🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#دلنوشته
#ارسالی_اعضا
سلام خسته نباشید
من از طریق کانال شما با شهید ابراهیم هادی آشنا شدم بعد کتاباشو خریدم خیلی علاقه مند شدم به این شهید بزرگوار طوری که تنها دلخوشیم حرف زدن و ذکر گفتن واسه این شهید بزرگوار هست
من که هیچوقت در مورد شهدا پیگیر نبودم اصلا برام مهم نبود الان که از طریق شهید هادی با شهدا آشنا شدم خجالت میکشم این همه سال یاد شهدا نبودم ان شاء الله که من رو ببخشن و اون دنیا شفاعت کنن🙏
یه دنیا ممنون از کانال خوبتون
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
✍شما عزیزان هم میتونید دلنوشته های خودتون رو برای ما ارسال کنید تا در کانال قرار بدیم☺️
🆔@Kararr
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#عاشقانه_دو_مدافع 💘 #قسمت_5⃣4⃣ _هرچقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونہ و رفتیم خونہ ما... جاشو تو ات
#عاشقانه_دو_مدافع💘 #قسمت_6⃣4⃣
جلوی درشون بودیم علی صدام کردو گفت:با هم نریم با تعجب نگاهش کردم وگفتم:چراا⁉️سرشو انداخت پاییـݧ و گفت نمیخوام مارو باهم ببینہ حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونہ باورم نمیشد یہ خونہ ۸۰ مترے و کوچیک باساده تریـݧ وسایل _خانم ها داخل اتاق بودݧ ،رفتم سمت اتاق خانم مصطفے بہ پام بلند شد.بهش میخورد۲۳سالش باشہ صورت سبزه و جذابے داشت آدمو جذب خودش میکردکنارش نشستم و خودمومعرفے کردم دستموگرفت،لبخند کمرنگے زد و گفت:خوشبختم تعریفتونو زیادشنیده بودم اما قسمت نشده بودببینمتوݧ چهره ے آرومے داشت اما غم وتونگاهش.احساس.میکردم
_از مصطفے برام میگفت از ایـݧ کہ از بچگے دوسش داشتہ ومنتظرمونده کہ اوݧ بیاد خواستگاریش.از ایـݧ کہ چقد خوش اخلاق ومهربوݧ بوده،از ۶ماهے کہ باهم.بودݧ.وخاطراتشوݧ
بغضم گرفت و یہ قطره اشک ازچشمام جارے شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جاے اوݧ_موقع برگشت تو ماشیـݧ سکوت کرده بودم چیزے نمیگفتم علے روز بہ روز حال روحیش بهترمیشداماهنوزمثل قبل نشده بودزیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندݧ واسہ امتحاناش بود اخہ دیگہ ترم آخر بودتا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بودو دنبال کارهاموݧ بودیم_دل تو دلم نبودخوشحال بودم کہ اولیـݧ زیارتمو دارم با علے میرم اونم چہ زیارتے.یہ هفتہ اے بود اردلان زنگ نزده بود زهرا خونہ ے ما بود،رو مبل نشستہ بودو کلافہ کانال تلوزیونو عوض میکرد
ماماݧ هم کلافہ ونگران، تسبیح بدست درحال ذکرگفتـݧ بود بابا هم داشت روزنامہ میخوند_اردلاݧ بہ ما سپرده بود کہ بہ هیچ عنوان نزاریم مامان و زهرا اخبار نگاه کـنـݧ.زهرا همینطورکہ داشت کانالوعوض میکرد رسید بہ شبکہ شیش.گوینده اخبار در حال خوندݧ خبر بود کہ بہ کلمہ ے"تکفیرے هادرمرز سوریہ"رسیدیکدفعہ همہ ے حواس ها رفت سمت تلوزیوݧ
سریع رفتم پیش زهرا و با هیجان گفتم:إ زهرا ساعت ۷ الان او سریال شروع میشہ کنترلو از دستش گرفتمو کانالو عوض کردم _بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرداما ماماݧ صداش دراومد:اسماء بزن اخبار ببینم چے میگفت
بیخیال ماماݧ بزار فیلمو ببینیم
دوباره باصداےبلندکہ حرصوعصبانیت هم قاطیش بود داد زد: میگم بزن اونجا بعدهم.اومدسمتم، کنترلو از دستم کشیدو زدشبکہ شیش.بدشانسے هنوز اوݧ خبر تموم نشده بودتلویزیوݧ عکسهاے شهداے سوریہ و منطقہ اے کہ توسط تکفیرے ها اشغال شده بود و نشوݧ میدادماماݧ چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلوتریکدفعہ از جاش بلند شد و با دودست محکم زد تو صورتش:یا ابوالفضل اردلان.بابا روزنامہ رو پرت کردواومدسمت,مامان.کواردلان❓چے❓منو زهرا ماماݧو گرفتہ بودیم کہ خودشو نزنہ ماماݧ ازشدت گریہ نمیتونست جواب بابا رو بده وبا دست بہ تلوزیون اشاره میکردسرمونو چرخوندیم سمت تلویزیوݧ.اخبار تموم شده بود_بابا کلافہ کانال ها رو اینورو اونور میکردبراے ماماݧ یکم آب قند آوردم و دادم بهش حالش کہ بهتر شد بابا دوباره ازش پرسیدخانم اردلان و کجا دیدے❓دوباره شروع کرد بہ گریہ کردݧوگفت:اونجا تو اخباردیدم داشتـݧ جنازه هارو نشوݧ میدادݧ بچم اونجا بود رنگ و روے زهرا پرید اما هیچےنمیگفت.باباعصبانےشدوگفت:آخہ توازکجافهمیدےاردلاݧ.بود❓مگہ واضح,دیدے❓چرا با خودت اینطورے میکنے❓بعد هم بہ زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کـݧ رنگ و روے بچرو ماماݧ آرومتر شدو گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مث اردلاݧ مـݧ بود ببیـݧ یہ هفتہ ام هست کہ زنگ نزده واے بچم خدا نگراݧ شدم گوشے و برداشتم وازطریق اینترنت رفتم تو لیست شهداے مدافع دستام میلرزیدو قلبم تندتند میزداز زهرا اسم تیپشو و پرسیدم وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلان میگشتم.خدا خدا میکردم اسمش نباشہ_یکدفعہ چشمم خوردبہ اسم.اردلاݧ,احساس کردم سرم داره گیچ میره و جلو چشماش داره سیاه میشہ با هر زحمتے بود گوشیو تو یہ دستم نگہ داشتم و یہ دست دیگمو گذاشتم رو سرم بہ خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بودوحضرت زینب و قسم میدادم.چشمامومحکم بازو بستہ کردم و دوباره خوندم
اردلاݧ سعادتےدستمو گذاشتم رو قلبم ونفس راحتے کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت_زهرا داشت نگاهم میکرد،دستمو گرفت و بانگرانے پرسید چیشد اسماء
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشوفشار دادموگفتم نگراݧ نباش اسمش نبودپس.چراتواینطورے شدے❓هیچے میشہ یہ لیواݧ آب بیارےبرام❓اسماء راستشو بگو مـݧ طاقتشو دارم.إزهرا بخدا اسمش نبود،فقط یہ اسم اردلان بود ولے فامیلیش سعادتے بودزهرا پووفے کردو رفت سمت آشپزخونہ گوشے و بردم پیش مامانوبابا،نشونشوݧ دادم تاخیالشو راحت بشہ_بابا عصبانے شدو زیرلب بہ ماماݧ,غرمیزدورفت,سمت.اتاق,زنگ.خونہروزدآیفونو برداشتم:کیه کسےجواب,نداد.دوباره.پرسیدم.کیہ مأمورگازمیشہ تشریف,بیاریدپاییـݧ.آیفوݧوگذاشتم.زهراپرسیدکےبود❓شونہ هاموانداختم.بالاوگفتم.مأمورگازچہ صدایےداشت,چادرموسرکردم.پلہ هاروتندتندرفتم پاییـن....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
🎊#چالش_عکس_شهید🕊
#شرکت_کننده_شماره1⃣0⃣1⃣
💕بر چهرۀ پر ز نور مهدی صلوات
🌸بر جان و دل صبور مهدی صلوات
💕تا امر فرج شود مهیّا ، بفرست
🌸بهر فرج و ظهور مهدی صلوات
🌸 اللّهُمَّصَلِّعَلي
