eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
154 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
از مادر شهید حسن باقری پرسیدند: چی شد که پسری مثل آقا حسن تربیت کردی؟! جمله خیلی قشنگی گفتند: نگذاشتم امام زمان(عج) در زندگی‌مان گُم شود .. • شهید حسن باقری🕊•
مۍگفت:🖐🏻..! هرڪسۍروز؎"𝟑"مرتبہ خطآب‌بہ‌حضرت‌مھد؎"؏ـج‌"بگہ👀 بابۍانت‌وامی‌یـٰااباصـٰالح‌المھد؎ حضرت‌یہ‌جورخـٰاصی‌برـٰاش‌دعـٰامیڪننシ..! ••شھیدبـٰابک‌نورۍهریس🌿
. . بزرگی‌‌میگفت: تکیه‌‌کن‌‌به‌‌شهدا شهدا‌تکیه‌شان‌به‌خداست؛ اصلاکنارگل‌بشینی‌بوی‌گل‌میگیری پس‌‌زندگی‌‌روگلستان‌کن‌ با‌یاد‌شهـدا...
همسایه ها بشیم ۴۲۰؟
*🌷 در اعجاز سوره قدر ... *سوره «القدر» دارای ٣٠ كلمه است به تعداد جزءهای قرآن !* *و تعداد حروف این سوره ١١٤ است به اندازه‌ ی تعداد سوره های قرآن كريم !* *فقط خدا ارزش این سوره و این شب را می داند و بس ، قدر قدر قرآن را بدانیم* [] *فضیلت خواندن سوره قدر* *امام صادق علیه السلام :* *هر کس سوره قدر رادر یکی از نمازهای واجب قرائت کند منادی ندا میدهد : ای بنده خدا ؛ خداوند گناهان گذشته تو را آمرزید پس اعمالت را از سر گیر.* *امام رضا علیه السلام :* *هر مؤمنی که هنگام وضو گرفتن سوره قدر را بخواند از گناهانش خارج می شود مانند آن روزی که از مادر متولد شده است.* *امام صادق عليه السلام :* *هرکس سوره قدر را بر آبی بخواند واز آن بنوشد خداوند نوری در چشمان او قرار دهد.* *امام صادق عليه السلام :* *هرکس سوره قدر راهنگام خواب یازده مرتبه بخواند خداوند یازده فرشته را مآمور میکند تا او را از شر هر شیطانی حفظ نمایند.* *امام صادق علیه السلام :* *هرکس سوره قدر را شفیع قرار دهد و از درگاه خداوند در خواستی نماید خداوند شفاعتش را پذیرفته و درخواستش را اجابت می نماید.* *حداقل برای یک گروه ارسال کنید و ثوابش را هدیه کنید به روح همه شهدای اسلام و اموات خودتون .*
ایران آزاد شد🙄 ولی هنوز بسیجی ها برعنداز هارا داخل گونی می اندازند ازبکستان و تاجیکستانم جزو ایران شده؟😐
هدایت شده از حضرتی
همسایه ها ۴ تا فرشته بفرستید اینور بشیم ۱۹۵ تایی🌺 @nhjkhffgjkoh
هدایت شده از یاࢪ غائـــ¹⁸⁰ـــب :)🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طۅري‌بہ‌حرفآم‌گوش‌میدھ کہ‌انگار‌فقط'من‌نۅکرشم‍(:.. 💔 🌱 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ سفارش کلیپ استوری و پست هم پذیرفته میشه بزای پیج هاتون با آیدی مختص خودتون😍😎 ┈━═•••🌿 🌹🌿•••═━┈ 「⃢❤️→@yaregaeb313 ┈━═•••🌿 🌹🌿•••═━┈
روز جمهـــوری اســلامــی مبارك🇮🇷
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت مرد اولی می‌گوید: -قال سعد يعرف العربية. (سعد گفت عربی بلده.) مرد دوم سرش را تکان می‌دهد: -زین! إذن جاوبنی! (خوبه! پس جوابمو بده!) باز هم نگاهش می‌کنم. کمیل می‌خندد: -اینا خیلی عجولن. تو هم به جای لال‌بازی، چهارتا حرف حماسی بزن مثل توی فیلما! از حرف کمیل خنده‌ام می‌گیرد ، و ناگاه می‌زنم زیر خنده؛ بلند و از ته دل. مرد اول سرنیزه‌اش را ، می‌گذارد زیر گلویم. چقدر تیز است! کمی گلویم را می‌خراشد. خشم از چشمان قرمز و دندان‌های به هم قفل‌شده‌اش بیرون می‌ریزد: -لا نملك وقتا! تحدث! (وقت نداریم! حرف بزن!) خنده‌ام بند نمی‌آید؛ حتی با این که می‌دانم اگر دستش کمی تکان بخورد، این سرنیزه شاهرگ گردنم را می‌بُرد. اصلا درستش همین است؛ این که وقتی تیغ روی گردنت است، به چشمان قاتلت نگاه کنی و بخندی. کمیل می‌خندد: -اصلاً نمی‌دونه چی می‌خواد! همین‌طوری می‌گه حرف بزن! خنده‌ام بیشتر هم می‌شود. از دست این کمیل... مرد می‌خواهد فریاد بکشد؛ اما مرد دوم دستش را می‌گذارد زیر لوله اسلحه مرد اول و آن را کنار می‌زند: -اهدء. إحنه نتحدث. أليس كذلك؟ (آروم باش. ما داریم با هم حرف می‌زنیم؛ مگه نه؟) مرد اولی آرام می‌شود. نیشخند می‌زنم به این سیاست هویج و چماق؛ پلیس خوب و پلیس بد. مرد دوم همچنان چانه‌ام را گرفته است: -أ سیدحیدر اسمک؟(اسمت سیدحیدر بود؟) فقط پلک بر هم می‌گذارم که یعنی بله. ادامه می‌دهد: -ما هو دورك بين القوات؟ (وظیفه‌ت بین نیروها چی بود؟) کمیل می‌گوید: -کار خاصی نمی‌کرد، همین‌طوری برای خودش می‌پِلِکید! باز هم آن لبخند از روی لبم محو نمی‌شود. به چشمان مرد نگاه می‌کنم. برخلاف مرد اولی هنوز عصبانی نشده. چند ثانیه در سکوت می‌گذرد و مرد دوم می‌گوید: -انا أکره الخشونۀ. جاوبنی!(من از خشونت متنفرم. جوابم رو بده!) باز هم نگاهش می‌کنم. باز هم سکوت. از گوشه چشم حواسم به مرد اولی هست که دارد غیظ می‌خورد. ناگهان فریاد می‌کشد ، و سرنیزه‌اش را بالا می‌آورد. این‌بار مرد دوم هم جلویش را نمی‌گیرد. چشمانم را نمی‌بندم؛ باز هم خیره می‌شوم به چشمان مرد. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت در ثانیه‌ای، سوزش وحشتناکی ، در بازوی چپم احساس می‌کنم که دردش در تمام بدنم می‌پیچد. لبم را گاز می‌گیرم ، و ناله‌ام را قورت می‌دهم. صورتم در هم جمع می‌شود و نفسم می‌گیرد. پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. گرمای خون را احساس می‌کنم که دارد از بازویم خارج می‌شود. می‌خواهم سرم را بچرخانم به سمت چپ و بازویم را ببینم؛ اما مرد چانه‌ام را رها نمی‌کند. لبخند مسخره‌ای می‌زند و با چشم به بازویم اشاره می‌کند: -للأسف ثامر لا يكره الخشونۀ! (متاسفانه ثامر از خشونت بدش نمیاد!) مرد اولی که فهمیده‌ام ثامر نام دارد، پشت سر دوستش می‌ایستد و با رضایت به زخمم نگاه می‌کند؛ انگار آتش خشمش کمی آرام شده. خون از نوک سرنیزه‌اش می‌چکد. مرد دومی سرم را هل می‌دهد به عقب ، و چانه‌ام را رها می‌کند. سرم به دیوار می‌خورد ، و درد و سرگیجه دوباره سراغم می‌آید. حس می‌کنم تمام گرمای بدنم همراه خون از زخم بازویم بیرون می‌ریزد؛ سردم شده. مرد از مقابلم بلند می‌شود ، و قدم می‌زند. ثامر اما هنوز مقابلم ایستاده و با خشم نگاهم می‌کند. منتظر فرصت است ، تا دوباره یک بلایی سرم بیاورد. کمیل می‌نشیند کنارم و به زخمم نگاه می‌کند: -نگران نباش، خیلی عمیق نیست. نمی‌دانم عمیق هست یا نه؛ اما دردش کم‌تر نشده که هیچ، بیشتر هم شده. احساس سرما می‌کنم و تشنگی. زیر لب زمزمه می‌کنم: -یا حسین! کمیل سرم را در آغوش می‌گیرد: -چیزی نیست، نترس. کاش من هم وقتی داشت در ماشین می‌سوخت کنارش بودم. کاش می‌توانستم نجاتش بدهم ، و مثل الان سرش را به آغوش بگیرم. مرد دومی برمی‌گردد به سمتم و سوالش را تکرار می‌کند. با این که نفسم از درد به شماره افتاده، باز هم می‌خندم. داد می‌زند: -لما تضحک؟(چرا می‌خندی؟) جوابش را نمی‌دهم. ناگاه مرد اولی هجوم می‌آورد به سمتم و پوتین سنگینش را می‌کوبد به پهلویم. نفس در گلویم گیر می‌کند ، و خم می‌شوم به سمت جلو. دردش تا عمق جانم نفود می‌کند. این بار اگر بخواهم هم نمی‌توانم ناله کنم؛ چون نفسم بالا نمی‌آید. کمیل دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد و زمزمه می‌کند: -نفس بکش. انگار دستگاه تنفسی‌ام به فرمان کمیل ، کارش را از سر می‌گیرد. هوا را به سینه می‌کشم و دوباره تکیه می‌دهم به دیوار. چشمانم سیاهی می‌روند. خون هنوز دارد روی بدنم می‌خزد و دمای بدنم رو به کاهش است. پلک‌هایم دارند روی هم می‌افتند ، که صدای شلیک گلوله در زیرزمین می‌پیچد. من را زدند؟ چیزی احساس نمی‌کنم. گلوله همین‌طور است. اولش که بخوری چیزی نمی‌فهمی، گرمای خونش را حس می‌کنی ولی دردش را نه. بعد که چشمت به زخم بیفتد ، تازه یادت می‌آید باید درد بکشی. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت سرم را بالا می‌آورم ، و اولین چیزی که می‌بینم، ثامر است که مقابلم افتاده روی زمین، با چشمان وق‌زده و خونی که از زیر سرش روی زمین پخش می‌شود و یک دایره می‌کشد. نگاه بی‌رمقم را می‌کشانم به سمت مرد دومی که با دیدن این صحنه، اسلحه کشیده و پنجره‌ها را نشانه گرفته است. دوباره صدای شلیک می‌آید. می‌خواهم سر بچرخانم به سمت پنجره‌ها؛ اما سرما و درد و تشنگی دست به دست هم می‌دهند و مچاله‌ام می‌کنند. کمیل سرم را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: -یکم بخواب. چشمات رو ببند. چیزی نیست. همه‌جا تار شده؛ آخرین صدایی که می‌شنوم، صدای فریاد است. آخرین چیزی که می‌بینم، دایره خون‌رنگِ زیرِ سر مرد اول است که شعاعش بیشتر می‌شود و آخرین کلامی که از میان لب‌های خشکم بیرون می‌ریزد، یک «یا حسین»ِ کوتاه و ناخودآگاه است. همه چیز محو می‌شود. سکوت.... ‼️ هفتم: هرکه را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست... هوا سرد است. به زحمت جلوی لرزش بدنم را گرفته‌ام. زخم دستم می‌سوزد ، و خونش بند نیامده. احساس ضعف می‌کنم؛ انگار سال‌هاست ، که نه چیزی خورده‌ام، نه خوابیده‌ام و نه آب نوشیده‌ام. دارم تمام می‌شوم؛ تمام رمقم رفته است. دور و برم را تار می‌بینم. زمزمه می‌کنم: -یا حسین! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت این کلمه تنها کلمه‌ای ست ، که می‌تواند آرامم کند. صدای همهمه می‌آید و انفجار. همه‌جا تاریک است. کمیل را می‌بینم و پشت سرش راه می‌روم. خم می‌شوم روی زانوهایم و نفس‌نفس می‌زنم. سرم را که بالا می‌گیرم، مطهره را می‌بینم که چندمتر جلوتر ایستاده. چشمان تارم را تنگ می‌کنم که با دقت‌تر ببینمش. زمزمه می‌کنم: -مطهره! تو این‌جا چکار می‌کنی؟ خطرناکه! نگرانی در چشمان مطهره موج می‌زند. دوباره سعی می‌کنم راست بایستم؛ می‌خواهم راهی پیدا کنم که مطهره از این فضای وهم‌انگیز و تاریک دور شود. مگر من اسیر نشده بودم؟ مطهره نباید این‌جا باشد. خطرناک است. سرم درد می‌کند. بدنم کوفته است. همه جانم را جمع می‌کنم و داد می‌زنم: -مطهره این‌جا خطرناکه! برو! مطهره سر جایش ایستاده است؛ کمی دورتر از کمیل. چند قدم جلو می‌روم و مطهره را صدا می‌زنم. پاهایم دیگر جان ندارند. می‌نالم: -کمیل! دیگه نمی‌تونم بیام! می‌خواهم بگویم مطهره را از این‌جا ببرد؛ اما نفس کم می‌آورم. کمیل دارد می‌رود؛ اما مطهره به من نگاه می‌کند. کمیل برمی‌گردد به سمتم و لبخند می‌زند: -چیزی نیست عباس! داره تموم می‌شه! بیا! تلوتلو می‌خورم ، و زخم دستم را با دست دیگر فشار می‌دهم. ناله‌ام به آسمان می‌رود. چهره مطهره تار می‌شود. کمیل می‌گوید: -بیا عباس! چیزی نمونده! دیگه داره تموم می‌شه. صدای نفس زدن کسی را ، از پشت سرم می‌شنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم. پریشانی از چشمان مطهره بیرون می‌ریزد ، و به پشت سرم نگاه می‌کند. می‌خواهم برگردم ، که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند. یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. همان نفس نصفه‌نیمه‌ای ، که داشتم هم تنگ می‌شود. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. از سرما به خودم می‌لرزم. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. نصف خون بدنم از زخم دستم خارج شده ، و نصف دیگرش الان. می‌افتم روی زانوهایم. کمیل که داشت می‌رفت، می‌ایستد و مطهره می‌دود به سمتم. می‌خواهم حرفی بزنم ، که دوباره یک چیز نوک‌تیز در سینه‌ام فرو می‌رود؛ میان دنده‌هایم. کلا نفس کشیدن از یادم می‌رود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا می‌کند. مطهره دارد می‌دود. کمیل بالای سرم می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند: -بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم می‌ریزد. کمیل راهنمایی‌ام می‌کند: -بگو یا حسین! دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام. دارم می‌افتم روی زمین. مطهره شانه‌هایم را می‌گیرد که نیفتم. کمیل می‌گوید: -دیگه تموم شد. الان همه‌چی درست می‌شه، فقط بگو یا حسین. لب‌هایم را به ذکر یا حسین می‌چرخانم؛ اما صدایی از دهانم خارج نمی‌شود. خسته‌ام؛ خیلی خسته. به مطهره نگاه می‌کنم. مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی می‌زند و پلک بر هم می‌گذارد: -الان تموم می‌شه. یکم دیگه مونده. لبخند می‌زنم. تشنه‌ام. تصویر کمیل و مطهره تار می‌شود و پلک‌هایم می‌افتند روی هم. صدای همهمه می‌آید؛ صدای گفت و گوهای مبهم به زبان عربی. بوی تند الکل. بوی خون. صدای پا، صدای دویدن. باد گرم پنکه و صدای چرخیدنش. نور. درد. تشنگی. ضعف. نور. این‌ها اولین چیزهایی ست که می‌فهمم ، و حس می‌کنم. گلویم می‌سوزد و زبانم به ته حلقم چسبیده. بدنم درد می‌کند. مگر کمیل نگفت الان تمام می‌شود؟ پس چرا هنوز درد را حس می‌کنم؟ زنده‌ام یا مرده؟ مطهره کجا رفت؟ کمیل کجاست؟ دلم نمی‌خواهد چشمانم را باز کنم؛ یعنی جان ندارم. صدای قدم زدن می‌آید؛ صدای برخورد کفش با موزاییک و پیچیدنش در اتاق. نمرده‌ام؟ به حافظه‌ام فشار می‌آورم. ثامر مُرد و دوستش زنده ماند. صدای تیر. حتما دوست ثامر دوباره آمده سراغم. صدای پا متوقف می‌شود. ته‌مانده نیرویم را جمع می‌کنم تا چشمانم باز شوند. نور چشمانم را می‌زند. صدای آشنایی می‌گوید: -سید! سیدحیدر! دوباره به خودم زحمت می‌دهم ، تا چشم باز کنم. همه‌جا سپید است. نور سپید. دنبال منبع صدا می‌گردم. دوباره صدایم می‌زند: _آقا حیدر! لحنش را می‌شناسم. لحن مرتب و اتوکشیده پوریا؛ آقای دکتر. اخم می‌کنم. می‌بینمش که بالای سرم ایستاده. می‌گوید: _صدای من رو می‌شنوید؟ منو می‌بینید؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت می‌خواهم حرف بزنم؛ اما نمی‌توانم. انگار حتی به اندازه جنباندن تارهای صوتی‌ام هم انرژی ندارم. یک بار پلک می‌زنم به معنای تایید. لبخند می‌زند: -خدا رو شکر. حالتون خوبه؟ باز هم پلک بر هم می‌گذارم. گیجم. من این‌جا چکار می‌کنم؟ خوابم؟ پوریا این‌جا چکار می‌کند؟ یعنی نجاتم داده‌اند؟ پوریا این‌ها را از چشمانم می‌خواند که می‌گوید: -فعلا به خودتون فشار نیارین. جاتون امنه. استراحت کنید. می‌خواهم گردنم را بالا بگیرم ، و نگاهی به اطرافم بیندازم؛ اما دوباره سرگیجه به سراغم می‌آید. سرم را فشار می‌دهم روی بالشی که زیر سرم هست. پوریا دست می‌گذارد روی شانه‌ام: -بخاطر خونریزی زیاد دستتون و اثر داروی بیهوشی و مسکن، احتمالا یکم ضعف و سرگیجه دارید. نگران نباشید، خوب می‌شه. مشکل جدی‌ای نیست. مشکل دیگه‌ای ندارید؟ ابرو بالا می‌دهم و به سختی لب باز می‌کنم: -آب... نگاه پوریا می‌چرخد به سمت کیسه قرمز رنگی که تا نیمه‌اش خالی شده و دارد قطره‌قطره وارد رگ‌ دستم می‌شود؛ خون. می‌گوید: -فعلا تا چند ساعت نباید چیزی بخورید. خب، این هم از این! پوریا نگاه گنگم را که می‌بیند، می‌گوید: -یه آقایی می‌خوان شما رو ببینن. منتظر بودن بهوش بیاید. و از اتاق خارج می‌شود. اطرافم را می‌بینم؛ یک اتاق کوچک احتمالا در یک درمانگاه یا بیمارستان کوچک؛ با دیوراها و سقف نم‌زده و هوای دم کرده و پنجره‌ای که روی آن چسب پهن زده‌اند تا موج انفجار آن را خرد نکند. پنکه قدیمی‌ای دارد یک گوشه می‌چرخد؛ اما از پس هوای گرم اتاق برنمی‌آید. چشم می‌بندم. دوباره صدای قدم زدن می‌آید؛ برخورد پوتین نظامی با موزاییک. قدم زدن دو نفر. وارد اتاق می‌شوند. دوباره چشمانم را باز می‌کنم و اول، حامد را می‌بینم و بعد حاج رسول را. حاج رسول این‌جا چکار می‌کند؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت حامد با دیدن من لبخند می‌زند: -سلام پهلوون! خوبی؟ سعی می‌کنم لبخند بزنم؛ یک لبخند کج و کوله و صدای نخراشیده‌ای که از گلویم خارج می‌شود: -سلام! به حاج رسول اشاره می‌کند و می‌گوید: -ایشون مثل این که باهات کار داشتن. می‌شناسی‌شون؟ با حرکت سر، تایید می‌کنم. حاج رسول می‌گوید: -اصلا نمی‌تونه منو نشناسه. چون عامل نصف دردسرهاش منم! دوباره همان لبخند کج و کوله؛ اما عمیق‌تر. حاج رسول و حامد می‌خندند. حامد می‌داند باید من و حاجی را تنها بگذارد. جلو می‌آید، خم می‌شود و پیشانی‌ام را می‌بوسد. زمزمه می‌کند: -زود خوب شو! بوسه‌اش من را یاد کمیل می‌اندازد. از اتاق بیرون می‌رود و من می‌مانم و حاج رسول. حاجی صندلیِ کنار تخت را جلو می‌کشد و روی آن می‌نشیند.‌ چند ثانیه نگاهم می‌کند و می‌گوید: -تا خبرش رو شنیدم خودم رو رسوندم سوریه. دونفرشون که مُرده بودن، فقط یکی‌شون رو زنده دستگیر کردیم. نفس عمیقی می‌کشم. منتظر نگاهش می‌کنم. ادامه می‌دهد: -من اول احتمال دادم شناسایی شده باشی؛ ولی خوشبختانه شناسایی نشدی. دوست دارم بگویم زحمت کشیدی حاج آقا، این را که خودم هم فهمیدم! منتظر می‌شوم حرفش را بزند: -بیشتر احتیاط کن عباس. این بار خدا بهت رحم کرد؛ ولی اگه شناسایی شده بودی معلوم نبود چی می‌شد. خیره می‌شوم به سقف. دیگر می‌خواهد چه بشود؟ بی‌خیال. لبخند بی‌جانی می‌زنم و می‌گویم: -ببخشید شمام اذیت شدید. لبخند می‌زند و دستش را می‌گذارد سر شانه‌ام: -سال‌ها طول می‌کشه تا نیروهایی مثل تو تربیت بشن. از دست دادن نیروی انسانی خوب، خسارتش از هزارجور تسلیحات و تجهیزات بدتره. مواظب خودت باش. فقط بحث جون خودت مطرح نیست. می‌فهمی که؟ سرم را تکان می‌دهم. می‌گوید: -حالت بهتره؟ درد که نداری؟ زخم بازویم درد می‌کند؛ اما مشکل دیگری ندارم بجز احساس ضعف. می‌گویم: -خوبم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت و سر می‌چرخانم به سمت بازویم که باندپیچی شده است. کمی تنه‌ام را بالا می‌کشم و می‌پرسم: -الان کجام؟ -تدمر. السعن دیگه برات امن نبود. -خانواده‌م می‌دونن چی شده؟ حاج رسول قدم می‌زند به سمت پنجره و می‌گوید: -پدرت تماس گرفت گفت سه چهار روزه ازت خبر نداره. منم گفتم حالت خوبه و نمی‌تونی فعلا تماس بگیری. نفس راحتی می‌کشم. خوب شد پدر و مادر نفهمیدند. سوال دیگری می‌پرسم: -چطور پیدام کردین؟ برمی‌گردد به سمت من و شانه بالا می‌اندازد: -اینو باید از رفیقت حامد بپرسی. بچه زرنگیه، همون شب حدس زده ممکنه اتفاقی برات بیفته. برای همین زود به فکر افتاده که پیدات کنه و دستور داده خروجی‌های شهر رو ببندن. اگه دیرتر اقدام می‌کرد، احتمالاً می‌بردنت مناطق تحت تصرفشون و الان داشتیم فیلم اعدام شدنت رو توی اینترنت می‌دیدیم. خودم هم خیلی به این فکر کردم. به این که چطور اعدامم می‌کنند؟ دیر یا زود؟ آن لحظه در چه حالی‌ام؟ اصلا تحملش را دارم؟ نفسم را بیرون می‌دهم. فعلاً که از بیخ گوشم رد شد. حاج رسول بالای تختم می‌ایستد و می‌گوید: -من باید برم ایران؛ فقط می‌خواستم مطمئن بشم لو نرفته باشی. مواظب خودت باش، بیشتر احتیاط کن. دستی میان موهایم می‌کشد. پدرانه نگاهم می‌کند؛ با محبتی که هیچ‌وقت در چشمانش ندیده بودم. یاد حاج حسین می‌افتم. می‌گوید: -فعلاً خیال شهادت به سرت نزنه، زوده. سعی می‌کنم بخندم؛ اما بغض گلویم را می‌گیرد. خسته‌ام. دلم برای کمیل تنگ شده است؛ برای مطهره، برای حاج حسین. برای رفقای شهیدم. می‌گویم: -فکر شهادت همش توی سرمه، چون اگه شهید نشم می‌میرم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت حاج رسول تلخ می‌خندد و سرم را نوازش می‌کند و می‌رود. هنوز خیره‌ام به در اتاق ، و رفت و آمد‌های گاه و بی‌گاه مردم و پزشک‌ها و پرستارها. پلک‌هایم دارند روی هم می‌روند ، که حامد را در چارچوب در می‌بینم. مثل همیشه چهره‌اش خسته است و خندان. چشمانش هم مثل همیشه از بی‌خوابی قرمزند. سر جایم نیم‌خیز می‌شوم. حامد شانه‌هایم را می‌گیرد تا دوباره بخوابم. می‌گوید: -چطوری؟ بهتر شدی؟ - آره خوبم. یه ذره سرگیجه دارم. حامد می‌نشیند: -طبیعیه. دستت چی؟ دستت خوبه؟ سر تکان می‌دهم که بله. یاد زخم پهلویم می‌افتم؛ چیز نوک‌تیزی که در پهلو و قفسه سینه‌ام فرو رفت. دست سالمم را می‌کشم روی همان قسمت. نه درد دارد و نه پانسمانی زیر انگشتانم حس می‌کنم. حامد اخمی از سر تعجب می‌کند و می‌پرسد: -چکار می‌کنی؟ - مگه پهلوم چاقو نخورده بود؟ چشمان حامد گرد می‌شوند: -پهلوت یکم کبود شده بود، ولی زخم دیگه‌ای نداشتی. فقط دستت بخیه خورد. چطور؟ چرا این‌طوری فکر کردی؟ دستم را می‌گذارم روی پیشانی‌ام: -حس کردم یه نفر از پشت بهم چاقو زد. حامد اخم می‌کند و با دقت چشم می‌دوزد به من: -کی؟ فقط دستت چاقو خورده بود. وقتی رسیدیم بالای سرت اطرافت پر از خون شده بود، خیلی ازت خون رفت. هذیون هم می‌گفتی؛ ولی زخم دیگه‌ای نداشتی. - یعنی توی بیهوشی یه چیزی دیدم؟ شانه بالا می‌اندازد: -شاید! - داشتم می‌مُردم. یکی از پشت سر بهم چاقو زد، دوبار. حامد انگشتان کشیده‌اش را میان موهایم می‌کشد: -چیزی نیست، خواب دیدی. توی بیهوشی این چیزا طبیعیه. بی‌رمق می‌خندم: -فکر کردم شهید می‌شما... نشد. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت و لبخندی از سر شیطنت می‌زند: -هذیون هم می‌گفتی، همش اسم خانمت رو صدا می‌زدی. نگفته بودی ازدواج کردی شیطون! از یادآوریِ مطهره‌ای که ندارم، غم عالم روی دلم آوار می‌شود. حامد که می‌بیند چهره‌ام در هم رفته، آرام می‌پرسد: -حرف بدی زدم؟ ببخشید... نمی‌دونستم... حرفش را قطع می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم: -خانمم چهار سال پیش شهید شد. حامد سکوت می‌کند؛ می‌دانم شوکه شده. انقدر شوکه شده که حتی نمی‌تواند بگوید متاسفم. حتی نمی‌تواند بپرسد چرا. فقط آه می‌کشد. حامد حالا جزء معدود افرادی ست ، که این ماجرا را می‌داند و از این که می‌داند ناراحت نیستم. بعد از شهادت مطهره، با هیچ‌کس درباره‌اش حرف نزدم. هیچ‌کس هم جرات نداشت سر حرف را باز کند. نه این که حرفی نباشد؛ نه. اتفاقاً یک دنیا حرف در سینه‌ام تلنبار شده است؛ اما به زبان نمی‌‌آید. گوش شنوایی می‌خواهد ، که حرف‌هایم را نگفته بفهمد. شاید حامد همان گوش شنواست. گرمای دستانش را روی دستم حس می‌کنم. فشار می‌دهد؛ گرم و محکم. انگار می‌خواهد همه حس همدردی‌اش را ، از طریق همین فشار منتقل کند. می‌داند بعضی حرف‌ها گفتنی نیست. بغض به گلویم فشار می‌آورد. اول می‌خواهم مقاومت کنم؛ اما حامد که نامحرم نیست. مرد نباید جلوی نامرد گریه کند؛ جلوی رفیقش که اشکال ندارد. یک قطره اشک از کنار چشمانم سر می‌خورد تا روی شقیقه‌هایم. حامد سریع اشکم را پاک می‌کند. چشم می‌چرخانم به سمتش و فقط نگاه می‌کنیم به هم. انگار همه حرف‌هایم را از چشمانم می‌خواند. انگار همه دردی که بعد از مطهره کشیده‌ام را دارم به او هم منتقل می‌کنم. چند لحظه می‌گذرد ، و می‌خواهد بحث را عوض کند که می‌گوید: -راستی یکی از بچه‌ها وقتی داشتیم آزادت می‌کردیم تیر خورد. سر جایم نیم‌خیز می‌شوم؛ بی‌توجه به درد و سرگیجه‌ام: -کی؟ حامد شانه‌هایم را می‌گیرد تا سر جایم بخوابم: -آروم باش. حالش خوبه. سیدعلی کتفش تیر خورد، منتقلش کردن دمشق چون اون‌جا امکاناتش بیشتره. وا می‌روم. از این که تیر خورده ناراحتم؛ از این که بخاطر من تیر خورده بیشتر. می‌پرسم: -مطمئنی حالش خوبه؟ - آره، از تو هم سالم‌تر. تو بیشتر از اون خونریزی کردی. - من کِی مرخص می‌شم؟ چیزیم نیست که! - پوریا گفت فعلا باید بمونی تا اثر داروی بیهوشی بره، سرمت هم تموم بشه. *** 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت *** پشت سر بشیر نشسته‌ام ، و چشمانم را نیمه‌باز نگه داشته‌ام تا خاک کم‌تر به چشمم برود. بیابان نیست که، جهنم است. داغ، بی‌آب و علف، برهوت. بشیر با موتور در بیابان می‌تازد ، و هربار نگاهی به جی‌پی‌اس می‌اندازم تا مطمئن شوم راه را گم نکرده‌ایم. این‌جا اگر راه را گم کنی، باید اشهدت را بخوانی و آماده باشی برای انتشار فیلم اعدامت در سایت‌ها و کانال‌های داعش! باد داغ به صورتم می‌خورد ، و تنفسم سخت‌تر می‌شود. چفیه را خیس کرده‌ام و بسته‌ام دور صورتم تا مثلا جلوی گرد و خاک بیابان را بگیرد؛ اما در این گرما به ثانیه نکشیده خشک شد. می‌دانم اوضاع بشیرِ بنده خدا هم ، بهتر از من نیست. زیر لب صلوات می‌فرستم و بی‌سیم را درمی‌آورم: - جابر جابر حیدر! - به گوشم حیدر! - ما داریم میایم. هوامونو داشته باشید. لهجه بامزه نجف‌آبادیِ جابر را می‌شنوم: - حَجی خیالت راحت! در تمام عمرم نشنیده‌ام کسی انقدر غلیظ به لهجه نجف‌آبادی حرف بزند! جابر را ندیده‌ام؛ فقط صدایش را از پشت بی‌سیم شنیده‌ام. می‌دانم از بچه‌های لشگر زرهی نجف است و گاهی که از عملیات شناسایی برمی‌گردیم، با او یا کس دیگری هماهنگ می‌کنیم که خودی‌ها نزنندمان. جابر اما لحنش با همه فرق دارد. انگار مقید است هرجا که هست به لهجه شیرین نجف‌آبادی صحبت کند. وقتی می‌رسیم به پایگاه، اول که دارند اذان ظهر را می‌گویند. از موتور که پیاده می‌شوم، چندبار سرفه می‌کنم. سیاوش می‌دود جلو و می‌پرسد: - کجا بودی داش حیدر؟ همراه هر سرفه، چند کیلو خاک از ریه‌هایم می‌ریزد بیرون. میان سرفه‌هایم، سیاوش را می‌پیچانم که: - رفته بودیم یه سری به پایگاه‌های اطراف بزنیم! سیاوش قمقمه‌اش را می‌دهد دستم. تشنه‌ام؛ اما می‌ترسم این حجم خاکی که در گلویم رسوب کرده، با نوشیدن آب تبدیل به گِل بشود! قمقمه را می‌گیرم ، و آبش را روی سرم خالی می‌کنم و کمی هم در دهانم می‌ریزم. حالم سر جایش می‌آید. زمزمه می‌کنم: - یا حسین! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت قمقمه را که تقریباً خالی شده، به سیاوش برمی‌گردانم. بشیر رفته است که وضو بگیرد ، و من که وضو دارم، کنار سیاوش در صف نماز می‌ایستم. دلم شور می‌زند. تحرکاتی که از نیروهای داعش دیدیم عادی نبود. باید همین امروز بروم دیدن حاج احمد. نماز را که می‌خوانیم، دلم می‌خواهد توی همین چادرها بیفتم و بخوابم؛ مثل بشیر. بنده خدا پا به پای من آمد. نزدیک بیست ساعت است که با بشیر، تمام بیابان‌های این محدوده را قدم به قدم وجب کرده‌ایم و دیگر جانی برایمان نمانده است. داخل چادر بچه‌های فاطمیون می‌نشینم ، و پاهایم را دراز می‌کنم. خم می‌شوم و پوتین را از پاهایم بیرون می‌کشم. آخ! انگار پوتین هم شده عضوی از بدنم؛ درش که می‌آورم، پایم تعجب می‌کند! انگشتان پایم را تکان می‌دهم ، تا یادشان بیفتد می‌توانند آزادانه‌تر هم تکان بخورند. دراز می‌کشم و چشمانم را می‌بندم. صدای ترق ترق استخوان‌هایم را می‌شنوم. هوا گرم است؛ گرم است؛ گرم است. خیلی گرم‌تر از حد تصور. زخم دستم می‌سوزد. تازه یادم می‌افتد پانسمانش را عوض نکرده‌ام. ته دلم به زخمم التماس می‌کنم فعلا بسازد و عفونت نکند تا دستم بند دکتر و بیمارستان نشود. انقدر خسته‌ام که خوابم هم نمی‌برد. این هم یک مدلش است دیگر! بیست ساعت بی‌خوابی کشیده‌ام، باز هم خوابم نمی‌برد. صدای گفت و گوی بچه‌های فاطمیون می‌آید: - نده خدا سیدحیدر ناهار نخورده خوابش برد! - براش کنار می‌ذارم. بی‌خیال، معده‌ام شروع کرده به داد و بیداد و نمی‌گذارد بخوابم. می‌گویم: - بیدارم! و می‌نشینم. دوباره صدای ترق‌ترق استخوان‌هایم بلند می‌شود. یکی از بچه‌های فاطمیون ، ظرف غذایم را می‌گیرد به سمتم. تشکر می‌کنم و می‌گیرمش. اوه خدای من! دوباره سیب‌زمینی آب‌پز! ناخنم را در پوست سیب‌زمینی فرو می‌برم تا جدایش کنم. سیب‌زمینی را پوست کنده و نکنده گاز می‌زنم. انقدر این بیابان خاک دارد ، که این سیب‌زمینی هم مزه خاک می‌دهد، انگار همین الان آن را از زیر خاک زمین کشاورزی بیرون کشیده‌اند و گذاشته‌اند داخل ظرف. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت سرم را رو به بالا می‌گیرم ، و از میان درز چادر، به آسمان نگاه می‌کنم. یک شیء پرنده بالای سرم معلق است؛ در ارتفاع بالا. چشم تنگ می‌کنم تا بهتر ببینمش؛ پهپاد است. می‌دانم پهپاد دشمن است ، و دارد مواضع ما را شناسایی می‌کند. این‌جایی که هستیم، یکی از حساس‌ترین مناطق سوریه و حتی جنوب غرب آسیا ست؛ سه‌راهی عراق، سوریه و تقریباً اردن. با توجه به آنچه از شناسایی فهمیده‌ایم، می‌دانیم دشمن برنامه‌ای برایمان دارد. باید زودتر خودم را به حاج احمد برسانم. دوباره پوتین می‌پوشم. پاهایم با پوتین غریبی می‌کنند. از جا بلند می‌شوم و با چشم دنبال موتور بشیر می‌گردم. موتور دوتا چادر آن‌سوتر دراز به دراز افتاده روی زمین و جوانی از فاطمیون با دستان سیاه و روغنی دارد با موتور کشتی می‌گیرد. می‌ایستم بالای سرش و می‌گویم: - این چِش شده؟ جوان سرش را بالا می‌گیرد ، و صورتش زیر نور آفتاب جمع می‌شود. دستش را سایه‌بان چشمانش می‌کند و می‌گوید: - این خیلی اوضاعش خرابه. به نیم‌ساعت نرسیده می‌ذارتت توی راه! - درست بشو نیست؟ - نه، حداقل فعلا نه. نفسم را بیرون می‌دهم؛ با این حساب باید به فکر طی‌الارض باشم چون وسیله نقلیه دیگری ندارم! دست به کمر می‌زنم ، و اطراف را نگاه می‌کنم. سیاوش از یکی از چادرها بیرون می‌آید و چشمش به من می‌افتد. احتمالاً درماندگی را از قیافه‌ام می‌خواند که می‌آید جلو: - چیزی شده داش حیدر؟ مشکلی هست؟ ناخودآگاه از دهانم می‌پرد که: - ماشین داری؟ چند لحظه نگاهم می‌کند؛ بعد هم نگاهی به این سو و آن سو می‌اندازد. از حالت دستانش که آن‌ها را با فاصله از بدنش نگه داشته خنده‌ام می‌گیرد؛ همیشه همین‌طوری ست؛ لوطی و داش مشتی. می‌گوید: - آره دارم. یعنی آقا حامد رفته مرخصی ماشینش رو سپرده به من. امیدوار می‌شوم: - من باید یه سر برم عقب پیش حاج احمد، می‌تونی منو برسونی؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت امیدوار می‌شوم: - من باید یه سر برم عقب پیش حاج احمد، می‌تونی منو برسونی؟ - آره داداش چرا نشه؟ بپر بالا! دیگر رسماً بال درمی‌آورم. می‌خندم: - دمت گرم! سوار می‌شویم. دوباره چشمم می‌افتد به کلمه مادر که روی گردن سیاوش خالکوبی شده. سوالی که خیلی وقت است قلقلکم می‌دهد را بالاخره می‌پرسم: - سیاوش، تو چی شد اومدی سوریه؟ نه می‌گذارد نه برمی‌دارد، سریع می‌گوید: - خودت چی شد اومدی؟ چه سوال سختی! بعضی چیزها هست که دلیلش را می‌دانی؛ اما توضیحش برای بقیه سخت است. شاید هم برای من سخت است ، که توضیح بدهم؛ چون خیلی حرف زدن بلد نیستم. کمیل که صندلی عقب نشسته، رو به سیاوش می‌گوید: - این داش حیدر که می‌بینی، عاشقه، مجنونه، دیوونه‌س، خله. واسه همین اومده سر به بیابون گذاشته. راست می‌گوید ها؛ ولی نمی‌‌دانم چطور این را برای سیاوش توضیح بدهم. می‌گویم: - نتونستم بشینم نگاه کنم این نامردها هر کار دلشون می‌خواد بکنن. داشت پاشون به ایران باز می‌شد. سیاوش زیر لب می‌گوید: - دمت گرم. بعد صدایش را کمی بالاتر می‌برد: - دو سال پیش مادرم مریض شد؛ خیلی مریض. تقصیر من بود. خیلی حرصش دادم. انقدر شر بودم که همش از غصه و نگرانی برای من داشت می‌لرزید و حرص می‌خورد. انقدر حرص خورد که مریض شد، قلبش مریض شد. این دکتر، اون دکتر... خلاصه جوابش کردن. گفتن ریکس(ریسک) عملش بالاس، ممکنه زیر تیغ عمل بمیره. آه می‌کشد. یاد مادر خودم می‌افتم. نگرانش می‌شوم. می‌گوید: - نمی‌دونم چقدر قبول داری، ولی ماها هرچقدر هم ادعامون بشه، آخرش بچه‌ننه‌ایم. آخرش محتاج ننه‌مونیم، آخه مثل پاوربانک می‌مونن، باید هربار بری شارژت کنن. سرم را تکان می‌دهم. راست می‌گوید؛ مادر مثل پاوربانک است. وقت‌هایی که درب و داغانم، فقط کافی ست مادرم را ببینم، نگاهش کنم، دستش را ببوسم. ادامه می‌دهد: - من دیدم دارم دستی‌دستی بدبخت می‌شم، دیدم نمی‌تونم بدون مادرم زندگی کنم. می‌بینی که، شاهرگ گردنمه! نباشه منم نیستم! و دستش را می‌گذارد روی خالکوبی گردنش. می‌گوید: - ننه ما خیلی مومنه. همش حسرت می‌خورد که چرا من آدم نشدم. گفتم بذار یه نذر و نیازی چیزی بکنم، بلکه حالش بهتر بشه. محرم بود. محرما همیشه می‌رفتم زیر علم رو می‌گرفتم و زنجیر می‌زدم، ولی توی مجلس نمی‌رفتم. اون شب بعد مدت‌ها رفتم تو. گفتم حسین، تو مادر ما رو خوب کن، من برات جبران می‌کنم. نمی‌دونم چطوری، ولی جبران می‌کنم. بغض گلویم را گرفته؛ اما خجالت می‌کشم گریه کنم. می‌شود لطف اباعبدالله را جبران کرد اصلاً؟ برای جبرانش همه هستی‌ات را بدهی هم کم است. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت - هیچی دیگه، یه ماه بعدش مادرم رو عمل کردن، خوب شد. نه خوبِ خوب ها، ولی دیگه با قرص و دوا جمع شد. دیگه حالش بد نیس. من موندم و نذرم. با خودم گفتم چکار کنم چکار نکنم... خواستم یه کاری کنم که خیلی شاخ باشه، ردخور نداشته باشه. خب آخه زندگی مادرم رو مدیونشم. یه روز توی باشگاه بحث سوریه شد. خیلی حالشو نداشتم گوش کنم، ولی بعدش رفتم ببینم قضیه چیه. دیدم چی از این بهتر و شاخ‌تر؟ حسین مادرمو برگردوند، من می‌رم برای خواهرش نوکری می‌کنم. حالا درسته خیلی کج و کوله رفتم، ولی بالاخره یه چیزایی حالیم می‌شه. کلی این در و اون در زدم. ننه‌م که فهمید، نگران شد اولش، ولی بعد کلی دعام کرد، با خودش امیدوار شد من آدم بشم. با بدبختی تونستم بیام. سکوت می‌کند. نگاهش نمی‌کنم؛ چون می‌دانم دوست ندارد ببینم چشمانش پر از اشک شده. بعد از چند ثانیه، آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌گوید: - می‌دونی، اولش می‌خواستم یه ماه بیام و برگردم. آقا حامد رو که دیدم، خراب مرامش شدم. دلم خواست بازم بمونم. ولی می‌دونی... حالا دیگه اگه آقا حامدم نباشه بازم می‌مونم. آخه می‌بینم هرچی این‌جا بمونم، کاری که امام حسین برام کرد جبران نمی‌شه. یک نفس عمیق می‌کشد. صدایش کمی می‌لرزد و می‌گوید: - اصلا می‌دونی داش حیدر، حتی بحث جبرانم نبود، بازم می‌موندم. آخه خرابش شدم، خراب حسین. می‌فهمی اینو؟ اشکم را قبل از این که از مژه‌هایم بیفتد با نوک انگشت می‌گیرم و آه می‌کشم: - آره... با سرعت صد و بیست‌تایی که سیاوش می‌رود، خیلی زود به مقر قاسم‌آباد می‌رسیم. نزدیک اذان مغرب است. سیاوش می‌گوید: - منتظر می‌مونم کارت تموم بشه با هم برگردیم. حاج احمد را در حیاط پیدا می‌کنم ، و مثل همیشه، سیدعلی پشت سرش ایستاده. شرط می‌بندم سیدعلی از آن محافظ‌هایی ست که نمی‌شود از دستشان فرار کرد ، و مطمئنم اوایل کارش، حاج احمدِ بنده خدا را ذله کرده است. می‌دوم به سمت حاج احمد و می‌گویم: -حاجی... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