عقل منطق داشت، حرفش را به کرسی مینشاند.
دل سراسر دست و پا میزد ولی بیهوده بود ...🌱
#فاضل_نظری
💠 @e_adab 💠
به تو گفتم ؛
زیاد ، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم!
جواب دادى :
هر چه این حرف را تکرار کنى
باز هم مىخواهم بشنوم!
این گفتوگوى کوتاه را مدام!
مثل برگردان یک شعر ،
مثل تم یک موسیقی!
هر لحظه توى ذهن خودم تکرار کردم ؛
اما هرگز تصور نکن که
حتى یک لحظه توانسته باشم
خودم را با تکرار و با مرور این حرف
تسکین بدهم ؛
نه . . !
من فقط موقعى آرام و آسوده هستم
و تنها موقعى به تو فکر نمیکنم
که تو با من باشى ؛
همین و بس !(:💙'🎼'
#احمد_شاملو
💠 @e_adab 💠
دو برادر با هم در يك مزرعه خانوادگي كار مي كردند. يكي از برادرها متاهل بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود. آن دو در پايان هر روز ما حصل كار و زحمتشان را به طور مساوي بين هم تقسيم مي كردند.
روزي برادر مجرد پيش خود انديشيد: اين منصفانه نيست كه ماحصل كار و زحمت مان را به طور مساوي با هم تقسيم كنيم. من مجرد هستم و تنها و بالطبع نيازم هم خيلي كم است. به همين خاطر، او هر شب كيسه اي گندم از انبار كوچك خود بر مي داشت، مزرعه مابين منزل خود و برادرش را پنهاني مي پيمود و كيسه گندم را به انبار برادرش حمل مي كرد.
از طرف ديگر، برادر متاهل هم پيش خود انديشيد: اين منصفانه نيست كه ما حصل كار و زحمت مان را به طور مساوي با هم تقسيم كنيم. از هر چه كه بگذريم، من متاهل هستم و صاحب زن و بچه هايي كه مي توانند در سال هاي آتي زندگي با ياري ام بشتابند. برادرم تك و تنهاست و كسي را ندارد تا در آن سال ها يار و ياورش باشد. به همين خاطر، او نيز هر شب كيسه اي گندم از انبار كوچك خود بر مي داشت، مزرعه مابين منزل خود و برادرش را پنهاني مي پيمود و كيسه گندم را به انبار برادرش حمل مي كرد.
سال هاي متمادي هر دو برادر گيج و مبهوت بودند، چون گندم انبار آن دو هرگز كم نمي شد. يك شب تاريك، زماني كه هر دو برادر پنهاني در حال حمل گندم به انبار برادر ديگر بودند، بناگاه به هم برخوردند. آن دو پس از يك مكث طولاني متوجه حادثه اي كه در طي ساليان گذشته بوقوع مي پيوست، شدند. دو برادر، كيسه هاي گندم را بر زمين نهادند و همديگر را در آغوش كشيدند.
#برادر
#حکایت
💠 @e_adab 💠
#محض_دلبری 🌱
⦙⦙ ٺو•ᰔᩚ•
⦙⦙ دوسٺ داشٺَنت را ⤿
⦙⦙ بہ مَن بسپار ،
⦙⦙ ٺا با ٺار و پود جاٰنم بهٺرٻن
⦙⦙ ٺن پوش ⌯؏•ش•ق⌯ را
⦙⦙ براٻٺ ببافَم جاناٰ ◡‿◡ ⌝🪢♥️⌞
♥️🕊
💠 @e_adab 💠
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی
زندگی تجربهی تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه
و اندازهی یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم!؟
👤 سهراب سپهری 🌱
💛🎼 💠 @e_adab 💠
حرف بزن آیدا...
حرف بزن...
من محتاج شنیدن حرفهای تو هستم.
با من از عشقت، از قلبت، از آرزوهایت حرف بزن.
اگر مرا دوست میداری، من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم؛ هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، و هر لحظه میخواهم که زبان تو، دهان تو و صدای تو آن را با من مکرر کند. افسوس که سکوت تو، مرا نیز اندک اندک از گفتن باز میدارد.
درخت با بهار و ماهی با آب زنده است و من با حرفهای تو...
•| #احمد_شاملو |•🌿🌙
💠 @e_adab 💠