💕 مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌸 وَعَجِّلفَرَجَهُــم
🔻با منتشرڪردن پیامها↯با لینک↯ برنده چالش ما باشین🔺
↯ 🇯🇴🇮🇳 ↯
💯پیشنهاد عضويت
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.════♡══╗
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
🎊#چالش_عکس_شهید🕊
#شرکت_کننده_شماره2⃣0⃣1⃣
میزنم سبزہ گرہ تا گرہاے وا گردد
سالمان سال ظهور گل زهرا گردد
میزنم سبزہ گرہ نیتم این است خدا
یوسف گمشدہے ارض و سما برگردد
🔻با منتشرڪردن پیامها↯با لینک↯ برنده چالش ما باشین🔺
↯ 🇯🇴🇮🇳 ↯
💯پیشنهاد عضويت
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.════♡══╗
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
واقعیت قضیه 11 سپتامبر حاج اقای طائب.mp3
7.3M
♨️#تلنگر
💠 دشمن اصلی چه کسی است؟
🔹دشمن چطور ما را در شناسایی خودش دچار اشتباه میکند؟
🔹در 11 سپتامبر واقعیت چه بود؟
✅ #یهود #کلیپ #پادکست
#دشمن_شناسی #طائب
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
🔴رکورد جدید؛ ابتلای ۲۶ هزار آمریکایی و جانباختن ۷۹۰ نفر براثر کرونا طی ۲۴ ساعت‼️
🔹خبرگزاری فرانسه: دانشگاه جانز هاپکینز آمریکا از جان باختن ۸۸۴ فرد مبتلا به کرونا در این کشور طی یک روز خبر داد😳😐 که رکورد جدیدی در این زمینه محسوب می شود. با این افزایش تعداد تلفات ویروس کرونا در آمریکا به ۵۱۱۱ نفر و تعداد مبتلایان به بیش از ۲۱۵ هزار نفر
رسید‼️‼️
✍اینا میخواستن به ما کمک کنن🙄
الان لنگ کیت و دستمال توالت هستن😏
به نظرم صادرات آفتابه رو شروع کنیم😎😁
...........🌹🌹.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........🌹🌹..................
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
💠برای گرفتن لینک گروه ختم به ایدی خادم مراجعه کنید⤵️
💫ایدی خادم ختم👇
➣🆔 @Zahrayyy.
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Shahadat3133
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت اول
به نام مادر🌺
💢در روزگاری که ابراهیم دنیا نیامده بود ما چندین خانه عوض کردیم.
💢مستاجر بودیم مثل بسیاری از مردم آن زمان زندگی راحتی نداشتیم.
💢یادم هست مدتی در خیابان شهید عجب گل مستاجر بودیم.
💢صاحب خانه ما که معلم قرآن بود زن با تقوایی بود و در جلسات زنانه سخنرانی می کرد.
💢رفتار و اخلاق مادر ما در زمانی که منزل ایشان بودیم بسیار معنوی شده بود به قرائت قرآن و ادعیه بیشتر اهمیت می داد.
💢روزها گذشت تا اینکه در شب ۲۱ماه رمضان در همان خانه ابراهیم به دنیا آمد.
💢پدر و مادر خیلی او را دوست داشتند و هر چه می گذشت محبت ابراهیم در دل اعضای خانواده بیشتر می شد.
💢پدر بارها می گفت: همه بچه های من خوبند اما ابراهیم را طور دیگر دوست دارم و در نماز شب هایم از عمق جان برایش دعا می کنم.
💢همین علاقه را مادر هم به او داشت.
💢اما مادر یک زن دنیا دیده و بسیار فهمیده بود و هرکسی از فامیل و همسایه ها مشکل خانوادگی داشت راه منزل ما را پیش می گرفت و خانواده های زیادی از نصیحت های مادرم از سراشیبی سقوط نجات یافتند.
💢ابراهیم هم دست کمی از مادرم نداشت.
💢لذا در چندین مورد دعوای خانوادگی وارد شده و نصیحت می کرد.
💢هرچند که من به او اعتراض می کردم که این افراد از تو بزرگترند و تو مجرد هستی و چرا وارد این ماجراها می شوی؟ اما او به خوبی کارش را پیش می برد.
💢یکی از پسرهای همسایه با دختر یکی از بازاری ها ازدواج کرده بود پدر عروس از دوستان ابراهیم بود.
💢هنوز مدتی از ازدواج آنها نگذشته بود که صدای دعوای این زوج شنیده شد و کار به جایی کشید که تو کوچه با هم درگیر شدند.
💢چند نفری پا در میانی کردند اما همگی گفتند اینها باید جدا شوند.
💢زندگی آنها به صورت جدا از هم ادامه داشت.
💢تا اینکه ابراهیم که آن زمان به عنوان یک ورزشکار مومن و باتقوا قبول داشتند به سراغ داماد رفت روی پله در کنار منزل ما نشستند و ساعت ها حرف زدند.
💢ساعتی بعد ابراهیم دوید سمت مادر و به مادر گفت که چه حرفهایی بیان کرده و از مادر پرسید حالا باید چه بگویم. این داماد حرفهای من را قبول کرده.
💢مادر هم به ابراهیم گفت چه چیزهایی به داماد یاد آور شود.
💢بعد به اصرار ابراهیم مادر چند جلسه ای را با عروس صحبت کرد و داماد کوچه ما هم مو به مو اجرا کرد.
💢هر چند خیلی از دوستان و حتی خود من به ابراهیم می گفتیم که دخالت نکند اما اخلاص در کلام ابراهیم نتیجه داد.
💢عروس و داماد دوباره به زندگی شان برگشتند و چند سال بعد که ابراهیم جبهه بود آنها بچه دار شده بودند.
💢الان چهل سال از آن ماجرا می گذرد و آنها زندگی خوبی دارند داماد و چندین نوه.
💢ابراهیم جبهه بود و مادر نگران.
💢وقتی به مرخصی می آمد نمی دانید چقدر خوشحال بود و دورش می چرخید.
💢شاید به همین دلایل داغ ابراهیم برای مادر سخت بود.
💢وقتی که خبر قطعی شهادت ابراهیم توسط حاج حسین الله کرم و بچه های اطلاعات اعلام شد دیگر نمی شد حال روز مادرم را وصف کرد.
💢اما هر روز یکی می آمد و خبر جدیدی می آورد.
💢تا اینکه مراسم ختم برای او برگزار شد.
💢درست بعد مراسم که مادر قبول کرد که پسرش شهید شده، شخصی آمد از زنده بودن ابراهیم حرف زد
💢و بعد گفت می خواهم برای او آیینه بیاورم تا از طریق جن بگوید زنده است یا نه؟
💢فردای آن روز هم آمد و گفت آیینه گفته ابراهیم زنده است.
💢شاید این موارد مادرم را بیشتر اذیت می کرد.
💢بعد از بازگشت آزادگان و نیامدن ابراهیم حالش بدتر می شد و سر یخچال می رفت و برفک های یخچال را می خورد می گفت قلبم می سوزد می خواهم آرام شوم.
💢در یکی از روزهای سال ۱۳۷۲ به منزل مادر رفتم قلبش درد می کرد به اصرار او را به بیمارستان بردم در اوژانس بستری شد و دکتر معاینه اش می کرد.
💢خیلی حالش بد نبود بیرون اوژانس نشستم تا دکتر او را مرخص کند چون چند بار قبل چنین اتفاقی افتاده بود.
💢دو ساعت بعد دکتر آمد و بی مقدمه گفت تسلیت می گویم.
💢با تعجب گفتم چی؟ اشتباه نمی کنی؟ مادرم حالش بد نبود.
💢دویدم بالای سرش آرام و آهسته خوابیده بود و دیگر فراق ابراهیم را تحمل نمی کرد و به فرزندش پیوست.
🗣برادر شهید
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلداده حرم: شهید محمود رادمهر♡
تاریخ ولادت:1359/09/3🌹
تاریخ شهادت: 1395/02/16🥀
محل شهادت: خان طومان🍂
شهید رادمهر به همراه 12 نفر دیگر از رزمندگان مازندران در منطقه خانطومان به شهادت رسید.
خانم «عقیله ملازاده سورکی» مادر شهید «محمود رادمهر» یکی از شهدای مدافع حرم در خان طومان است، محمود فرزند اولش بود و به غیر از او، 3 پسر دیگر به نامهای مجتبی، مرتضی و محمدرضا دارد.
محمود در سپاه ناحیه ساری و لشکر 25 کربلا مشغول به کار بود.
وی در 3 آذر 1359 وقتی مادرش تنها 18 سال داشت، در شهرستان ساری به دنیا آمد.
پدرش یکی از روحانیون بِنام شهر بود که در زمان آیتالله بروجردی، با کمک شهید مفتح و شهید مطهری وارد دانشگاه تهران شده و از حوزه علمیه قم نیز در رشته «معمول و معقول» فارغالتحصیل شد و از همان جا هم به مناطق اهل سنت رفت.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#دلنوشته
میخواهم درباره ات بنویسم اما چه بگویم که آنچنان دلم گرفته و قلبم سوزان است که دستانم یاری نوشتن نمی دهند ودرفکرِجملات ناتمام درگیرم .همانند تو که یافت نمی شود ، برای همگان نوشته قلمم اما برای تو که بی همتایی چه بنویسد؟!
چگونه بگویم ازراز دل و قلب لرزانم که دراوج آرامش درخلوت، تنهایی، خبری غرق درون غم واندوه شنیده وقلب هایی نه چندان خواهانت تپیده ... درسینه ما قلبی نمانده که بتپد ...
همه دیدند رخ خاکی ودل ساده ات رااما ندیدند درصحنه چشمان جدی وپر ابهت را که برق آن تن و بدن دشمنان را لرزاند ...
همان عده ای که از دل غبار به دستان تو نجات یافتندتا آخر عمر درگوشه دل آرزو دارند جای تو بودند و دیدن رفتن تو هرگز...
شاید همگان درگوشه دل آرزو دارند اما آنکس که عملی کرد ورفت ورفتنش خدایی بود ، توبودی !!، توبودی و هرگز کسی جای توراپر نخواهد کرد .
یوسف که زیبا بود و تنها چشمگیر زلیخاشدتو چه بودی که دل همگان حتی آن مهرگستر مهرورز را بردی پس چه زیبا دل بردی از همگان ...
ای طوفان منتقم خون مظلومان بگو که پس ازبستن چشمانت چگونه به استقبال آمدند؟ می خواهم بدانم چگونه ادامه دادی این راه راوحال نیستی ما چگونه ادامه بدهیم ؟!!!!
حال دیگر غرور ما که باشد ای سردار ...!
حال که دیگر تو را شهید خطاب می کنند ، اما من هنوزم تو رازنده می بینم زنده تر از همیشه ... هنوز حس میکنم همچون ایستاده در غباری
حاضریم همه از میان برویم وفقط تو بمانی چراکه درنبود ماعده ای نه چندان غمگینند اما نمی دانی پس ازرفتنت چه غوغایی شده فقط بگو چگونه آن هایی که تو را دیدند راآرام کنیم آن ها که تو راندیدند پیشکش !!
پر از بی صبری ام بگذار اشکانم پنهان بماند و دشمن نبیند ...
دل ها پر ازخاطرات اوست پر ازخاطرات تو ای سردار...
