا آن لحظه، عمیق و طولانی می‌رفت و می‌آمد، کمی نامنظم شد. حسین لبخند کمرنگی زد و آرام انگشتش را روی پیشانی مرد کشید: - ببین، این که تا الان با چنگ و دندون نگهت داشتیم و نذاشتیم دستشون بهت برسه تا تو رو هم مثل شهاب بدبخت بفرستن اون دنیا، فقط بخاطر اینه که شاید چیزی بدونی که به دردمون بخوره. وگرنه، خودت خوب می‌دونی که من کمبود نیرو دارم و دلم نمی‌خواد نیروهام رو این‌جا بخاطر تو هدر بدم. درضمن، الان یکی از نیروهای مخلص و پاکم روی تخت بیمارستان بین مرگ و زندگیه و من نمی‌دونم جواب زن و بچه‌ش رو چی بدم؛ یکی دیگه از نیروهام هم شهید شد و الان سینه قبرستونه. برای همین هم اعصابم حسابی مگسی و کیشمیشیه. انقدرم تحت فشارم که بدم نمیاد تو رو تحویل همون کسایی بدم که فرستادنت جلو، تا حسابی حالت رو جا بیارن و یکم دلم خنک بشه. حالا دیگه خود دانی. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━