eitaa logo
سلام برابراهیم هادے🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
40 فایل
🌹 ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند🌹 تاریخ فعالیت کانال : 97/2/27
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🔰 شده بود قول و قرار گذاشته بودیم که امسال موکبی راه بندازیم که خادم هاش بچه های باشند. 🔰سید هادی پیگیر کارها بود و بهم گفت سجاد پایه ای⁉️ گفتم بسم الله مشکلاتی جلوی راه بود که نمیشد این حرکت انجام بشه 🔰روز محمد رو دیدم کشیدمش کنار گفتم حاجی چیکار میکنی کارهارو پیگیری کن راه بندازیم دیگه ...چرا چند روزه دیگه از تب و تاب کار خبری نیست🚫 🔰با همون همیشگیش یه درسی داد بهم گفت مگه شماها بسیجی نیستین مگه خط ها رو بتون ندادم که با کیا باید ببندید منتظر منی⁉️ 🔰تو و پاشید برید تهران دنبال کارها دیگه چیه دست به دست هم میکنید منتظر نمیمونه خودتون بسم الله بگید. . 🔰شد و شد سید هادی پیگیر شد و ما رفتیم یک ماه قبل برای ساخت و ساز موکب ها ... 🔰محمد جان پارسال نشد خادم ها رو ببریم گرچه سخته ولی قول میدم امسال موکب رو بزنیم ❤️ @ebrahiimhadi74
🌷 🔹شغل امیر طوری بود که به عنوان حفاظتی کشتی‌ها به مأموریت‌های برون مرزی می‌رفت. همیشه احتمال بود اما هیچ وقت از شهید شدن🕊 با من حرفی نمی‌زد 🔸اما چند ماه گاهی حرف‌هایی می‌زد که همیشه با واکنش، اشک و اعتراض من روبه‌رو می‌شد. چند باری که گفت دوست دارد شود من دلخور می‌شدم و می‌گفتم حق نداری زودتر از من بروی. 🔹وقتی بی‌تابی من را می‌دید، می‌گفت: بسیار خب! لیاقت می‌خواهد، پس خودت را ناراحت نکن🚫. سرش را خم می‌کرد و می‌گفت اصلاً شهید می‌شویم و می‌خندید. 🔸من خیلی به امیر وابسته بودم و همیشه از این دوری که شرایط کارش ایجاب می‌کرد، بودم. حتی زمانی که داخل خاک خودمان به مأموریت می‌رفت امکان نداشت دو ساعت⌚️ از هم بی‌خبر باشیم. همیشه یا زنگ می‌زد یا پیام می‌داد که خوب است و نگرانش نباشم. 🌾من ماندم  با همه 🎤همسر شهید ♥️ @ebrahiimhadi74
#خاطرات_شهدا #کتاب_ابووصال #شهید_محمدرضا_دهقان @ebrahiimhadi74
#خاطرات_شهدا ✍شهید زین الدین: هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد سید الشهدا(ع) یاد می کنند. 🌷شادی روح همه شهدا صلوات🌷 🔻 https://eitaa.com/ebrahiimhadi74
#خاطرات_شهدا 💌 بهش گفتن آقا ابراهیم... چرا جبهہ رو ول نمیکنے بیاے دیدار #امام_خمینی؟ گفت ما امام رو براےاطاعت میخوایم نہ براے تماشا🌷 #شهید_ابراهیم_هادی🕊 #از‌_ڪــربـلا‌_تــا‌_شـهادتـــღ https://eitaa.com/ebrahiimhadi74
سلام برابراهیم هادے🇵🇸
یکدفعه در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم، زمستان بود و هوا به شدت سرد بود... شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت: اگر یک نفر مریض بشود بهتر از این است که همه مریض شوند... یکی یکی بچه ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد... آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود...
