همسنگری جانمون 🌺
☘️@sarbaz_seyyed_ali89☘️
🌱جهت همسنگری شدن🌱
@N1a1r4g7es
May 11
May 11
یہسلامبدیمبہ
آقامونصاحبالزمان😍"!
روبہ قبلہ:
السَّلامُعلیڪَیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدےیاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریڪَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدے
ومَولاےالاَمانالاَمان . . .💚☘
❣#تلـنگر↝❣
یهࢪوزڵباسِټݩگ ...
یهࢪوزڵباسِگشـاد ...
یهࢪوزڵباسِڪوټـاه ...
یهࢪوزڵباسبڵݩد ...
یهروزلباسِټیره ...
یهࢪوزڵباسِشاد ...
یهࢪوزڵباسِپاࢪه ...
هێࢪفٺیمدݩباڵِمد ڪهیهوقٺ
بھموݩݩگݩعقبموݩدھ❗️
رفٺیمدݩباڵسٺ ڪࢪدݩڪه
بشیمشیڪتࢪیــݩآدمِدݩیا :|
یهوقٺبهخودٺمیاێ میبیݩے
باشیطوݩسٺشدے !!!
« ســـوࢪهاعـــࢪافآیــھ²⁶ »
وَلِبٰـــــاسُاَلتَّقْــــوىٰذٰلِكَخَیْــــرٌ
بھٺࢪیݩڵباس؛ڵباسِٺقواسٺ((:
هدایت شده از [ سَربآز ³¹³ ]
همسنگࢪۍها
چند تا ساندیس خوࢪ انقلابے میفرستید؟🧃😎
https://eitaa.com/sarrbazz_313
هر که با زهراست احساس سخاوت می کند
« مور این وادی سلیمان را ضیافت می کند»
دست پخت فاطمه نان است و نانش جذبه است
هر که شد یکبار سائل کم کم عادت می کند
حضرت جبریل یک جلوه است ، ذاتا وحی را....
....فاطمه تا قلب پیغمبر هدایت می کند
فرشیان... نه عرشیان هم رو به او می ایستند
در میان خانه اش وقتی عبادت می کند
مرتضی بر فاطمه یا فاطمه بر مرتضی
کیست که بر دیگری دارد امامت می کند
هرچه مولا مدح خود را کرد مدح فاطمه است
آینه از شأن همتایش حکایت می کند
روز محشر که بیاید کار دست فاطمه است
مرتضی می ایستد ، زهرا قیامت می کند
رشته ای از چادرش هم دست ما باشد بس است
رشته ای از چادرش ؟!....آری... شفاعت می کند
علی اکبر لطیفیان
شدهڪسییہبدےبڪنہدرحقتببخشیش؟!
بعدهےپرروتربشہبیشتراذیتڪنه!
هیچے...!
خواستمبگمقضیهیماوخداسٺ...💔!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- عبدالپلیدوووو😍🤣🤣🔥
از داستان اول زندگیپساززندگی میشه درسهای مهمی گرفت:
اول اینکه تاریخمصرف بعضی گناهان یا حتی اعمال خوب به این زودیا تموم نمیشه؛ یعنی درسته که اون عملو انجام دادید ولی آثارش همچنان هست تا مدتها و با حساب کتاب جبری محاسبه نمیشه، باید تاثیرش رو هم در نظر گرفت و کلنگری کرد.
وقتی تصمیم به تغییر بگیرید و از ته دل بخوایید جبران کنید خدا واقعا کمک میکنه بیفتی توی اون مسیر، هم دلهارو نرم میکنه، هم به درآمدت برکت میده، هم رو جور میکنه، هم آدماشو پیدا میکنه و...
و در آخر بریم خداروشکر کنیم که نوکر بانوی دو عالم و فرزندانشیم؛
روز محشر که بیاید کار دست فاطمه است
مرتضــی میایستد ، زهرا قیامت میکند
رشتهای از چادرش هم دست ما باشد بس است
رشـــتهای از چادرش؟! آری، شفــاعت مــــیکند
قرآن بخوانید و قرآنی عمل کنید.🔥
حضرتآقامیگن:
مننمیتونماوننوشتههایرویدستتونرو،
بخونمیکیازاونوسطدادزد:نوشتیمجانم،
فدایرهبرآقامیگن:خدانکنه♥️:)"
♥️͜͡🕊
شهیدحججیمیگفت:
همهمیگويند:
خوشبحالفلانی،شهیدشد...
اماهیچکسحواسش نیست؛
کهفلانیبرایشهیدشدن...
شهیدبودنرایادگرفتツ!
همسنگࢪۍجان ۱۲۰ تایی شدنت مباࢪڪ
از طࢪف :
@E1N3G5E7lab
تقدیم بهـ :
https://eitaa.com/Harrozbaman14
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_ویک
شانه بالا میاندازم و بغض گلویم را میگیرد:
-شهید شد.
چشمانش از خوشحالی برق میزنند.
میدانم به چه فکر میکند. از فکرش هم اعصابم به هم میریزد.
برای این که فکرش از سرم بیرون بیاید،
ادامه میدهم:
-تنها کسی بود که باهاش عقد اخوت خوندم. برادرم بود...
دیگر نمیتوانم جملهام را ادامه بدهم.
میترسم صدایم از بغض بلرزد. میترسم بغضم بترکد.
حامد آه میکشد:
-خوش بحالش.
- جاش الان خیلی خالیه. اگه بود، حتماً مدافع حرم میشد. خیلی سر نترسی داشت.
به حامد نگاه میکنم و جملهام را کامل میکنم:
-مثل تو!
کمیل سر جایش ایستاده و میگوید:
-من نتونستم به تو حالی کنم ما شهدا زندهایم، هستیم.
