💗❄️آخرهفته تون عالی و بینظیر
❄️☃️امیدوارم خداوند
🌷❄️برای امروزتون سبد سبد
💗❄️ اتفاقات خوب
❄️☃️و خوش رقم بزنه و حال
🌷❄️دلتون مثل
💗☃️گل تازه و باطراوت باشه
🌷❄️روزتون زیبا و در پناه خدا
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 صلوات خاصه امام رضا «ع» 💚
🌷 اللهم 🌷
🌷 صل علیٰ 🌷
🌷عليِ بْنِ موسَی 🌷
🌷الرِضَا المرتضیٰ الاِمام🌷ِ
🌷 التَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ 🌷
🌷 عَلی مَنْ فَوقِ الاَرض 🌷
🌷ومَن تَحتَ الثَّريٰ 🌷
🌷 الصِّديقِ 🌷
🌷الشهید🌷
🌷صَلاةً 🌷
🌷كَثيرةً تامَّةً 🌷
🌷 زاكيةً مُتَواصِلةً 🌷
🌷 مُتَواتِرَة ًمُتَرادِفة 🌷
🌷 كَأَفْضَل ماصَلَّيْتَ عَلى🌷
🌷 أَحَدٍ مِن اَوْليائِك. 🌷
🌷صلوات الله علیک🌷
🌷و علی آبائك🌷
🌷وأوﻻدك🌷
💚♻️کاش میشد پر بگیرم تا حرم
💚♻️پیشِ سلطان پیشِ آقایِ کرم
💚♻️کاش دعوت میشدم با زائران
💚♻️در حرم پر میزدم با عاشقان
💚♻️کاش من راهم صدایم میزدی
💚♻️یک زیارت را به نامم میزدی
💚♻️کاش گردد این گدا پابوسِ تو
💚♻️بندهٔ عاشق تر و مخصوصِ تو
💚♻️درشبِ قبرم کنی من راخطاب
💚♻️میکنی آقا قدمها را حساب
💚♻️باتوعاشقترشدن عشقِ منست
💚♻️عشقِ زیبای شما رزق منست
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
عاشقان حجاب🇵🇸
‹‹شھیدآرمـٰانعلۍورد؎🌱. . ››
⊰•🦋⛓💙•⊱
.
سخـٺاستامّـا
گذشٺـندازهـرآنچہڪہ
قلبشـانراوصـلِزمـینمیڪرد!
اینقانـونِپـروازاسـت..
گذشٺـنازدنیـابرا؎رهــاشـدن(:✋🏻
.
⊰•💙•⊱¦⇢#دـآدـآشآرمـآن
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
🌷🕊🍃
ھرشھیـدمثلیڪ¹فانوساست
مۍسوزدونورمۍدهد ..•
وازڪناراوبودن
توھمنورانۍمےشوۍو…🍃
باشھداڪہرفیقشدۍ!
شھیدمےشوۍ…
بِـدآنیـدڪِهشھـٰادَتمَـرگنیسـت؛
#رسـٰالَـتاسـت!
رَفتـننیسـت؛
#جـٰاودانهمـٰانـدَناسـت!
جـٰاندادَننیسـت؛
بَلڪهجـٰانیـٰافتَـناسـت!
پنج شنبه و یاد شهدا با ذکر صلوات💚
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
📚زیارتنامه📜♥️
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها به نیابت از #شهید_تورجی_زاده🌹برای امر فرج و حاجت روایی همه بزرگواران✅...