❣پرستار بود و توی اتاقش رو نصب کرده بود، خیلی ها میگفتند: اگر رئیس بیمارستان ببینه برخورد باهات میکنه، اما فوزیه عکس رو برنداشت. ❣يه روز رئيس بيمارستان كه بعداً به از كشور كرد، برای سركشی اومد و متوجه عكس روی ديوار شد و با دستور داد كه عكس رو از روی ديوار بردارد. اما فوزيه گفته بود: اتاق به من است و هر عكسی روی ديوار آن آويزان ميكنم.🙂 ❣رئيس بيمارستان هم فوزيه رو تهديد به كسر يكماه از حقوق كرد. 😳اما فوزيه حرفش يك كلام بود: اگر هم بشم، عكس رو برنميدارم.... 🌸 🌸
کنار هلی‌کوپترِ 🚁جنگی‌اش ایستاده بود و به سوالاتِ خبرنگاران جواب می‌داد. خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید⁉️ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی‌جنگیم؛ ما برای اسلام می‌جنگیم ،✨ تا هر زمان‌که اسلام در خطر باشد... 👌🏻 این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستین‌هایش را بالا زد. چند نفر به زبان‌های مختلف از هم می ‌پرسیدند: کجا؟!!! 😳خلبان شیـرودی کجا می رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده !!! شهید شیرودی همانطور که می‌رفت، برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! 📿دارند اذان می‌گویند...😇💚 🌸 @ebrahiimhadi74
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر روحیه عجیبی داشت. مدام اشک می ریخت، علت را که پرسیدم آقای برونسی گفت: دارم از بچه ها خداحافظی می کنم چرا که خوابی دیده ام. سپس افزود: به صورت امانت برای شما نقل می کنم و آن اینکه: در خواب بی بی فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دیدم که فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد. همین چهار راهی که در منطقه عملیاتی بدر فرود هلی کوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره می رود و من در همین چهار راه باید نماز بخوانم تا وقتی که به سوی خدا پرواز کنم و بالاخره نیز این خواب در همان جا و همان وقتیکه گفته بود، به زیبایی تعبیر شد. و خود سردار شهید، شهادتین را خواند و بدینگونه عاشقی، فرهیخته ، پر کشید. 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🔘 (( @ebrahiimhadi74 )) 🔘
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 چند بار ساواک دستگیرش کرد. یک بار، بد جوری شکنجه اش داده بودند. روزی که آزادش کردند,وقتی میخواست برود حمام, دیدم زیر پیراهنش پر از لکه های خشک شده ی خون است, اثر تازیانه ها. بعدا فهمیدم بینی اش را هم شکسته اند. خودش یک کلام راجع به بلاهایی که سرش در آورده بودند چیزی نگفت. هروقت مادر میگفت این از خدا بی خبرها چی به روزت آوردن؟ میگفت هیچی مادر. بینی اش را هم از خونهای لخته شده ای که هر روز صبح روی بالشش میدیدیم فهمیدیم شکسته. خودش میگفت: این خونا مال اینه که توی زندان سرما خوردم. اثرات آن شکستگی بینی , تا آخر عمر همراهش بود.مثل اینکه یک بار عملش کردند, ولی باز هم از تبعاتی مثل تنگی نفس رنج میبرد 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🔘 (( @ebrahiimhadi74 )) 🔘
ایشون دوتا خواهر بزرگتر از خودش داشت و بهشون درحدی احترام میگذاشت که هرگز حتی به صداشون نکرد "آبجی جون" و "خواهرجون" میکرد. وقتی هم متوجه بارداریشون شد گفت هرکی بچه اش دختر باشه هدیه ویژه داره و برای "ریحان" یک طلا خرید. بچه ام که بود،با فامیل که هم سن و سالش بودن هیچوقت دعوا نمیکرد یا درگیر . یکمم که بزرگ شده بود گاهی تذکرای رفتاری خیلی محدود به دختر بچه ها میداد و خیلی با آرامش و متانت باهاشون میکرد.🌸 راوی:پدر شهید پ ن : تصویر متعلق به شهید و خواهرزاده ایشان است که در نهمین ماه تولد؛ تنها دایی خود را تقدیم راه سرخ حسینی کرد.🕊 🌹 @ebrahiimhadi74
