#زادهی_انتقام💥
#پارت_19
صدای تلفن باز او را از فکر لبخند های نارین که دندان های سفید و منظمش را به رخ میکشید در آورد.
با نگاه به اسم مهیا روی صفحه ی گوشی که به داراب دهن کجی میکرد گوشی را خاموش کرد و کنار انداخت.
شاید بار بیستم بود که در همین چندساعت مهیا زنگ میزد و داراب جواب نمیداد.
آنقدر در خیابان ها چرخید تا بی آنکه بداند بدنش از خستگی و مغزش از کلافگی او را به سمت خانه روانه کرد
ساعت از دوازده هم گذشته بود، نگهبان ها در را باز کردند و داراب ماشین را به داخل برد. وقتی از ماشین پیاده شد پاهای خسته اش را به سمت عمارت کشید.
سپیده، دختر جوانی که به هوای مادرش در عمارت کار میکرد در را به روی داراب باز کرد. بی توجه به سلام دختر، لبخند خشک شده و چشمانش که بی شک تا چند ثانیه ی دیگر از حدقه بیرون میزد، وارد شد.
سپیده حق داشت، در تمام مدتی که آنجا زندگی میکرد ندیده بود داراب دعوا کند، چه برسد به آنکه با چشمان کبود و سر و صورت زخمی به خانه بیاید.
داراب نگاهی به اطراف انداخت، به نظر میرسید همه خواب باشند. دیگر نیازی به جواب پس دادن به مهیا نبود و این کمی مغز داراب را آرام میکرد.
دختری که نمیشناخت و در همین چند روز تنها چیزی که از او دیده بود غر زدن های مدام بود.
حتی نیازی نبود بخواهد مادرش را آرام کند و توضیح دهد چیزی نشده و حالش خوب است، هرچه که بود از حساسیت مادرش خبر داشت و خیال نگران کردنش را نداشت.
خودش را روی اولین مبلی که دید پرتاب کرد و سرش را روی پشتی مبل گذاشت.
سپیده بی آنکه داراب بخواهد لیوان آبی برایش آورد و چراغ های سالن را خاموش کرد.
انگار که میخواست چیزی بگوید همانجا خشکش زده بود. داراب زیرچشمی حرکاتش را زیرنظر داشت. سرش را پایین انداخته بود و هی با گره ی روسری گلبهی رنگش بازی میکرد.
_ بگو سپیده، چی میخوای بگی دوساعته هی این پا اون پا میکنی؟
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_20
سپیده که از شنیدن ناگهانی صدای داراب ترس خورده بود صدایش را صاف کرد و گفت:
_ آقا.. مهیا خانم گفتن شما اومدین بهشون خبر بدم ولی..
خیره شدنش به زخم های صورت داراب ادامه ی جمله ی ناتمامش را نمایان کرد. داراب پوفی کشید و با فهمیدن آنکه نتوانسته از غرغرهای مهیا فرارکند، سرش را میان دستانش گرفت و نالید:
_ برو بگو اومدم، بیاد اعصابم و از اینی که هست داغون تر کنه.
سپیده بلافاصله به سمت اتاق مهیا و داراب پا تند کرد. وقتی به در اتاق مهیا رسید تقه ای به در زد و وارد شد.
مهیا که با ربدوشامبر روی کاناپه ی اتاق نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد، با باز شدن در اتاق گوشی را پشتش قایم کرد و ترسیده به در خیره شد.
وقتی چشمش به سپیده افتاد دستش را از روی قفسه ی سینه اش برداشت و با دندان هایی که روی هم ساییده میشد تقریبا جیغ کشید:
_ مگه بهت نمیگم تا وقتی اجازه نداذم این در لعنتی رو باز نکن دختره ی بی ادب؟
سپیده سرش را پایین انداخت و ناراحت از این لحن مهیا قدمی به عقب برداشت. به خیال خودش میخواست به مهیا خبر دهد داراب آمده تا بتواند به اتاقش رفته و استراحت کند.
چرا که مهیا امر کرده بود تا وقتی داراب نیامده سپیده باید بیدار بماند و خبر آمدن او را برساند.
قبل از اینکه به این دختر ترسیده ی رو به رویش چیز دیگری بگوید دست برد و گوشی را قطع کرد. از روی کاناپه با ژست خاص خودش بلند شد و دستانش را جلوی قفسه ی سینه قفل کرد. خیره ی سپیده ماند و لب زد:
_ بلاخره تشریف آوردن آقا داراب؟!
