eitaa logo
عاشقان حجاب🇵🇸
188 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
451 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
کانال های دیگه رو که میبینم فعالیت ندارند ولی عضو هاشون ترک نمیکنن ولی کانال ما با اینکه فعالیت داریم ولی ترک🤦‍♀ اگر بنا بر ترک است در ناشناس بگید تا ما هم دیگه فعالیت نکنیم☺️
⊰•🌱•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و سوم...シ︎ هیبت لرزان بابک ، وارد حیاط می شود . دست روی نرده ها می گیرد و خودش را از پله ها بالا می کشد . مادر ، در را باز می کند . بابک داخل نمی شود . تکیه می دهد به نرده؛ دریت رو به روی پدر ، نگاه ها به هم گره می خورد و فرو می افتد . مادر ، پایش را از نرده گاه می گذارد بیرون . بقیه هم پشت سرش قطار می ایستند بر روی ایوان رفتن . پدر می نشیند روی مبل همیشگی اش . مادر می پرسد : بابک ، کجا میری ؟ میری سوریه ؟ منتظر است از بابک نه بشنود ؛ بشنود که با دوستانش می رود مسافرت و چند روز دیگر بر می گردد . بابک ، دست ها را دو طرف بدنش روی نرده ها گرفته . همه پرسشگرانه نگاهش می کنند . لبخند کوچکی ، کنج لبش نشسته . _کجا می خوای بری ، اقا ؟ بمون زندگیت رو بکن دیگه ! بابک سر بالا می گیرد و گردن کج می کند ، سمت عمو : _دارم زندگیم رو می کنم دیگه ! لبخندش بزرگ می شود : _برمی گردم دیگه !چرا بزرگش می کنید ؟ الهام ، اشک هایش را پاک می کند و نزدیک برادر می شود ؛ _می خوای بری چیکار ، بابک ؟ _طلبیده شدم ، الهام ! می دونی چقدر ادم ها می خوان برن و نمی شه ؟ مادر دست می کشد به دامنش ، گل های ریز دامن ، توی مشتش مچاله می شود می نالد : گتمه ، بابک ! گریه ، امان کلمات مادر را بریده ، و اسان ادا نمی شوند . بابک می گوید زود بر می گردد و نگاه عمو می کند :_ این همه ادم رفته ان و برگشته ان ؛ من هم می رم و بر می گردم . این نگرانی ها برای چیه ؟ الهام به نیم رخ برادر خیره شده؛ به ریش های مرتبی که گردی صورتش را پوشانده ؛ به موهای صافی که قسمت شقیقه ی سمت چپ شانه شده ؛ به لبخند پر از آرامشی که فقط نیمش را می بیند . چشم در چشم می شوند . نگاه یکی آرام است و مصمم ؛ نگاه دیگری خیس و به تسلیم وادار . عمو یعقوب هنوز دارد حرف می زند ؛ از خطر های آن ور ؛ از شگفتی این ور بعد از رفتنش . نگاه بابک به آن سمت شیشه است ؛ جایی که پدر نشسته و به ظاهر چشم به تلويزيون دارد . برای حرف های عمویش سر تکان می دهد و می گوید ؛ بر می گردم . باید برم تکلیفم رو ادا کنم . تا چشم به هم بزنید، برگشته ام . مادر کمر چسبانده به در ورودی . فشار پنجه هایش ، روی پاکیزگی شیشه رد می اندازد . چشم دوخته به قد و بالای پسرش . تمام این مدت که بابک دور و برش می چرخید و حرف از سوریه می زد ، فکر نمی کرد روزی رفتنش را ببیند . بابک ، مدتی بود ..... . ⊰•🌱•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌹•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت وچهارم...シ︎ بابک ، مدتی بود دیگر پاپی مادر نشده بود که چرا نمی گذارد برود سوریه . دیگر نمی گفت ( بیبی انجا غریب مانده ؛چرا راضی نیستی یکی از سرباز هایش بشوم ؟ ) . حالا اما روبه رویش ایستاده بود ؛ انقدر سفت و سخت که هیچ چیز و هیچ کس حریفش نمی شد . عمو دیگر ساکت شده . کلافه دست می کشد به صورتش . بابک هنوز حایل به نرده ها مانده و نگاهش بین فرش و ایوان و صندلی آن ور شیشه سرگردان است .تاریکی هوا ، خودش را کشانده توی حیاط ، و تا روی ایوان بالا امده . بابک تکان میخورد چشم ها ، هراسان نگاهش می کنند . پاها می روند ، سمت پله . عمو ، می گوید: دست کم برو و بابا خداحافظی کن .یک پایش روی پله است ؛ پای دیگر ، برای رسیدن به پله ی بعدی ، توی هوا مانده . دست می کشد توی موهایش ،گردن می چرخاند سمت پدر که هنوز نگاهش به تلویزیون است و تلفن را در دستانش می چرخاند . _عمو می ترسم برم و بگه نرو . اون وقت من نمی تونم رو حرفش حرف بزنم مجبور می شم بمونم . صدایش آرام و لرزان است . پله ها ، یکی دوتا طی می شود . الهام ، خودش را روی نرده ها سر می دهد . انگار بخواهد برادر را از روی نرده ها به لباس خودش منتقل کند . مادر، اشک از صورت پاک می کند و برای اخرین بار ، بی جان و رمق می گوید : بابک ، گتمه ! بدون شما دلخوشی ندارم . بابک به بند کتانی اش گره می زند . دولا می شود و چین روی شلوارش را با دست باز می کند . مو های ریخته روی پیشانی اش را با سر انگشتانش در بالای سر مهار می کند . می گوید : برنامه هام رو به هم نریز ، مامان ! زود می آم . دستی تکان می دهد و عرض حیاط را با دو سه قدم بلند سیر می کند . لامپ آویزان روی ایوان سعی دارد تاریکی را از رخسار آدم های غم زده دور نگه دارد . صدای اذان از مسجد صادقیه بلند می شود . موذن زاده (الله اکبر ) را چنان پر تمنا بانگ می زند که نگاه ها می رود سمت عظمت آسمان . * * * پدر هنوز خیره به تلویزیون مانده . هیچ صدایی نمی آید . تلویزیون انعکاس تصویر مردی را نشان می دهد که همین چند دقیقه ی پیش ،پسرش به قصد سوریه رفتن ، خانه را ترک کرد ، و پدر ، توانی پاهایش ندید که برخیزد و خودش را به پسر برساند و ثمره بیست و چهار سال زحمتش را در آغوش بگیرد . اگر پاها جان داشتند و پدر را به ایوان می رساندند ، شاید مهر پدری کار دستش می داد و از پسر می خواست نرود ؛ کنارش توی همین خانه ، پیش برادر ها و خواهرانش بماند تا دلخوشی مادر کم نشود . اگر این را می خواست ، محال بود . . ‌. . ⊰•🌹•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
چی‌میشه😍🌿 ⦗ 🌸🕊 ⦘ • ◍💎◍ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
🇮🇷❤️✌️ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