و ادایم را درمیآورد:
-اگه بود! انگار نیستم!
به جایی که کمیل ایستاده نگاه میکنم ،
و بیاختیار با دیدنش لبخند میزنم:
-هنوزم نمیتونم باور کنم رفته. هنوز با هم رفیقیم.
- من شهادت خیلیها رو دیدم؛ ولی هیچوقت با یه شهید انقدر صمیمی نبودم. خوش به حال تو.
سرم را برمیگردانم ،
به سمت صورت حامد و نگاهم چندبار میان حامد و کمیل میچرخد. چقدر شبیه هماند!
حامد میپرسد:
-وقتی شهید شد پیشش بودی؟
از یادآوری آن شب دلم در هم میپیچد. هیچکس این سوال را از من نپرسیده بود.
چه سوال وحشتناکی...
بوی دود و گوشت سوخته میزند زیر بینیام.
به سختی لب میجنبانم:
-نه...وقتی من رسیدم شهید شده بود. دیر رسیدم، خیلی دیر!
نمیدانم حامد چه چیزی در چشمانم میبیند، که دستش را جلو میآورد
و دستم را میگیرد.
دستش گرم است.
کمی فکر میکند تا چیزی یادش بیاید و
بیمقدمه میگوید:
-واخَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَحْتُکَ فِی اللَّهِ...( برای خدا با تو برادری و صفا (یکرنگی) میورزم و برای خدا دستم را در دستت قرار میدهم...)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_ودو
کمی صبر میکند. انگار میخواهد ادامهاش یادش بیاید.
کمیل دارد با لبخند نگاهمان میکند و ادامه میدهد:
-وَ عَاهَدْتُ اللَّهَ وَ مَلَائِکَتَهُ وَ کُتُبَهُ وَ رُسُلَهُ وَ أَنْبِیاءَهُ وَ الْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِینَ(ع) عَلَی أَنِّی إِنْ کُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفَاعَةِ وَ أُذِنَ لِی بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لَا أَدْخُلُهَا إِلَّا وَ أَنْتَ مَعِی.
(و در پیشگاه خدا و فرشتگان و کتابها و فرستادگان او عهد میکنم که اگر از اهل بهشت و شفاعت باشم و اجازه ورود در بهشت را یابم، بدون تو وارد بهشت نشوم.)
حامد باز هم به ذهنش فشار میآورد:
-خلاصه که جلوی خدا و پیامبرا و امامها و همه عالَم عهد میبندم اگه بهشتی شدم، وایسم در بهشت تا تو رو هم با خودم ببرم انشاءالله. شرمنده دیگه عربیش یادم نیومد.
شوکهام از این حرکتش. کمیل میخندد و رو به من میکند:
-لال شدی؟ الان باید بگی قبلتُ عروس خانوم!
با چشمان گرد شده از تعجب و نیمچه لبخندی که دارم، آرام میگویم:
-قبلتُ.
حامد نگاهی به اطراف میاندازد و با شرمندگی میخندد:
-یه ادامهای هم داشتا، ولی من الان یادم نیست. بعداً باید از روی مفاتیح ببینم.
دستم را رها میکند و میگوید:
-آخیش. خیلی وقت بود توی گلوم مونده بود. دیگه برو بخواب.
***
-خجالت میکشم که من/سرم رو تنمه حسین/از اون لحظه آخری/به تنم کفنه حسین...
حامد صدای ضبط ماشین را بلندتر میکند؛ طوری که صدای مداح در ماشین میپیچد.
دستم را محکم گرفتهام به فرمان ،
و با دستاندازها بالا و پایین میشوم.
پایم را بیشتر روی گاز فشار میدهم که تبدیل به سیبل متحرک تروریستها نشویم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_وسه
حامد که تازه بیدار شده،
زیر لب با مداحی همخوانی میکند؛
انگار نه انگار که این جادهای که در آن هستیم، یک طرفش داعش است و طرف دیگرش جبههالنصره.
اصلاً عین خیالش نیست،
تا الان هم تخت خوابیده بود. برای همین اسم جهادیاش عابس است، اصلا نمیترسد.
صدای مداح گرم است و به دل مینشیند. حامد میگوید:
-میدونی این که میخونه کیه؟
سرم را تکان میدهم که نه.
میگوید:
-حسین معزغلامی. فروردین امسال توی حماۀ شهید شد.
و آه میکشد.
حس عجیبی پیدا میکنم از شنیدن صدایش.
حامد همراه شهید مغزغلامی میخواند:
-حتی اگه بره سرم/ من از شما نمیگذرم/آرزومه یه روز بگن/به من مدافع حرم...
خود حامد هم صدای قشنگی دارد، گاهی مداحی هم میکند.
همین دو شب پیش هم،
قبل از عملیات میان بچههای فاطمیون هیئت راه انداخته بود و برایشان میخواند و سینه میزدند.
یک نفر هم بود که نمیشناختمش،
داشت دست تکتک بچهها را حنا میگذاشت و اسپند دود میکرد.
- همه رفتن و کار من شده گریه و زاری/سیاهه روم آقا ولی بازم هوامو داری...
بغض در صدای حسین معزغلامی داد میزند، مخصوصاً موقع گفتن بیت اولش.
بیت اول را سه بار با بغض تکرار میکند. کسی چه میداند؟
حتماً همینجا شهادتش را امضا کردهاند.
- دلم یه جوریه/ولی پر از صبوریه/چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه...
حامد خیره است به بیابان و آه میکشد و میخواند:
-منم باید برم/آره برم سرم بره...
همراهش میخوانم و اشک سر میخورد روی صورتم.
- آقام آقام آقام آقام، آقام حسین جان...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