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 سردار حسنی در گفتگو با «بنیاد مکتب حاج قاسم» : 🔹شهید سلیمانی دفترچه تلفنی به همراه خود داشت که در آن شماره حدود ۱۵۰ خانواده شهید لیست شده بود و برخی‌روزها با چندتایشان تماس می گرفت. 🔹ارتباط حاج قاسم با بعضی مادران شهدا، خیلی خاص بود. نسبت به مادر شهید «علی شفیعی» هم همین احساس را داشت. 🔹گاهی حتی از سوریه به او زنگ میزد و صحبت می کرد. مادر شهید شفیعی میگفت: «حاج قاسم نیمه شب از سوریه زنگ می زند و با هم صحبت میکنیم. بعد میگفت: حالا دیگر خستگی ام رفع شد و به آرامش رسیدم. مادر! دیگر برو بخواب .» 🔹این مادر، دیگر هیچ کس را ندارد. به همین دلیل، سردار سلیمانی هر وقت به کرمان می آمد، همیشه به ایشان سر می زد. 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🔘 (( @ebrahiimhadi74 )) 🔘
' 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 روزی جهاد را دیدم و از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه رسانه‌هایی همچون العربیه و اسکای نیوز به عهده دار شدن عملیات جولان توسط تو پی برده اند؟ وی در پاسخ جمله ای به من گفت که هیچگاه آن را فراموش نمی کنم. وی گفت: « آیا زیباتر از لحظه‌ای که من در جریان بمباران بالگردهای نظامی اسرائیل ترور می شوم، وجود دارد؟» هیچگاه این پاسخ را فراموش نمی کنم. پاسخ بسیار شوکه کننده ای بود، خصوصا که مدتی بعد جهاد دقیقا با شلیک بالگرد صهیونیست‌ها به شهادت رسید. جهاد واقعا شخصیت بی نظیری بود و در تمامی زمینه‌ها از علوم و مهارت‌های بسیاری برخوردار بود. 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🔘 (( @ebrahiimhadi74 )) 🔘
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 حاج‌قاسم، جانباز ۷۰ درصد بود و به‌ لحاظ قانونی، حق پرستاری به او تعلق می‌گرفت اما وقتی کارت حق پرستاری برایش صادر شد، آن کارت را به همراه رمزش به من داد و گفت: یک ریال از موجودی این کارت، حق من نیست، ببرید بنیاد شهید، هرکس از خانواده شهدا آمد آنجا و معطل کرایه راه یا گرفتار پول دارو و درمان بود، از موجودی این کارت به او بدهید، هنوز هم کارتش در دفتر بنیاد است. 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🔘 (( @ebrahiimhadi74 )) 🔘
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 هر روز وقتی بر می گشتیم، بطری آب من خالی بود، اما بطری (شهید) مجید پازوکی پر بود. توی این حرارت آفتاب لب به آب نمی زد. همش دنبال یک جای خاصی می گشت. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دیدیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود تا حالا این طور ندیده بودمش؛ هی می گفت پیدا کردم این همون بلدوزره و.. یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند، روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم جوش خورده بودند و پشت سر آن ها چهارده شهید دیگر. مجید بعضی از آن ها را به اسم می شناخت مخصوصا آنها که روی زمین افتاده بودند مجید بطری آب را برداشت، روی دندان های جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت: « بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم.به خدا نداشتم ! تازه، آب براتون ضرر داشت…» مجید روضه خوان شده بود 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🔘 (( @ebrahiimhadi74 )) 🔘