#ارسالی_اعضا
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#عاشقانه_دو_مدافع💘 #قسمت_6⃣4⃣ جلوی درشون بودیم علی صدام کردو گفت:با هم نریم با تعجب نگاهش کردم وگف
#عاشقانه_دو_مدافع 💘
#قسمت_7⃣4⃣
باور نکردم
_چیزے کہ میدیدم باور نمیکردم
اردلاݧ بود
ریشاش بلند شده بود. یکمے صورتش سوختہ بود و یہ کولہ پشتے نظامے بزرگ هم پشتش بود
اومدم مث بچگیام بپرم بغلش ک رفت عقب
کجا❓زشتہ تو کوچہ
خندیمو همونطور نگاهش میکردم
چیہ خواهر❓نمیخواے برے کنار بیام تو❓
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پلہ ها رفتیم بالا
_چشمم خورد بہ دستش کہ باند پیچے شده بود و یکمے خوݧ ازش بیروݧ زده بود
دستم و گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت: زبوݧ باز کردے جاے سلامتہ❓چیزے نیست بیا بریم تو
داداش الاݧ برے تو همہ شوکہ میشـݧ وایسا مـݧ آمادشوݧ کنم
_رفتم داخل و گفتم :یااللہ مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید
زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای ماماݧ هم چادر برد
ماماݧ با بے حوصلگے گفت:مامور و گاز تو خونہ چیکار داره
نمیدونم ماماݧ مثل اینکہ یہ مشکلے
پیش اومده
خیلہ خوب باباتم صدا کـݧ
باشہ چشم
_بابا❓بیا مامور گاز
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز❓
خوب تو خونہ چیکار داره❓
نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید
بابا در خونہ و باز کرد و با تعجب همینطور بہ اردلاݧ نگاه میکرد
اردلاݧ بابا رو محکم بغل کرد و دستش و بوسید
بابا بعد از چند ثانیہ بہ خودش اومد و خدا رو شکر میکرد
_از سرو صداے اونها ماماݧ و زهرا هم اومدݧ جلوے
ماماݧ تا اردلاݧ دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسیـݧ، خدایا شکرت خدایا هزار مرتبہ شکرت بعد هم اردلاݧ و بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدݧ اردلاݧ دستشو گذاشت جلوے دهنشو لیواݧ از دستش افتاد
اردلاݧ لبخندے بهش زد ،لبشو گاز گرفت و دستشو بہ نشونہ ے شرمنده ام گذاشت رو چشماش
_ماماݧ دست اردلاݧ و ول نمیکرد، کشوندش سمت خونہ
همہ جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده❓
اردلاݧ هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سالم سالمم مادر مـݧ
ماماݧ از خوشحالے نمیدونست باید چیکار کنہ
اسماء مادر براے داداشت چاے بیار، میوه بیار،شیرینے بیار، اصـݧ همشو بیار
باشہ چشم
_زهرا اومد آشپز خونہ دستاش از هیجاݧ میلرزید و لبخندے پر،رنگ رو صورتش بود چهرش هم دیگہ زرد و بے حال نبود
محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
خدا رو شکر اونشب همہ خوشحال بودݧ
رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یہ نفس راحت کشیدم
_گوشیمو برداشتم و شماره ے علے و گرفتم
الو❓
جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم
دوباره گفت:الو❓همسر جان❓
قند تو دلم آب شد اما بازم جواب ندادم
گوشے و قطع کرد و خودش زنگ زد الو❓اسماء جان❓
الو سلام علے
پووووفے کردو و گفت: چرا جواب نمیدے خانوم نگراݧ شدم
آخہ میخواستم صداے آقامونو گوش بدم
خندیدو گفت :دیوووونہ
_جاݧ دلم کار داشتے خانوم جان❓
اووهوممم علے اردلاݧ اومده
اردلا❓شوخے میکنے چہ بے خبر❓
آره والا دیوونست دیگہ
چشمتوݧ روشـݧ
مرسے همسرم .شب بیا خونہ ما
واسہ شام دیگہ❓
آره
بہ شرطے کہ خودت درست کنے
چشم
_چشمت بی بلا
پس زود بیا.فعلا
فعلا.
نیم ساعت گذشت. علے با یہ شیرینے اومد خونمون
بعد از شام از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد ...
ادامہ دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
🎊#چالش_عکس_شهید🕊
#شرکت_کننده_شماره3⃣0⃣1⃣
یک عمر به انتظار ماندیم همه
غمدیده و بیقرار ماندیم همه
بازآ که شکست دل ز یاد غم تو
بی روی تو بی بهار ماندیم همه
🔻با منتشرڪردن پیامها↯با لینک↯ برنده چالش ما باشین🔺
↯ 🇯🇴🇮🇳 ↯
💯پیشنهاد عضويت
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.════♡══╗
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
🎊#چالش_عکس_شهید🕊
#شرکت_کننده_شماره4⃣0⃣1⃣
شهید حمید سیاهکالی مرادی
ای گل نرگس نگاهت آبی است
جمکران با نام تو مهتابی است
ای گل نرگس هلا صاحب الزمان
از فراقت از فراقت الامان
🔻با منتشرڪردن پیامها↯با لینک↯ برنده چالش ما باشین🔺
↯ 🇯🇴🇮🇳 ↯
💯پیشنهاد عضويت
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.════♡══╗
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
🎊#چالش_عکس_شهید🕊
#شرکت_کننده_شماره5⃣0⃣1⃣
شهیدعلی اصغرسوگندی🕊
شهادت کربلای یک مهران🌺
ای پادشه خوبان دادازغم تنهایی ،
دل بی توبه جان امدوقت است که بازآیی❣
🔻با منتشرڪردن پیامها↯با لینک↯ برنده چالش ما باشین🔺
↯ 🇯🇴🇮🇳 ↯
💯پیشنهاد عضويت
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.════♡══╗
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
مژده 💥 🌟 🌟 مژده💥
💯♨️چــالــش برتر♨️💯
🌐 معتبرترین کانال در ایتا
‼️فــقط کافــیه یه بارامتحان کنی‼️
😇🤩🤩سین بزن سین بزن🔴
⬅️موضوع چالش عکس📸 شهید و دوبیت شعر در وصف امام زمان❣
#جـوایـز:
1⃣ 150هزار تومان💴💳به💳
2⃣ 100هزار تومان 💴💳به💳
3⃣ 50هزار تومان 💴💳به💳
🎁و جوایز نفرات بعدی 11بسته فرهنگی که شامل کتاب سلام بر ابراهیم 1،مفاتیح،وچفیه هایی که به حرمین مقدس🕌 (حرم امام رضا،حرم حضرت زینب،حرم امام حسین ع،حرم حضرت ابوالفصل،و حرم حضرت رقیه س)متبرک شده اند
هیجان رواینجادرکنارماتجربه کنید😍😍واین دست شماس برنده💪 یا بازنده
#تـوضیح:
▪بــراے شـرکـت در چـالـش عکــس و#دوبیت شعر خـود را بـاهم یـکبـار بـه آیدی زیـرارسـال کنیــد✌️✌️👇👇
🆔 @yazahra08
✋دوستانی که شرکت کردن بیکار نمونن☺️باید پست خودتونا رو فوروارد کنید گروهاو کانالا و سین جمع کنید😉😁
🛑 شروع از همین الان و پايان چالش روز نیمه شعبان ساعت⏰ 22:00بعداز ظهر🌝 ❌
🆔 @ebrahim_navid_delha💫
🆔 @ebrahim_navid_beheshti💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️#تلنگر
📹 چالشی بینظیر از پرستار بخش کودکان مبتلا به کرونا:
🔸 تمام سختی کشیدنمان را نذر ظهور امام زمان (عج) میکنیم که خداوند ظهور را نزدیکتر کند...
✍ چقدر اشک ریختم با این کلیپ ... یا امام زمان دلت می آید نیایی آقاااا؟
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶
#اخبار🌐
🔷روز گذشته، کانالهای تلگرامی منافقین و برخی اکانتهای توییتری همسو با اصلاحطلبان، 👈👈شایعه مخالفت رهبر انقلاب با درخواست رییسجمهور برای برداشت از صندوق توسعه ملی برای مقابله با کرونا را منتشر کرده و مدعی شدند که رهبری بهخاطر هزینه داراییهای صندوق توسعه ملی در جبهه مقاومت، با این درخواست مخالفت کرده است 👉👉که با بررسیهای مرکز مقابله با شایعات سایبری مشخص گردید این شایعه کذب بوده و تا کنون پاسخی به درخواست رییسجمهور داده نشده است.‼️
#کرونا
#در_خانه_بمانیم
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
27.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«بسم الله الرحمن الرحیم»
{{ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ}}
♡و(خداوند)دلهای مومنان را شفا میبخشد♡ توبه_آیه۱۴☘
مگه عاشقانه تر از اینم داریم؟!😍
ببین خداداره میگه
توبیا...منوباورکن...بهم ایمان بیار...دلت بامن باشه...💜
خودم غماتو میگیرم ...خودم شفای دلت میشم🌈
باورکن هیچکس...هیچکس...نمیتونه تورو نجات بده...نمیتونه آرومت کنه...نمیتونه شادت کنه...جز خدا...🌸
خودتو...زندگیتو...بسپار به خدا...باور کن زندگیت زیر و رومیشه☺️آرامش برمیگرده...دلت شادو لبت خندون میشه🤗...
بیا یکبارم که شده به خودت یه فرصت بده...🤩
به روحت اجازهی رشد کردن بده...🙃
بیا با خدا رفاقت کن ...دلتو بند بزن به امیدش...توکل کن به خودش بزار مشکلات سختت و خودش حل کنه💞
#دلتون_خدایی❤️💙
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°☆♡☆°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی❤:
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت دوم
بنده خدا🌺
💢خیابان شهید عجب گل بن بست تجلی، منزل کوچک ما آنجا بود.
💢بعد از سال ها مستاجری این خانه را پدر ما خرید و ما از مستاجری نجات پیدا کردیم.
💢در همان منزل بود که ابراهیم ورزش باستانی را شروع کرد.
💢ابراهیم در همان خانه هیئت بر گزار می کرد و بسیاری از بچه های محل را جذب اینگونه محافل نمود.
💢منزل ما دو اتاق کوچک تو در تو تشکیل شده و فضای زیادی نداشت اما با این حال بیشتر اوقات مجلس روضه امام حسین علیه السلام در خانه ما برقرار بود.
💢یکی از روحیات پدرم این بود جلوی درب خانه ما لامپی را روشن می کرد.
💢هرچند هفته ای یکبار لامپ را سرقت می کردند.
💢یکی از ویژگی های پدر این بود می گفت: صبح تا غروب لای درب خانه را باز بگذارید تا اگر همسایه ای چیزی احتیاج دارد یا چیزی می خواهد راحت باشد.
💢یک شب درب منزل ما هنوز باز بود و ما دور سفره مشغول شام بودیم.
💢شام که تمام شد سفره را جمع کردیم یک نفر از در وارد شد و گفت یا الله..
💢مادرم سریع چادر سر گرفت و پدرم گفت بفرمایید.
💢گفتم: بابا، کیه؟
💢گفت: یه بنده خدا نمی دونم کیه؟
💢این آقا وارد حیاط شد و سلام کرد مقابل اتاق قرار گرفت گفت: هیئت تموم شده؟
💢پدرم ما هم گفت: بفرمایید بنشینید یه چایی براتون بریزم.
💢بنده خدا فکر کرد تازه هیئت تمام شده همانجا کنار پدر نشست و چایی را از دست پدر گرفت و یه نگاهی به ما کرد.
💢از دیدن زیر شلواری پای پسرها و چادر رنگی که سر مادرم بود همه چیز رو فهمید.
💢خیلی خجالت کشید اما پدر با خیلی خوش رویی با او برخورد کرد.
💢این بنده خدا هم چایی رو سریع خورد بعد معذرت خواهی کرد و بلند شد رفت.
💢ابراهیم گفت: شما این بنده خدا را می شناختی؟
💢پدر گفت: باباجان امشب توفیق داشتیم یه بنده خدا اومد منزل ما و به عشق امام حسین علیه السلام یه چایی خورد و رفت.
💢با اینکه پدرم اوضاع اقتصادی خوبی نداشت اما آدم دست و دل بازی بود.
💢تا آنجا که می توانست برای امام حسین علیه السلام خرج می کرد خودش را هم وقف هیئت حضرت علی اصغر علیه السلام کرده بود.
💢این اخلاق و بزرگ منشی ها دست به دست هم داده بود تا خدا فرزندان خوب و صالحی نصیب او کند.
💢ابراهیم در سال های اول دبیرستان بود که داغ پدر او را یتیم کرد.
💢 پدر ما تقریبا شصت سال از خدا عمر گرفت و در سال ۱۳۵۲ نیز به رحمت خدا رفت.
🗣عباس هادی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ ♥ ✦°═══
☆#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