⊰•🌨❄️🌪•⊱
.
تو این هوای سرد و برررفی به خیلی ها باید خداقوت بگیم که برای امنیت و آرامش ما دارن تلاش میکنن🤝
سلفی مرزبانان کشور در دمای ۲۵- درجہ
.
⊰•🌨•⊱¦⇢#مدافعانامنیٺ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
حاجآقاپناهیانمےگفت:
توۍدلتبگوحسین(ع)نگاهممیڪنہ
عباس(ع)نگاهممیڪنہ
حتےاگرماینطورنباشہ
خدابہحسینمیگـه:
حسینم...
نگااینبندمو
خیلےدلشخوشہ
ناامیدشنڪن...
یہنگاهیمبهشبڪن
اینخیلیمطمئنحرفمیزنهها🙃
#تلنگرانـه
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ: ﻧﺎﺯ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ
💚ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ: ﯾﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺳﺠﻮﺩ
💚ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ: ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﺁﺳﻮﺩﮔﯽ
💚ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ: ﭘﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺁﻟﻮﺩﮔﯽ
💚ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ: ﻫﺪﯾﻪ ﯼ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ
💚ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ: ﻫﻤﺪﻡ ﻭ ﯾﮏ ﻫﻢ ﺻﺪﺍ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
「🧡💭」
#امامخامنهاۍ:
توصیهمیڪنماین
ڪتآبھآیۍراڪهدربآرهۍ شھدانوشتهشده،دربآرهۍ
ایثآرگراندوراندفآعمقدّس
نوشتهشده
وشخصیّتهاۍاینھاراتشریح میڪند،بخوانید؛
همڪتآبھآۍشـیریـنو
پُرجآذبهاۍاست،همذهن شمآرابامسآئلبسیآرۍآشنامیڪند.
💭⃟🧡¦⇢ #رهبرانه
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقشهید:
بہبابڪگفتم:
"توبرایآیندهچہتصمیمیداری؟"
بابڪگفت:
"یکسوال
یکچیزیتوذهنمنمیچرخہ...
یعنیواقعا...
مسجدبآبالحوائجرشت(مسجدآذریزبانهایرشت)
نمیخوادیکشهیدبده؟ :)"
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشگلاےاونا...
-وَحالاخوشگلایما😎✌🏻🇮🇷؛
#برای_ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
از یخ پرسیدن که چرا اینقدر سردی ؟
یخ جواب خوبی داد
گفت: من که اوّلم آب و آخرم آب؛
پس "گرمی" را با من چه کار؟
حال اِی انسان؛
اوّلت "خاک" و آخَرت هم "خاک"
پس این همه غرور از کجا!
👤دکتر الهی قمشه ای
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🐚⛓🌪•⊱
.
❁ـآرامبـٰاش؛..
❁ـھیچچیزارزشاینھمهدلھرهرونداره
❁ـخـدااینجـٰاست؛ڪنـارِتـو!❣.
.
⊰•🐚•⊱¦⇢#انـگیزشـے
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_21
با روشن شدن چراغ داراب نچ بلندی گفت و با صدایی گرفته نالید:
_ خاموشش کن اون..
و چشمانش به محیا افتاد. بدن خوش استیل و بلورینش که در آن ربدوشامبر مشکی خودنمایی میکرد اخم های داراب را درهم کشید.
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد چشم از بدنش بگیرد. نگاهش را که بالاتر آورد متوجه ی رژ لب قرمز رنگ و آرایش غلیظ دختر لوند رو به رویش شد.
ابروهایش تا حد امکان در هم فرو رفتند. محیا از سکوت داراب استفاده کرد و نزدیک آمد و کنارش روی کاناپه نشست.
پاهایش را روی هم انداخت و بالاتنه اش را کاملا به سمت داراب چرخاند. زبان بر لب های سرخش کشید و در چشمان داراب آرام و شمرده لب زد:
_ عزیزم فکر نمیکنی واسه شب زفافمون داره یکم دیر میشه؟ درضمن من اصلا نمیفهمم این همه غم و ناراحتی برای فامیل دورت چه معنی ای میتونه داشته باشه! دو شبه که خونه نیومدی و فقط برای تعویض لباست میای خونه و به سرعت ناپدید میشی. اگه اشتباه نکنم من تازه عروس این خونه ام!
دندان های داراب که روی هم سابیده میشد و فک قفل شده اش خبر از به نقطه ی جوش رسیدنش میداد.
اما سعی کرد آرام باشد. محیا که تقصیری نداشت، او حق خود را میخواست. همه ی جملاتش درست بودند اما داراب از اینکه نارینش را یک فامیل دور خطاب کرده بود عصبانی بود.
دست هایش را در موهایش فرو برد و بعد از چند بار شانه زدن موهایش که هربار چند تار کنده میشد با همان صدای خسته نالید:
_ یکم درک کن لطفا. نارین برای من فقط یه فامیل دور نبود اینو خودتم میدونی.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_22
محیا تابی موهای بلندش داد و بیشتر به سمت داراب خم شد. دست های ظریفش را روی شانه ی داراب قرار داد و او را به سمت خود چرخاند.
مرد رو به رویش خسته تر از آن بود که بتواند مقاومت کند اما محیا هم آنقدر زور نداشت که بتواند داراب را کنترل کند، وقتی تلاشش را بی فایده دید در همان حالت شروع به ماساژ دادن شانه هایش کرد و کنار گوشش طوری که گرمای نفس هایش گوش و گردن داراب را قلقلک دهد شروع به صحبت کرد:
_ اوکی هانی من درک میکنم! ولی توام یکم تلاش کن من و درک کنی. تو دیگه شوهرمی این حقمه که از شوهرم بخوام شبا پیشم باشه.
و بعد از این حرف از جا برخواست و دست داراب را گرفت، انگشتانش را بین انگشتان داراب جا کرد. او را به دنبال خود کشید. دارابی که فقط میدید و میشنید و هیچ نمیفهمید. مغزش درد میکرد. نیاز به آرامش داشت. شاید این دختر میتوانست کمی آرامش کند!
فقط چشم دوخت به حرکات ماهرانه ی محیا، وارد اتاق که شدند داراب لحظه ای مات و مبهوت ماند. همه چیز از قبل آماده شده بود!
شمع هایی که دور تا دور تخت روشن بودند و چند گل رز که روی تخت پر پر شده بودند.
با چشم های ناباور به سمت در برگشت که محیا را درست پشت سرش دید. به در تکیه زده بود و به داراب لبخند میزد.
قدمی به سمت داراب برداشت تا فاصله ی بینشان را کمتر کند. قدش که بزور تا چانه ی داراب میرسید مجبورش میکرد سرش را بالا بگیرد.
این باعث میشد نگاه داراب به بدن سفید و یقه ی بیش از حد باز محیا بیوفتد. دستان محیا آرام آرام از روی بازوان داراب بالا آمد و دور گردنش گره خورد.
_ چون خودت خسته بودی از سپیده خواستم اتاق و برامون آماده کنه!
و بعد از اتمام جمله ش خیره به لب های داراب ماند و همینطور که جلو میرفت آرام چشمانش را میبست.
با بسته شدن چشمان و برخورد لب های گرمش روی لب های داراب انگار کسی به گوش داراب سیلی زد. پشت پلکانش تنها چیزی که ظاهر شد چهره ی معصوم نارین وقتی اولین بوسه با داراب را تجربه کرده بود.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