🌻======✨=======🌻
🍃🌼🌸🌸🌼🌸🌸🌼🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِك🌸....🤲
🍃🌼🌸🌸🌼🌸🌸🌼🍃
🌻======✨=======🌻
🌼التماس دعای فرج🌼
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
🧕بخونید قشنگہ❌😎↓
بانوے محجبہ اے در یکے از سوپر مارکت هاے زنجیرھ اے فرانسہ خرید میکرد
خریدش کہ تموم شد واسہ پرداخت پول سمت صندوق رفت🛒🛍
صندوق دار یک خانوم بی حجاب و اصالتا ایرانے بود (از اون عده افرادے کہ فکر میکنند روشنفکرند)
صندوق دارنگاهے از روے تمسخر بہ او انداختو همینطور کہ داشت بارکد اجناس رو متکبرانہ بہ گوشہ ے میز می انداخت
اما خانوم با حجاب کہ روبند بہ چهرھ داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت
صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت:ما اینجا توے فرانسہ خودمون هزار تا مشکل داریم این نقابے کہ تو زدی خودش یکے از این مشکلاتہ کہ تو و امثال تو عاملش هستید😡😑
ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه براے بہ نمایش گذاشتن دین و تاریخ
اگہ میخواے دینت رو بہ نمایش بزاری برو کشور خودت😤👊🏻
خانوم محجبہ اجناسی کہ خریده بود رو تو نایلون گذاشت
و نگاهے به صندوق دار کرد..🙃😇
روبند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانوم صندوقدار (که از دیدن چهره ی اروپایی و چشمان رنگی او جا خورده بود) گفت: خانوم عزیز من فرانسوے هستم
اسلام دین من است .. اینجا هم وطنم
تو دینت را فروختی و من خریدم🧕🏻🦋
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوعَجّلفَرَجَهم
اللهـم؏ـجلالولیڪالفـࢪج🌸✨
⊱╾╼╾╼╾╼╾╼╾╼╾╼⊰
⦗ 🌸🕊 ⦘
•
◍💎◍ #رمان_کوتاه
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
مثلــٰایھرفیقداشتہباشےکہ..
دلتگرفتبـٰاهـٰاشبرۍ..
گلزارشُهدـٰا..🌱!
یہرفیقداشتہباشےشهادتےباشہ!😌♥️
#ازرفاقتتاشهــٰادت 🌿'!
⦗ 🌸🕊 ⦘
•
◍💎◍ #شهیدانہ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
-هرکہرفتازدیده
میگویندازدلمیـرود
دلبـَرمـٰاازنـَظردوراسـت
وازدلدورنیسـت!:)♥️🖇
⦗ 🌸🕊 ⦘
•
◍💎◍ #امام_زمانم
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
عاشقان حجاب🇵🇸
#زادهی_انتقام💥 #پارت_1 چشمانش روی لب های داراب میخکوب مانده بود. برخلاف تمام جمعیت حاضر در باغ که
#زادهی_انتقام💥
#پارت_2
میان هق هق رانندگی کرد، دستانش میلرزید و نمیتواست فرمان را درست بگیرد. الان اصلا زمان مناسبی برای رانندگی نبود. چشمانش به جای خیابان فقط داراب را میدید، کنار محیا.
لباس سفیدی که تا دو هفتهی پیش قرار بود تن او باشد. کت و شلواری که نارین همیشه آرزوی دیدن داراب را توش داشت. حتی آن باغ لعنتی که قرار بود با سلیقه ی نارین آماده شود.
دقایقی بدون مکث و حتی بی توجه به تابلوهایی که خارج شدن از شهر را نشان میدادند، رانندگی کرد.
گوش هایش به جای شنیدن صدای ممتد بوق های ماشین ها که از کنارش میگذشتند و بد و بیراه میگفتند به رانندگیاش، فقط صدای بلهی داراب را میشنید.
اشک چشمانش نمیگذاشت حتی جاده را واضح ببیند. آنقدر با سرعت رانندگی میکرد که هر لحظه امکان مرگش وجود داشت. اما اهمیت نمیداد. نه به آمپر سرعت که از حد مجاز بالاتر رفته بود، نه به جیغ لاستیک های ماشین 206 اش.
صدای هق هقش فضای ماشین را پر کرده بود و مشت های بی جانش روی فرمان کوبیده میشدند.
