⊰•🕊🍥•⊱
.
مھدۍجـٰان
بایدبہپاۍاسمقشنگتبلنـــدشد
شوخۍڪہنیست،صحبتسلطــٰان
عــٰالـماست...!シ
.
⊰•🕊•⊱¦⇢#عشقجانمـ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🌞✨•⊱
.
داداشبابڪمــ...
غیرتوهرڪسرفیقمشد،
نزدچنگیبہدل
بعدازاینتازندهام
باتورفاقتمیڪنم :)♥️'
یارفیقمنلارفیقله✨
.
⊰•🌞•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🔒🖇•⊱
.
مابچہهاموناینجا
ازروزِاولتوگوششون
اذانخوندهمیشہ،
براےاینکہبفھمنتوکدومقومان،
پسباماازفتنہحرفنزن...!🕶
.
⊰•🔒•⊱¦⇢#تلنــگرانھ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
(:
↻<📔🔗>••
قــول میــدے؟؟؟🙂
اگــہ خــۅندے!!!🙃
تــۅ یــڪے از گــࢪۅه یــا ڪــانــاݪے ڪہ هــســتے ڪپے ڪنــے؟🙂
اَللّٰہُمَّ
صَــلِ
ِّ عَلیٰ
مُحَمَّدٍ
وَالِ
مُحَمَّدٍ
اگــہ ســࢪ قــولٺ هســتے
پــس ڪپــے ڪــن😊
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <💛>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥
🖇⃟📔|↣ #صــلۅاٺ
⤸. ◌ ָ֪֢ #یهویی‹.💛📋.› 𓍢.! ⤹
⿻ - - - - - - 🦋- - - - - - - ⿻
⤸. ◌ ָ֪֢@ea_mhdei🌸🎠.› 𓍢.!
⤸. ◌ ָ֪֢ #پروف_مذهبی ‹.💛📋.› 𓍢.! ⤹
⿻ - - - - - - 🦋- - - - - - - ⿻
⤸. ◌ ָ֪֢@ea_mhdei🌸🎠.› 𓍢.!
⊰•🌾•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پانزدهم...シ︎
_فکر کن الهام نمیدونسته بارداره؛ اما بابک بچه بغل میاد به خوابش و بهش میگه ببین این بچه چقدر قشنگه!!
اسمشا بزار باران تا مثل بارون برات برکت بیاره.
بعدش الهام میفهمه که بارداره. تازه چند ماه بعد مشخص میشه بچه دختره.
_چه عجیب! فکر میکردم این چیزها فقط تو فیلم ها و قصه هاست.
_حالا یک چیز دیگه. الهام میگفت«هر وقت میاد به خوابم انگار از سوریه برگشته.میگم بابک اومدی؟ تو مگه شهید نشده بودی؟ و بابک ناراحت میشه و میگه تو باز گفتی شهید من زنده ام چند بار بگم من زنده ام من اصلا نمرده ام الهام!! »
الهام میگفت یک مدت همه اش از برادر و پدرش میپرسیده نکنه پفس میکشیده و همون طور دفتش کردید؟!!!
_موهای تنم خیس شد فاطمه! این شک و تردید ها پدر ادم را در میاره!
_مادرش یه جوریه!
_چه جوریه یعنی؟
_ساکته. کم حرفه. فکر کنم دیروز من بیشتر از مادر بابک حرف زدم.
_خوب، خیلی ها کم حرف اند؛ ساکت اند، همچین گفتی یه جوریه که.....
_چطوری بگم؟ مادرش مثل یه لیوان اب خنک بعد از یه دوندگی طولانیه. از اون هاست که تو دلش آتیش هم که باشه و بری کنارش بنشینی، یهو میبینی اتیشی در کار نیس. منتها این لیوان آب، تو دل یک کوهه. میدوتی منظورم چیه؟! میخوام بگم مادر بابک........
.
⊰•🌾•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🌲•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شانزدهم...シ︎
بعد از فوت پدر، برادر هایش که دایی های بابک میشوند به کمک پدرشان در رشت، مغازه پارچه فروشی باز کرده بودند، مادر و خواهر های خود را به رشت میبرند تا دیکر نکران تنها ماندن انها نباشند. دختری که تا چند روز پیش با صدای جیرجیرک ها و زوزه ی دور شغال ها به خواب میرفته و روزش با شنیدن اواز بلبل های جنگلی اغاز میشدهو چشم انداز صبگاهی اش سرسبزیو به بار نشستن درختان پر میوه بود، یک دفعه روز و شبش، غرق صدای ترمز و بوق ماشین ها شده است.
رفیقه خانم(مادر بابک) همراه مادر و خواهرش، رقیه که دوسالی از او کوچک تر است، در طبقه ی اول ساختمان سه طبقه ی برادرش ساکن میشود. دو خواهر، همیشه توی خانه، کنار و کمک دست مادرشان بوده اند.
یک روز برادر بزرگ تر می آید و میگوید(برای رفیقه خواستگار میخواد بیاد) مادر میپرسد کی پسر میگوید(پسر عموی عماد.) عماد، شوهرِ خواهر بزرگ شان است. رفیقه، هیچ وقت پسر عموی عماد را ندیده بود. همه داماد و خانواده اش را میشناسند جز عروس رفیقه خانم.
نظر خانواده، موافق است. داماد پاسدار است، و روز از جبهه می آید. رفیقه، مراسم را چندان بع یادش نمی آید. فقط پایه سفره ی عقد، وقتی قند روی سرش می سابیده اند، از گوشه ی چشم داماد را نگاه کرده.
خانواده داماد، یک اتاق خانه شان را در اختیار عروس و پسرشان میگذارند. داماد یک هفته بعد بر میگردد به جبهه
حالا رفیقه.......
.
⊰•🌲•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•👀❤️🔗•⊱
.
سیـدعلـیلـبتـرکـنـد
جــانرافــدایـشمـیکـنم:)!
.
⊰•❤️🔗•⊱¦⇢#ـرهبـرانھ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🎀🔗•⊱
.
نیستی
بیسروپایـٰان
همگیشیـرشدنـد !💔🚶🏻♂
.
⊰•🎀•⊱¦⇢#حــاـجیمونھـ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei