هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
کانال های دیگه رو که میبینم فعالیت ندارند ولی عضو هاشون ترک نمیکنن ولی کانال ما با اینکه فعالیت داریم ولی ترک🤦♀
اگر بنا بر ترک است در ناشناس بگید تا ما هم دیگه فعالیت نکنیم☺️
⊰•🌱•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت و سوم...シ︎
هیبت لرزان بابک ، وارد حیاط می شود . دست روی نرده ها می گیرد و خودش را از پله ها بالا می کشد . مادر ، در را باز می کند . بابک داخل نمی شود . تکیه می دهد به نرده؛ دریت رو به روی پدر ، نگاه ها به هم گره می خورد و فرو می افتد . مادر ، پایش را از نرده گاه می گذارد بیرون . بقیه هم پشت سرش قطار می ایستند بر روی ایوان رفتن . پدر می نشیند روی مبل همیشگی اش .
مادر می پرسد : بابک ، کجا میری ؟ میری سوریه ؟
منتظر است از بابک نه بشنود ؛ بشنود که با دوستانش می رود مسافرت و چند روز دیگر بر می گردد . بابک ، دست ها را دو طرف بدنش روی نرده ها گرفته . همه پرسشگرانه نگاهش می کنند . لبخند کوچکی ، کنج لبش نشسته .
_کجا می خوای بری ، اقا ؟ بمون زندگیت رو بکن دیگه !
بابک سر بالا می گیرد و گردن کج می کند ، سمت عمو :
_دارم زندگیم رو می کنم دیگه !
لبخندش بزرگ می شود :
_برمی گردم دیگه !چرا بزرگش می کنید ؟
الهام ، اشک هایش را پاک می کند و نزدیک برادر می شود ؛
_می خوای بری چیکار ، بابک ؟
_طلبیده شدم ، الهام ! می دونی چقدر ادم ها می خوان برن و نمی شه ؟
مادر دست می کشد به دامنش ، گل های ریز دامن ، توی مشتش مچاله می شود می نالد : گتمه ، بابک !
گریه ، امان کلمات مادر را بریده ، و اسان ادا نمی شوند .
بابک می گوید زود بر می گردد و نگاه عمو می کند :_ این همه ادم رفته ان و برگشته ان ؛ من هم می رم و بر می گردم . این نگرانی ها برای چیه ؟
الهام به نیم رخ برادر خیره شده؛ به ریش های مرتبی که گردی صورتش را پوشانده ؛ به موهای صافی که قسمت شقیقه ی سمت چپ شانه شده ؛ به لبخند پر از آرامشی که فقط نیمش را می بیند . چشم در چشم می شوند . نگاه یکی آرام است و مصمم ؛ نگاه دیگری خیس و به تسلیم وادار .
عمو یعقوب هنوز دارد حرف می زند ؛ از خطر های آن ور ؛ از شگفتی این ور بعد از رفتنش .
نگاه بابک به آن سمت شیشه است ؛ جایی که پدر نشسته و به ظاهر چشم به تلويزيون دارد . برای حرف های عمویش سر تکان می دهد و می گوید ؛ بر می گردم . باید برم تکلیفم رو ادا کنم . تا چشم به هم بزنید، برگشته ام .
مادر کمر چسبانده به در ورودی . فشار پنجه هایش ، روی پاکیزگی شیشه رد می اندازد . چشم دوخته به قد و بالای پسرش . تمام این مدت که بابک دور و برش می چرخید و حرف از سوریه می زد ، فکر نمی کرد روزی رفتنش را ببیند .
بابک ، مدتی بود .....
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌹•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت وچهارم...シ︎
بابک ، مدتی بود دیگر پاپی مادر نشده بود که چرا نمی گذارد برود سوریه . دیگر نمی گفت ( بیبی انجا غریب مانده ؛چرا راضی نیستی یکی از سرباز هایش بشوم ؟ ) . حالا اما روبه رویش ایستاده بود ؛ انقدر سفت و سخت که هیچ چیز و هیچ کس حریفش نمی شد .
عمو دیگر ساکت شده . کلافه دست می کشد به صورتش . بابک هنوز حایل به نرده ها مانده و نگاهش بین فرش و ایوان و صندلی آن ور شیشه سرگردان است .تاریکی هوا ، خودش را کشانده توی حیاط ، و تا روی ایوان بالا امده .
بابک تکان میخورد چشم ها ، هراسان نگاهش می کنند . پاها می روند ، سمت پله . عمو ، می گوید: دست کم برو و بابا خداحافظی کن .یک پایش روی پله است ؛ پای دیگر ، برای رسیدن به پله ی بعدی ، توی هوا مانده . دست می کشد توی موهایش ،گردن می چرخاند سمت پدر که هنوز نگاهش به تلویزیون است و تلفن را در دستانش می چرخاند .
_عمو می ترسم برم و بگه نرو . اون وقت من نمی تونم رو حرفش حرف بزنم مجبور می شم بمونم .
صدایش آرام و لرزان است . پله ها ، یکی دوتا طی می شود . الهام ، خودش را روی نرده ها سر می دهد . انگار بخواهد برادر را از روی نرده ها به لباس خودش منتقل کند . مادر، اشک از صورت پاک می کند و برای اخرین بار ، بی جان و رمق می گوید : بابک ، گتمه ! بدون شما دلخوشی ندارم .
بابک به بند کتانی اش گره می زند . دولا می شود و چین روی شلوارش را با دست باز می کند . مو های ریخته روی پیشانی اش را با سر انگشتانش در بالای سر مهار می کند . می گوید : برنامه هام رو به هم نریز ، مامان ! زود می آم .
دستی تکان می دهد و عرض حیاط را با دو سه قدم بلند سیر می کند .
لامپ آویزان روی ایوان سعی دارد تاریکی را از رخسار آدم های غم زده دور نگه دارد . صدای اذان از مسجد صادقیه بلند می شود . موذن زاده (الله اکبر ) را چنان پر تمنا بانگ می زند که نگاه ها می رود سمت عظمت آسمان .
* * *
پدر هنوز خیره به تلویزیون مانده . هیچ صدایی نمی آید . تلویزیون انعکاس تصویر مردی را نشان می دهد که همین چند دقیقه ی پیش ،پسرش به قصد سوریه رفتن ، خانه را ترک کرد ، و پدر ، توانی پاهایش ندید که برخیزد و خودش را به پسر برساند و ثمره بیست و چهار سال زحمتش را در آغوش بگیرد . اگر پاها جان داشتند و پدر را به ایوان می رساندند ، شاید مهر پدری کار دستش می داد و از پسر می خواست نرود ؛ کنارش توی همین خانه ، پیش برادر ها و خواهرانش بماند تا دلخوشی مادر کم نشود . اگر این را می خواست ، محال بود . . .
.
⊰•🌹•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