فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر هشتگ اعدام نکنید کفتار صفت ها و سلبریدی های خائن و سخیف باشید؛ اون روز یادشون میوفته بگن #او_هم_فرزند_مادریست ولی اشک های این مادر رو نادیده میگیرن!
#شهید_غیرت
ما این چشم ها رو سال ۹۴ دیدیم!
خلیلی ؛ ۱۴۰۲ را بشناسید…
"تـوییتحـسینطاهرے"🖤
#شــهادتٺمـبارڪباغــیرٺ🌱
#شهید_غیرت
ـــــ🕯🥀/^^ــہـ۸ـــــہـــــ۸ــــ
📸 احترام مردم غیور سبزوار به شهید مدافع امنیت دختران این شهر
🔸️تصاویری از اجتماع مردمی در محل شهادت "شهید حمیدرضا الداغی"
#شهید_غیرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور دختران ماهتاب سبزوار در محل شهادت شهید غیرت شهرشان💔🙂🥀
و گلباران محل شهادت!(:
#شهرستان_سبزوار
#استان_خراسان_رضوى
#شهید_غیرت
هدایت شده از مِثلفرشتہ🕶️′!
یکمزیادتربشیم؟😊
#همسایه_فور
#غیر_همسایه_فور
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+نَـفَـسِ مُعَلِّم،
نَفَسِ طَیِّب اســـت…📚✨
•
•
▫️#روز_معلم
🎙#رهبرانه
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ کانال برتــر حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
💢 خب بعد از ۳ روز از شهادت شهید الداغی بالاخره موفق شدن به عکسهای شخصیشون دست پیدا کنن
🔹 حالا که مطمئن شدن شهید بسیجی یا سپاهی یا به قول خودشون ارزشی نبوده عکسها رو پخش میکنن و تسلیت میگن
🔹 تسلیت تو سرتون بخوره که حتی از خون پاک این جوون سواستفاده میکنید.
#سلبریتی
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ کانال برتــر حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹اعتراف قاتل در مترو !!
من هم توی قتل شهید شریکم! اما دستگیرم نمیکنن‼️
•
•
حتما ببینید
+سهم ما از این خون چیه!؟
▫️#حمیدرضا_الداغی
▫️#پیشنهاد_دانلود
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ کانال برتــر حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
💢چیزی نیست...!
🔹سطل ماستی به سر کسی نخورده،هیچ سلبریتی به دادگاه احضار نشده و کاری خلاف حقوق بشر صورت نگرفته
🔹فقط به فرزندان شهید شهرکی خبر ترور و شهادت پدر و مادرشونو دادن.
🔹خیلی سخته مادر و پدرت صبح بزارند دم مدرسه ولی وقتی بر میگردی خبر ترور،شهادتشون بهت بدن
🔹خودتو جای این بچه ها بزار این خبرو به تو بدهند چه حالی میشی!!!!
#غیرت
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ کانال برتــر حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
💖 دنیای گلدوزی 💖
انواع تابلو های گلدوزی شده 🌺🌿
انواع زیورآلات گلدوزی شده 🍃🤍
و کلی آموزش رایگان گلدوزی😍✨
اگه دلت میخواد ی هنر جذاب یاد بگیری 🌸
اگه دلت میخواد از هنرت کسب درآمد کنی 💰
اگه دلت میخواد ی هدیه خاص به عزیزانت بدی 🎁
این کانال میتونه کمکت کنه 🌺
با ما دنیا تو قشنگ کن😊
https://eitaa.com/joinchat/2018509119C20d082f4e2
شما دعوت شدید به گلدوزک 🪡🧵
هدایت شده از یاࢪ غائـــ¹⁸⁰ـــب :)🌱
نمیخوایید روز معلمو به منم تبریک بگید؟؟؟😂🥺
منم معلمم اخهههه🥺😅
#فوووور
#چالش
این دفه چالشمون فرق میکنه، کاری به بسیجی و غیر بسیجی ندارم، دلی، همه باهم...