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 هيكل من كمي درشت تر از بقيه بود ، شده بودم محافظش و هر جا مي رفت من هم مي رفتم به مطالبي كه توي سخنراني ها مي گفت ، گوش مي كردم . يك روز رفته بوديم خدمت آيت الله سيد عبدالله شيرازي ، دو سه تا طلبه ديگر هم نشسته بودند . آيت الله شيرازي يك كتابي به زبان عربي دادند به وحيد آقا . يكي از طلبه ها درخواست كتاب را از آقاي شيرازي كرد ، ايشان گفتند : هنوز براي شما زود است ، وقتش كه شد كتاب را به شما هم خواهم داد . 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🔘 (( @ebrahiimhadi74 )) 🔘
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 با یکی از رفقایش برای خرید نان به سمت نانوایی محله میرفتند که میبینند که چند نفر اراذل و اوباش به نانوایی حمله کردند و با کتک زدن شاطر میخواهند دخل را خالی کنند.  ترس و وحشت عجیبی بین مردم افتاده بود. کسی جرات نداشت، کاری کند. محمدرضا سریع خود را وارد معرکه کرد تا مانع شود. اما یکی از اراذل شیشه نوشابه خالی که آنجا بود را به میز کوبیده و با ته بطری شکسته به او حمله میکند. پست گردنش میشکافد، زخمی به عمق یک بند انگشت. در بیمارستان سینا جراحی شد و سر و گردنش بیشتر از هجده بخیه خورد. آن موقع فقط چهارده سالش بود که میخواست امر به معروف کند و جانش را هم به خطر انداخت. 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🔘 (( @ebrahiimhadi74 )) 🔘
❤️🍃 🌷 💠زندگی در وانت 🔰به او گفتم: کار درستی نیست🚫 دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشى، بیا یک خانه🏡 برایت بخرم. 🔰گفت: نه، حرف این چیزها را نزن⛔️، دنیا هیچ ارزشی . شما هم غصه مرا نخور، خانه ی من ماشینم 🚘است، باور نمی کنی بیا ببین. 🔰همراهش رفتم در عقب را باز کرد؛ 🔹سه تا کاسه، 🔸سه تا بشقاب،🔹 یک سفره پلاستیکی، 🔸دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر. 🔰گفت: این هم !! دنیـ🌍ـا را گذاشته ام برای دنیا دارها، خانه هم باشد برای دارها.... راوی: مادر سردار شهید ◾️🍃🌱↷ 『 @ebrahiimhadi74 』🏴
غروب ماه رمضان بود،ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت. بعد داخل کله پزي رفت، به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟ گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست، يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت، وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد، ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد، با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند،از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم، فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم، چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند، ابراهيم را کامل ميشناختند، آنها خانواده‌اي بسيار مستحق بودند، بعد هم ابراهيم را رساندم خانه‌شان. ‌ 📚سلام بر ابراهیم1 @ebrahiimhadi74
💌 همیشه بهش میگُفتیم چرا کار میکنی؟🤔 می گفت: ای بابا همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دیدخوشش بیاد نه مردم🙃 🌷 @ebrahiimhadi74 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌛شب زیارتی ارباب🌜 تو تفسیرِ عشقی به رنگِ حقایق ضریح و شبستانِ تو قلبِ عاشق 🌹🌹 📸قاسم العمیدي 〰〰〰🍃🌺🍃〰〰〰 ✨ هر‌گاه‌ به‌ بهشت‌زهرا‌ میرفت‌، آبی‌ بر‌ میداشت‌ و‌ قبور‌ شهدا‌ را‌ می‌شست‌!💌 می‌گفت‌:‌ با‌ شهدا‌ قرار‌ گذاشتم‌ که‌ من‌ غبار‌ را از‌ روی‌ِ قبر‌های آنان بشورم‌ و آن‌ها هم‌ غبار‌ِ گناه‌ را از‌ روی‌ِ دل‌ من‌ بشورند!🍃 🌹 🌱 @ebrahiimhadi74