_ چهجوری تونستی داراب... چهجوری تونستی لعنتی... چرا قلب لعنتیم باورت نمیکنه داراب... من... من صدای بله گفتنت به یکی دیگه رو شنیدم داراب...
با آخرین جمله ای که گفت چشمانش پرتگاهی که دیوانه وار به سمتش رانندگی میکرد را دید. به سختی نفس میکشید و با خودش حرف میزد. داد میزد و میگفت این حق من نبود داراب.
ضجه میزد و دنبال حقش از دارابی بود که امشب تن دختری جز خودش را لمس میکرد و مرد او میشد.
پایش را روی پدال گاز فشار داد و با لب های لرزان و هق هق، ماشین را به سمت پرتگاه هدایت کرد...
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
عاشقان حجاب🇵🇸
#زادهی_انتقام💥 #پارت_2 میان هق هق رانندگی کرد، دستانش میلرزید و نمیتواست فرمان را درست بگیرد. الا
برای پنجاهمین بار گوشیاش را در آورده و شماره ی نارین را گرفت. گوشه ای به دور از جمعیت رقصان و عروسش، ایستاده بود.
زیر درختی که تاب نارین بهش وصل بود، قدم میزد و به محض شنیدن "مشترک مورد نظر خاموش میباشد" دوباره و سه باره شماره اش را میگرفت. وقتی کاملا ناامید شد، فکرهای شوم به مغزش هجوم آوردند.
با هر سختیای بود دستش لغزید روی شمارهی سهراب. که داراب او را عمو صدا میکرد و قرار بود تا چند وقت دیگر دامادش شود و بابا خطابش کند.
عاشقان حجاب🇵🇸
#زادهی_انتقام💥 #پارت_2 میان هق هق رانندگی کرد، دستانش میلرزید و نمیتواست فرمان را درست بگیرد. الا
#زادهی_انتقام💥
#پارت_3
بعد از سومین بوق صدای پر خشم عمو سهراب شنیده شد.
_ با چه رویی زنگ زدی به من بچه؟
آنقدر مغزش درگیر چهرهی بهم ریخته و تن لرزان نارین حین رفتنش بود، که اصلا متوجهی خشم صدای سهراب نشد. بی مقدمه پرسید:
_ سلام عمو جان.. نارین اومد خونه؟!
_ احمق تو الان کنار زنت نشستی و سراغ دختر من و میگیری؟! بهش گفتم نباید پاش و بذاره توی عروسی تو، بهش گفتم آبرومون و بیشتر از این نبره...
داراب مغزش شلوغ تر از آن بود که بخواهد به حرف های نیش و کنایه دار پدر نارین گوش بدهد. پا برهنه پرید وسط حرفش و آخرین تلاشش را برای مودبانه بودن جملاتش بکار برد:
_ محض رضای خدا فقط بگین نارین اومده خونه یا نه؟! حالش خیلی بد بود...
سکوت سهراب به این معنی بود که متوجه نگرانی داراب و جدی بودن موقعیت شده. با گفتن کلمهی "نه" گوشی را قطع کرد و شروع به تماس گرفتن با نارین کرد.
انگار قطع شدن گوشی داراب بهانهی خوبی بود برای محیا که منتظر به او خیره بود. نزدیکش شد و صدایش کرد تا باهم برقصند.
اما داراب در وضعیتی نبود که بتواند به چیزی جز نارین فکر کند. کاش جماعت چشم انتظار این را میفهمیدند. کاش با چشمانشان حرف بار داراب نمیکردند. کاش دیجی خفه میشد و از عروس و داماد خواهش نمیکرد باهم برقصند. کاش داراب میتوانست دست حلقه شدهی محیا را از دور دستش باز کند و از یک نفر دیگر، سراغ نارین را بگیرد. کاش مادر داراب با چشمان نگران از برهم خوردن عروسی، به داراب خیره نمیشد.
و کاش داراب با ای کاش هایی که توی مغزش بود بین جمعیت این طرف و آن طرف کشیده نمیشد.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