بیاید به عشق این بزگوار، تا چهلمشون سیاه بپوشیم🙂🖤
کم کاری نکردنا🖤، خیلی ارزش داره....
همه چیزو قاطی نکنیم لطفا🙂
پس دوتا خواهش دارم ازتون:
یک پروفایل و عکس این شهید، دو لباس مشکی🥀
بسم الله، یاعلی
#رسانه_انقلاب
سلام علیکم .حال شما
به خاطر شهید پروفایل ست شه
دلیه کاری به مذهبیو غیر مذهبی نداریم
هدایت شده از בر ܩسیر عاشــღـقـے💕
چند وقته روی همین آمار موندیم رفقا
ی هل کوچیک میدین زیاد شیم✨🤍🌿
@dokhtaranehhajghasem
#فور
یه عدد از ۱ تا ۱۰ انتخاب کن...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالا هر عددی انتخاب کردی شانست افتاد هرچقدر نوشته شده صلوات بفرست☺️
.
.
.
.
۱_ ۴صلوات
۲_ ۶صلوات
۳_ ۱۱صلوات
۴_ ۸صلوات
۵_ ۱۰ صلوات
۶_ ۱۹ صلوات
۷_ ۱ صلوات
۸_ ۷ صلوات
۹_ ۳ صلوات
۱۰_ ۱۴ صلوات
.
.
.
.
واسه هرکی دوست داری بفرست تا ثوابش به توهم برسه🙃
به نیت ظهور منجی عالم🧚♀💚
May 11
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۱
خانههای این کوچه انقدر خرابه ،
و ویراناند که مطمئنم کسی اینجا زندگی نمیکند.
هرسه به هم تکیه میدهیم ،
تا هوای سه طرف را داشته باشیم.
در تمام کوچه چشم میچرخانم ،
و از چیزی که روی زمین خاکی کوچه افتاده است، خشکم میزند.
در تاریکی شب،
فقط میتوانم بفهمم که یک انسان است؛ اما نمیتوانم تشخیص بدهم زن است یا مرد و کودک است یا بزرگسال.
جلو نمیروم و نگاهش میکنم.
همزمان، نگاهی هم به اطراف دارم تا مطمئن شوم خبری نیست.
کسی که روی زمین افتاده،
با دستانش زمین را چنگ میزند و خودش را روی زمین میکشد؛ انگار دنبال چیزی روی زمین میگردد.
جثهاش خیلی لاغر و نحیف است ،
و موهای بلند و ژولیدهاش سرش را احاطه کرده.
قدمی جلو میگذارم تا صدای نالههای بیرمقش را بشنوم.
چندبار تقلا میکند بلند شود،
اما نمیتواند و میخورد روی زمین.
باز هم سعی میکند زمینِ خاکی و پر از تکههای سنگ و آجر را با دستانش بگردد و خودش را روی زمین بکشد.
انگار چشمانش نمیبیند.
نزدیکتر که میشوم،
صدای نالههای ضعیفش را میشنوم که میگوید:
- ابنی خالد... انت وین؟ ابنی خالد... (پسرم خالد... کجایی؟ پسرم خالد...)
و بعد، انگار صدای پایم را میشنود ،
که خودش را میکشد به سمت من. سعی میکند سر و سینهاش را از زمین جدا کند و صورتش را به سمت من بگیرد.
دقت که میکنم،
چهره چروکیده و ژولیدهاش را میبینم؛ پیرمردی موسپید و نابینا.
خودش را به سمت من میکشد
و امیدوارانهتر صدایش را بلند میکند:
- انت ابنی؟ انت خالد؟(تو پسر منی؟ تو خالدی؟)
یک لحظه میمانم چه بگویم.
وضع پیرمرد انقدر رقتبار است که نمیتوان بیخیالش بشویم و همینجا رهایش کنیم.
بشیر و رستم جلو میآیند:
- این کیه آقا؟
- نمیدونم. ولی دنبال پسرش میگرده. نابیناست. مثل این که نمیتونه راه بره.
