استیکر🌹☝️
🎀⃟𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
⊰•💡•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهل و ششم...シ︎
چهار زانو مینشینم مقابلش .مادر رفته آلبوم عکس ها را بیاورد. کمی از روند کارهایم برایش می گویم؛ این که تا الان با چه کسانی مصاحبه کردهام و چه کسانی در فهرست مصاحبه ها هستند. یکی دو نفر را پیشنهاد می کند ؛از دوستان بابک اند. مادر با چند آلبوم سن و سال سال دار وارد اتاق می شود ۰ خودم را روی فرش سر میدهم جلوتر. پدر متکای زیر دستش می گذارد و هم می شود روی عکس ها. متکای زیر دستش را فشار میدهد فشار زیر دستش باعث شده تا چروکیده شود.
حالا سه جفت چشم هستیم که هر یک گوشهای از خاطرات گذشته را نظاره می کنیم.
پدر گاهی انگشت میگذارد، روی تصویر کثیف و معرفیش میکند. دوستان دوران جنگش هستند. خیلی ها شهید شدهاند. خیلیها را هم با سمت و شغلی که الان دارند معرفی میکند.
صفحات عکس ها و بی صدا ورق زده می شود.
_ خوب از کجا شروع کنیم؟!
نگاهم به یک کارت عروسی قدیم است که توی آلبوم یه گوشش مانده روی عکسی از خاکریز، و لوله ی ۳ژ ، کنارش توی خاک فرو رفته میگویم :از عروسی شروع کنیم و هر سه میخندیم.
میگویم( خودتان از هر چیز و هر جایی که دل تان می خواهد حرف بزنید سوالی اگر پیش آمد می کنم). موافقت می کند. مادر برای ریختن چایی بلند میشود. بابک، از کنار آینه قدی لبخندزنان ما را نگاه می کند. پدر کف دستش را به هم می مالد و آه می کشد:
تو روستا، زندگی می کردیم من بیشتر پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودم مادربزرگم زن مهربون و مومنی بود، همیشه بهم دعا و سوره یاد میداد که شب ها وقت خواب بخونم. اون موقع توی روستا برق نبود ؛چه برسه به تلویزیون. و رادیوی باطری دار داشتند. یعنی داشتم ملا بود از این روستا به روستا ای دیگه می رفت و قرآن یاد می داد و قصه های قرآن را می گفت
.
⊰•💡•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
🌼☆کپی از مطالب ممنوع😁☆🌼
✨•عآشقان حجاب•✨
🎀⃟𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°