eitaa logo
🖤تنهامسیریهای آذربایجان شرقی🖤
927 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
19 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمینها ارتباط برقرار کنید. @abbas72 ۰۹۱۴۸۶۵۶۴۳۷ 💡 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد باماهمراه باشید http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات خداوند به ، آن زمانی که میرود تاروز به پایان رسد قسم یاد میفرماید بسم الله الرحمن الرحیم قسم برعصر که تمامی انسانها اعم از زن ومرد، پیر و جوان همه در ضرر و زیانند زیرا سرمایه عمرشان مانند یخی در مقابل آفتاب سوزان است که عن قریب به پایان خواهد رسید و هنوز چیزی از آن به فروش نرسیده😞😞 و کسی از این زیان مستثنی نیست مگر عده ای اندک😉😉 آن عده کسانی هستند که به خدا و پیامبرش آورده و هر نوع صالحی انجام دهند و یکدیگر را به و حقیقت در و به در سفارش نمایند پس تنها راه نجات از زیانکاری؛ ایمان، انجام کارهای نیک و سفارش یکدیگر به حق و صبر( صبر بر طاعت، صبر بر معصیت و صبر در مشکلات) است👌👌👌 @East_Az_tanhamasir
💢هنگامی که در زندان بود، به گواهی زندانیان یوسف بهترین آنان بود 👌"همانا ما تو را از نیکو کاران می بینیم ".... ▫️اما الله آنان را قبل از یوسف از زندان خارج کرد!! و یوسف _با وجود تمام برتری هایش_تا سالها بعد از آنان در زندان ماند.!! 🍃اولی خارج شد تا خادم شود 🍃دومی خارج شد تا کشته شود 🌷ولی یوسف بسیار انتظار کشید!! 🌷↫ولكن...خارج شد تا " "شود، و به خانواده اش دست پیدا کند، و به اندازه کافی خوشحال شود. ❤️تقدیم به تمام خوبانی كه آرزوهايشان سالهاست به تأخير افتاده ... ❌از ناملایمات وفشارهای زندگی نا امید مشو ✦شاید خداست که در آغوشش می فشاردت.. ✿برای تمام رنجهایی که میبری "صبر" کن! 👌↫ اوج احترام به است... ❤️دلت را به خدا بسپار... @East_Az_tanhamasir
✅ انسان طوری خلق شده که به شدت عاشق رشد و تعالی هست. و اصلا "به خاطر همین شدت علاقش به رشد هست که عجله میکنه و میزنه همه چیز رو خراب میکنه". مگر اینکه رو بهش یاد بدی. انرژی هسته ای رو آدم نباید چیز بدی بدونه. 🚸 میبرنش توی نیروگاه و ازش برق تولید میکنن. همون انفجار هست ولی به جای اینکه خراب کنه، آباد میکنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 برای خودتون و دیگران انواع تمرینات بذارید با امتحانات خدا زندگی کنید! @East_Az_tanhamasir ═══ ೋ🌹ೋ═══
🌼از امام جواد(علیهم‌السلام) نقل شده: •°در قيامت، بلا ديده ها و رنج كشيده ها مقاماتى دارند عالى و ارجمند. اين ها كسانى هستند كه "تسليم مشيّت" حق تعالى بوده اند و داشته اند. 🍃 ❤️@East_Az_tanhamasir شبتون بخیر✋
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸اگر گروه تواصی نداشتید، در خسران هستید🔸 ✍قرآن می‌فرماید: «والعصران الانسان لفی خسر»: انسان در حال است. یعنی عمرش دارد می‌رود؛ اما جای عمرِ به این عزیزی، چیزی نمی‌آید. بعد می‌گوید: «الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات» یعنی ایمان، تو را از خسران تطهیر می‌کند. اساسِ خسران تو، در شرک است. حالا که ایمان آوردی، باید «عملوا الصالحات» انجام دهی. «عملوا الصالحات» یعنی: «خدایا، خودم را خرج تو می‌کنم». 🔹بعد می‌گوید: باز هم ضرر می‌کنی! ایمان آوردی، عمل صالح هم بجا آوردی، اما باز هم در خطری! خطرت چیست؟ خطرت این است که تنها راه بروی. «تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر» یعنی باید با یک گروهی متحد شوید؛ با همدیگر قرار بگذارید، همدیگر را به و توصیه کنید. 🔸چرا اگر بدون اینها باشد، خسران است؟ را از منقل بردار و بگذار در خاکستر و بادش هم بزن؛ زغال می‌شود. هزار تا حبۀ آتش بگذار در هزار تا خاکستر و هزار نفر هم باد بزنند؛ هیچ فایده ندارد! آخرش زغال می‌شوند! حالا این هزار تا را کنار هم بگذار در منقل، هیچکس هم باد نزند. خودش شعله می‌کشد! «تواصوا بالحق» یعنی اگر با هم شدید . 🔹با همدیگر تشکیل دهید و بگویید ما می‌خواهیم با هم قرار بگذاریم؛ به هم توصیۀ به حق و به صبر کنیم. تو هوای من را داشته باش، من هوای تو را دارم. «هوایم را داشته باش» معنایش این نیست که اگر ناحق گفتم بیا به نفع من شهادت بده خیر اگر ناحق گفتم بیا به من بگو حیا کن، چرا حرف ناحق می‌زنی؟ برای این دنیای دو روزه چرا این کار را می‌کنی؟ @East_Az_tanhamasi
✍خوشبختیِ کاذب؛ قاتل خاموش ✅ این یک قاعدۀ کلّی هست، که خدا همۀ ما رو با چیزهای مختلفی میکنه: 🕋 وَ لَنَبْلُوَنَّكُم بِشَیءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَرَاتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرینَ. (بقره/۱۵۵) 💢 قطعا همۀ شما را با اموری همچون ترس و گرسنگی، زیانِ مالی، جانی و فرزندان آزمایش می‏‌كنیم، و بشارت ده به صابران.   ☝️یعنی اینکه حالات روحی ما، یکسان نیست، همیشه نوسان داره؛↶ 🤦‍♂ یه روز خانواده‌مون مشکل دارن، 😷یه روز خودمون مریض میشیم، 🚘 یه روز تصادف میکنیم، 💵 یه روز کار نداریم، بی‌پول میشیم، و...‌.... ⛔️ اکثر مردم از این اتفاقات ناراحت میشن و گله میکنن که چرا هیچ وقت نمیتونیم باشیم و راحت زندگی کنیم؟😔😣 🗣 بزارید اینطوری بگم؛ 👇👇👇 🖥 دیدید بالای سر بیمار، دستگاه مانیتور میزارن که علائم حیاتی بیمار رو نشان بده؟؟ اون خطی که در صفحه‌ی مانیتور در حال حرکته تا وقتی نوسان داره،_\/_|/_\/ علائم حیات رو نشون میده، ولی همینکه ممتد شد، ــــــــ یعنی تمام!✋ 👌یعنی این نوسانات،_\/_|/_\/ برای زنده بودن لازمه. ✅ این نوسانات و که خدا به ما میده هم همینطوره، برای ما لازمه و مشخص میکنه تا چه اندازه ما راسته؛↶ ❤️کی قلبش است و با خداست؟ 🖤کی قلبش است و بی‌خداست؟ 👇👇👇 🕋 وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ(عنکبوت/۳) 💢در حالى كه بدون ترديد كسانى را كه پيش از ايشان بودند آزموديم تا خداوند كسانى را كه راست گفتند معلوم دارد و دروغگويان را معلوم نمايد. ✅ بعضیا تو این نوسانات، به خدا پناه میبرن و میکنند، خدا هم بهشون بشارت میده.😍 🕋 بَشِّرِ الصَّابِرین ✅ ولی بعضیا میگن؛ نخیر❌ ❗️ما باید به هر قیمتی که شده، باشیم و راحت زندگی کنیم.🤨 ☝️اینا ممکنه از هر راهی که شده به برسند، ولی در عوض، سر از ناکجا آباد در بیارن.😱 🔚و کم‌کم به جایی میرسند که خدا رهاشون میکنه❗️ 👇👇👇 🕋 وَ نَذَرُهُمْ فِى طُغْيَنِهِمْ يَعْمَهُونَ(انعام/۱۱۰) ✨آنان را در طغیانشان رها میسازیم تا سرگردان بمانند. ☝️خدا نکنه کسی به اینجا برسه❗️ 😱به اینجا که برسیم یعنی مماتِ واقعی❗️🔔 🔚 هر راحتی، به معنی نیست.❌ ••• 🦋•°@East_Az_tanhamasir
داستان و از زبان طبیعت 🌴رشد درخت بامبو خیلی عجیبه، عجیب از این جهت که وقتی بذر درخت بامبو رو می کارن این بذر ۵ سال جوانه نمی زنه!!!!🤔 💯 اما ناگهان بعد از ۵ سال اتفاق عجیبی می افته این درخت در عرض ۶ هفته بیشتر از ۳۰ متر رشد می کنه و بالا می ره!😳 ⁉️چطور چنین چیزی ممکنه! مگه میشه؟ بله امکان پذیره و سوالی که اینجا مطرحه اینه که بامبو فقط توی این ۶ هفته رشد کرده یا اون ۵ سال؟ 🔻قطعا باید بگیم که توی ۵ سالی که کشاورز فقط آبیاری و مراقبت می کرده ریشه های بامبو به زمین فرو میرفته و ریشه های خودش رو قوی کرده اما شما چیزی نمی دیدید! و انفجار زمانی رخ میده که سر از خاک بیرون میاره و در عرض ۶ هفته بیشتر از ۳۰ متر رشد می کنه و قد میکشه.   داستان زندگی و موفقیت خیلی از افراد دقیقا مشابه درخت بامبو هست ، سال ها تلاش و صبر می کنند. در طول این چند سال تلاش ممکنه دستمزد خیلی پایینی داشته باشند و یا به اون چیزی که می خوان نرسن اما زمانی که جوانه بزنند دیگه نمیشه جلوی رشدشون رو گرفت و در مدت کوتاهی انقدر قد می کشند که سایه اون ها بر روی دیگران می افته!!! @East_Az_tanhamasir