_ بله خانم. اگه اجازه میدین من میتونم برم استراحت کنم؟
_ برو، هرچی هم شد نمیای بیرون از اتاقت، فهمیدی؟
سپیده سری تکان داد و به عقب چرخید و با سرعت از اتاق خارج شد.
مهیا آرام آرام به سمت آینه رفت و نگاهی به خودش انداخت. ربدوشامبر مشکی که با پوست سفیدش در تضاد بود. رژ لب قرمز رنگ و موهای تازه بلوند کرده اش، خط چشمی که با مهارت پشت پلکانش کشیده بود. دستی به موهای لختش کشید و رژ لبش را تمدید کرد.
لبخندی به خود در آینه زد و از اتاق خارج شد. نگاهی به اطراف انداخت و وارد سالن شد.
وقتی داراب را روی مبل سلطنتی سالن مهمان دید به سمتش قدم برداشت.
صدای صندل های پاشنه دارش خبر از حضورش میداد.
داراب که همانطور منتظر مهیا نشسته بود فشار دستانش را روی سرش بیشتر کرد.
مهیا چراغی را روشن کرد تا بتواند آرایش و ظاهرش را به رخ داراب بکشد.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
✅ امام على عليه السلام:
بخيل، انواع عذر و بهانه را مىآورد.
📙 غررالحكم حدیث 1275
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
دعای امروز 🌷❤️🌷
خدایا 🙏
در این آدینه مبارکــــــــَ 🌷 🍃
و ایام خجسته میلاد با سعادت خانم فاطمه زهرا س💕
میخوام برای همه مادران
گل سرزمینم دعا می کنم 🙏
بارالها 🙏
به همه مادران عزیز سلامتی و طول
عمر باعزت عنایت بفرما 🙏
خدایا 🙏
سایه همه مادران سرزمینم
را مستدام بدار🙏
و اگر غم و غصه در دلها شون هست
به شادی مبدل بفرما 🙏
آمیـــن🙏
به برکت صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 💚
و خاندان پاک و مطهرش 🌷
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دبل چاکلت
╭┄✵🍜🍜🍜✵┄╮
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
Naser Abdollahi - Ya Fatemeh Bente Nabi[TikTaraneh].mp3
1.34M
🎧 ناصر عبداللهی
فاطمه بنت نبی😍😍
💕روز زن و روز مادر برهمه بانوان معزز وگرامی مبارک باد💕
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زنگتفریح
ﺑﻪ حیف نون ﻣﻴﮕﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﺗﺎﻛﺴﻰ ﻛﻰ
ﻛﻨﺎﺭﺕ ﺑﺸﻴﻨﻪ؟
ﻣﻴﮕﻪ: ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺰﺩش
ﻣﻴﮕﻦ: ﭼﺮﺍ؟
ﻣﻴﮕﻪ: ﺍﻭنا می ﭼﺴﺒﻦ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﺟﺎ واسه من باز میشه...!!!😂😂
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زیارت_امام_زمان_روز_جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ،
وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ،
اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ،
وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ،
وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد،
وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ،
وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ،
يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ،
هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ،
وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ،
وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ،
وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💚••
بَچہِهاماٰدریڪدورهےخـٰاصۍ
ازتـٰاریخهَستیم ...
هَرڪدومتونبِریددنبـٰالاِینڪہ
بِفہمیدمأموریَتخـٰاصِتون
دردورانقَبلازظہورچیہ!؟
#شمـٰاالآنوسَطمعرڪہاید..!
وسَطمیدونمینهستید..
بَچهِهـٰا..؛↓
ازهَمیننوجوٰانےخودتونوبراۍ
حَضرتمهدۍ؏ـج،آمادھڪُنید(:"
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🕊👤••
معنای دلتنگی و انتظار را نفهمیده ام
اما آقا به حق مادر های چشم به راه، العجل...🙃💔
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•👀⛓☁️•⊱
.
قرآن روڪہنگاهمیڪردم..
دیدمڪہسورهتوبـہبسـماللہندارهـ
انگارڪہمیخواےبفهمونے
نیازنیستـــــڪارےبڪنے
فقطبرگــرد... :)🌿🌹
.
⊰•☁️•⊱¦⇢#امـآمزمـانقـلبـم
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#مادر
#حضرت_زهرا
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
دانشنامه پایان تحصیلات شهید بابک نوری هریس🙂🖤
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
هدایت شده از دختران جهادی
که اگر دوست نداشتید ادامه ...
برام مهمه لطفا نظر بدین . نظراتون قابل احترامه برام