💌 یک روز ابراهیم زنگ زد و گفت، ماشینت🚙 رو امروز استفاده می کنی؟ 🤔 گفتم نه همینطوری جلوی در خونه🏡 افتاده! آمد ماشین را گرفت و گفت تا عصر بر میگردم. وقتی برگشت گفتم کجا بودی؟🤔 گفت مسافر کشی! تعجب کردم، 😳 بعد گفت، بیا با هم بریم چند جا و برگردیم وگفت، اگر توی خونه برنج و روغن یا چیزی دارید، به همراه خودت بیار. بعد رفتیم فروشگاه و مقداری برنج و روغن و ... خریدیم، از پول هایی که به فروشنده می داد، مشخص بود که واقعا رفته مسافر کشی! 🚙 بعد هر چه خریده بود را به پایین شهر بردیم و به خانواده هایی دادیم. 🍃بعد فهمیدم که اینها خانواده هایی هستند که همسرنشان در هستند و رزمنده هستند و برای زندگی با مشکل مواجه شده اند.🌱 این ها از کارهای خالصانه ابراهیم بود که این روزها کمتر از آن خبری است..🌷✨ 💌 ❣❣❣❣❣ @ebrahiimhadi74
🔮 وعده شهادت 🌹 پس از اين كه به بچه ها خبر رسيد دكتر «رحيمي» شهيد شده است، همه ي بچه ها دعاي توسل را به ياد او خواندند. دعا را «محمدعلي» مي خواند. وقتي به نام مقدس امام حسين (ع) رسيد، دعا را قطع كرد و خطاب به بچه ها گفت: «برادرها اگر مرا نديديد حلالم كنيد، من از همه ي شما حلاليت مي طلبم😭😭». پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلاليت طلبيدي؟» گفت: «وقتي به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب ديدم، ايشان به من فرمودند: «به زودي عملياتي شروع مي شود و تو نيز در اين عمليات شركت مي كني و شهيد خواهي شد😍😍»». همين گونه شد، او در همان عمليات (مسلم بن عقيل (ع)) به شهادت رسيد. با اين كه قبل از عمليات به علت درد آپانديس به شدت بيمار بود و حتي فرماندهان مي خواستند از حضور او در عمليات جلوگيري كنند، ولي او مي گفت: «چرا شما مي خواهيد از شهادت من جلوگيري كنيد؟» راوي : يكي از همرزمان نوجوان بسيجي شهيد «محمدعلي نكونام آزاد» @ebrahiimhadi74
🔮 هیئت آقا امام حسین ع 🌸 آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود. وقتی ایام محرم می شد يكي از چرخ های مخصوص حمل باندها رو براي خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می گرفت. با عشق و علاقه خاصی هم اين كار رو انجام مي داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد... بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن. می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی" و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت" که بالاخره این طور هم شد. 🌹به نقل از دوست شهيد مدافع حرم حامد جوانی @ebrahiimhadi74
💌 🟠شهید مدافع‌حرم ♨️بــــارِ قاچــــاق ☄به روایت پدر و همرزم شهید: اولین سرمشق کاری حسین در کرمانشاه، مرز ایران و عراق در منطقه شیخ‌صالح بود. بعد از آن ماموریت، برای نوبت دوم با همرزمانش راهی پیرانشهر سنندج شد و مدتی هم در آنجا و در لب مرز، مشغول مرزداری بود. 🧨روزی تصمیم گرفتیم صبح علی‌الطلوع جلوی کاروان قاچاق را بگیریم. رفتیم توی کوه و کمر؛ یکی از محلی‌ها شروع کرد به کولی‌بازی درآوردن و با تلفن با خانواده‌اش تماس گرفت که مرا با تیر زدند. ☄لحظاتی بعد عده‌ای با بیل و کلنگ به سمت ما آمدند و برای همین برگشتیم پادگان. وقتی رسیدیم، دیدم حسین نیست. دوباره راهی را که رفته بودیم، برگشتیم. یقین داشتیم حسابی کتک خورده اما ردّی از او نبود. 🧨وقتی رسیدیم پادگان، شهید بواس خوشحال و خندان بار قاچاق را که روی الاغ و قاطر بود، به تنهایی به پادگان آورده بود و ما در این فاصله کلی غصه خوردیم که مبادا کتک خورده باشد! 🌟هدیه به رواح مطهرهمه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣ @ebrahiimhadi74