💢 قبل از آفرینش انسان، یه میکروب بزرگ بوده به نام ابلیس ✅ انسان طوری خلق شده که به شدت عاشق رشد و تعالی هست. و اصلا "به خاطر همین شدت علاقش به رشد هست که عجله میکنه و میزنه همه چیز رو خراب میکنه". مگر اینکه رو بهش یاد بدی. انسان یه انرژی هسته ای رها شده هست. اگه کنترلش نکنی خراب میکنه و همه چیز رو نابود میکنه. ✅ ولی اگه این انسان و اون انرژی هسته ای آزاد شده در وجودش رو ببرید توی یه نیروگاهی و ازش حساب شده استفاده کنی اتفاقات خوبی می افته!😊
راز هایت را به دو نفر بگو ... و در تنگنا به دو چیز تکیه کن... و در دنیا مراقب دو چیز باش... و از دو چیز نترس که به دست خداست... و و به یک چیز هیچ وقت خیانت نکن.. تا وقتی نگاه خدا به سوی توست از روی گرداندن دیگران غمگین مباش... ‌@East_Az_tanhamasir
❤️بسم رب الشهدا❤️ ✍️ 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده:
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ ✍️ 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. 💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💠 چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده:
✨ تفسیر صبر ✨ 💠 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از جبرئیل سوال می‌کنند؛ تفسیر صبر چیست؟ 🔶 جبرئیل عرض می‌کند: یعنی در تنگناها (همان) حالی را داشته باشد که در گشایش دارد و در بلا همانطور باشد که در عافیت است. 🔸(صبر جمیل، صبری است که انسان گلایه ندارد. گاهی ممکن است از روی ناچاری صبر کنند، ولی گلایه و شکایت هم می‌کنند.) 🌱@East_Az_tanhamasir
﷽ 🔰 حالا نوبت شماست ✍🏻 جدا از شما نبود، او وسط معرکه‌ امتحان بود. از او امتحان گرفتند و او تا پای جان در این امتحان آمد و جانش را تقدیم کرد و نمره‌ قبولی گرفت. ✅ حالا نوبت شماست. شما که بعد از شهدا ماندید، همگی در بستر ابتلائات مختلف قرار می‌گیرید. ✍🏻 اولین امتحان، ابتلای خوف است؛ خوف اقتصادی، امنیتی، خوف‌های باطنی و ظاهری. امتحان بعدی گرسنگی «الْجُوع» است. و در آزمون بعدی مال و جان و ثمراتتان با آسیب مواجهه می‌شود «وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ». «وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ» (سوره بقره، آیه۱۵۵). ✍🏻 یک گروه از این امتحانات سربلند بیرون می‌آیند. کلیدواژه‌ی این افراد است. «وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ». اگر چه صبر در معنای عام یعنی غر نزدن و سر و صدا نکردن در ابتلائات، اما منظور قرآن این صبر نیست. ⬅️ صبر مد نظر الهی، یعنی احساس مسئوليت نسبت به ادامه دادن راه شهدا، و کار را تا آخر با تمام سختی‌ها انجام دادن. @East_Az_tanhamasir
💢 صبرکردن انقدر کار سختی است، که خدا چند پیغمبر را فرستاد، که فقط صبرکردن را به مردم بیاموزند: ✪ایوب، در بیماری. ✪یعقوب، در فراق. ✪نوح، بر اولاد بد. ✪لوط، بر همسر بد. ✪موسی، بر مردم نفهم. ✪عیسی، بر عالمان بدون عمل. ✪و محمد صلی الله علیه و آله، بر زخم زبان و اذیت و آزار، حتی اقوام و‌خویشانش... 《تفکر؛ ایمان؛ امید؛ صبر》 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┄┅═✾•🌻•🌻•✾═┅┄┈ @East_Az_tanhamasir