پیرمرد به سختی خودش را جلو میکشد ،
تا دستش را برساند به ما؛ چون صدای گفت و گویمان را شنیده است.
دستان لرزان و چروکیدهاش را روی زمین به دنبال منبع صدا میچرخاند
و مینالد:
- مین؟(کیه؟)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۲
قلبم به درد میآید از حال پیرمرد.
به بشیر و رستم میگویم:
- شما برگردید. منم این بنده خدا رو میارم.
- آقا خطرناکه! چطوری میخواید بیاریدش؟
- کاری به من نداشته باشید. شما برید، منم بالاخره میرسونم خودم رو.
- اگه گیر بیفتید چی؟
نارنجکی که در جیب لباسم گذاشتهام را نشانشان میدهم
و میگویم:
- من اسیر نمیشم. اگه برگشتم که هیچی، اگرم برنگشتم حلالم کنید.
بشیر آخرین تلاشش را میکند برای منصرف کردن من و بغضآلود میگوید:
- شما برگردید آقا. منم اینو میارمش.
شانههایشان را میگیرم و هلشان میدهم که بروند:
- زود باشید برید. من مافوقتونم، این یه دستوره. خودم میارمش. زود باشید. یا علی!
- ولی آقا...
دوباره تاکید میکنم:
- این یه دستوره! یا علی!
و آرام هلشان میدهم.
جرات نمیکنند مخالفت کنند و میروند.
دست پیرمرد حالا رسیده است به پوتینهایم.
مقابل ریش و موی سپیدش و حال رقتانگیزش تاب نمیآورم و روی زمین مینشینم.
دوباره زمزمه میکند:
- انت مین؟ خالد؟(تو کی هستی؟ خالد؟)
دستان پیرمرد را میگیرم ،
و نگاهی به اطراف میاندازم. هرچند این خانهها خالی از سکنهاند؛ اما ماندن اینجا دیگر به صلاح نیست.
میگویم:
- جای لمساعدتک. وین ابنک؟(اومدم کمکت کنم. پسرت کجاست؟)
لبخندی لرزان روی لبش مینشیند و دندانهای پوسیده و سیاهش را میبینم.
نیمخیز میشود:
- ابني من جنود ابوبکر بغدادی. الله یعطیه الف عافیه یا رب.(پسرم از سربازان ابوبکر بغدادیه. خدا بهش سلامتی بده.)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊قسمت ۲۶۳
نمیدانم منظورش از آرزوی سلامتی،
ابوبکر بغدادی بود یا پسرش؟
اما پیداست که از داعشی بودن پسرش ناراضی نیست.
از شنیدن این جمله چندان تعجب نمیکنم؛ تصمیمم هم برای کمک به پیرمرد تغییر نکرده است.
میگویم:
- وینو الان؟(الان کجاست؟)
- مو بَعرف وینو. راح للحرب. قال یجی قريبًا لكنو مو جای حتی الان.(نمیدونم کجاست. رفت جنگ، گفت زود میاد ولی تاحالا نیومده.)
احتمالاً پسرش در درگیری با ما ،
کشته شده است؛ شاید هم بخاطر درگیریهای اخیر نتوانسته برگردد.
نمیدانم؛
شاید پسرش قاتل یکی از رفقای خودم باشد و شاید من قاتل پسر او... مهم نیست.
هیچکدام از این حرفها را به زبان نمیآورم و میگویم:
- لیش ترکت بیتک؟(چرا از خونهت بیرون اومدی؟)
- لانو مریض؛ رجلی مجروح. مو عندی الاکِل، انو جوعان کتیر.(چون من مریضم، پام زخمیه. غذا نداشتم، خیلی گرسنهم.)
نگاهم کشیده میشود روی پاهای برهنه و باندپیچی شدهاش که از پیراهن بلند و چرکمُردهاش بیرون زده.
پیراهنش پر از لکههای سیاه است ،
که احتمالاً خونِ خشکیده است. به چشمانش دقیق میشوم؛ پلکهایش نیمهبازند و مردمکهای سپیدش در تاریکی شب برق میزنند.
میگویم:
- مو عندی الاکِل، لکن آخذک الی مکان امن، هنا خطیر جدا. آخذک الی مکان یوجد الاکل. (من غذا ندارم، ولی میبرمتون یه جای امن. اینجا خیلی خطرناکه. میبرمتون جایی که غذا باشه.)
پیرمرد دوباره لبخند میزند:
- ابنی هناک کمان؟(پسرم هم اونجاست؟)
- مو بعرف، انشاءالله ترین ابنک.(نمیدونم، انشاءالله پسرت رو میبینی.)
میدانم احتمال این که پیرمرد ،
دوباره پسرش را پیدا کند نزدیک صفر است؛ اما حرف دیگری نمیشود زد.
حتی اصلا نمیدانم چطور میخواهم ،
این پیرمرد را با خودم تا اردوگاه خودی ببرم؛ فقط میدانم باید ببرمش.
یک لحظه کسی در ذهنم نهیب میزند:
- ممکنه یه تله باشه!
و سریع جوابش را میدهم که:
-کسی از اومدن ما خبر نداشت که بخواد برامون تله بذاره!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۶۴
از جا بلند میشوم ،
و آرام در کوچه قدم میزند. پیرمرد همچنان در کوچه افتاده و سعی میکند سر لرزانش را به دنبال صدای پای من بچرخاند.
سرم را نزدیک گوشش میبرم و آرام میگویم:
- هیس! اصبر...(هیس! صبر کن...)
و با دقت به ویرانهها نگاه میکنم؛
هرچند در این تاریکی چیز زیادی پیدا نیست.
با اسلحه آماده،
مقابل در خانهای که پیرمرد از آن بیرون افتاد میایستم. پیرمرد دارد تلاش میکند بنشیند. دارد میلرزد.
خانه چندان بزرگی نیست؛
یک دخمه کوچک که بوی تعفن میدهد و قسمتی از دیوارش خراب شده و ریخته.
چراغ قوهام را در خانه میچرخانم ،
و کسی را نمیبینم.
از خانه بیرون میزنم و نفس عمیقی میکشم؛ این پیرمرد چطور در چنین جای متعفنی دوام آورده است؟
پسرش چطور توانسته پدرش را در چنین جایی رها کند و برود؟
کنار پیرمرد میایستم ،
و با دقت نگاهش میکنم. ممکن است اسلحه همراهش باشد؛ دست میکشم روی لباسش و سرتاسر بدنش را بازرسی میکنم.
بجز همان پیراهن کثیف چیزی تنش نیست.
نگاهی به اطراف میاندازم ،
تا ببینم چیزی برای بردن پیرمرد پیدا میشود یا نه؛ اما چیز به درد بخوری به چشمم نمیآید.
شانههای پیرمرد را میگیرم ،
و روی زمین مینشانمش. طوری مینشینم که پیرمرد بتواند روی کولم سوار شود ،
و میگویم:
- ارکب علی. یلا... اتفضل...(سوار من بشید. زود باشید... بفرمایید...)
پیرمرد را کول میگیرم و از جا بلند میشوم.
بدنش بسیار لاغر و استخوانی ست ،
و وزن زیادی ندارد؛ با این وجود، حالا که وزن پیرمرد به وزن اسلحه و تجهیزاتم اضافه شده، سینهام سنگین شده و زخمم میسوزد.
نفس عمیقی میکشم ،
و زیر لب یا علی میگویم.
سر پیرمرد روی شانهام افتاده؛ انگار نایی برای حرف زدن ندارد.
نگاه کردن به اطراف ،
در حالی که یک نفر روی شانههایت سر گذاشته، کار آسانی نیست.
باید مواظب دور و برم باشم ،
مبادا به تور ماموران داعش بخورم و مبادا راه را گم کنم.
کمیل را کنار خودم میبینم و میگوید:
-برو. هواتو دارم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