#سلامبرابراهیم
بعد از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي در
چهرهاش موج ميزد.
صبح، برگه مرخصي را گرفت. بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم
خسته بود و خوشحال.
ميگفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازيدراز عمليات داشتيم. فقط همين
شــهيد جامانده بود. حاال بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او
را بياوريم.
خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از
ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد.
ميخواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه
است.
قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
٭٭٭
با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود.
مشغول صحبت و خنده بوديم.
پيرمردي جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش
را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد.
#اینحکایت ادامهدارد