eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
دعوت.mp3
4.51M
🔊 🎵 زیبای «دعوت» 👤 اساتید و مگر خداوند قادر نیست، ظهور امام زمان را رقم بزند؟ چرا ما باید برای ظهور تلاش کنیم؟ مگر امام، محتاجِ قدم‌های کوچک ماست؟ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و ششم روزهای غم🌺 💢تنها صدایی که سکوت مرموز کانال را می شکست نوای
ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇 💢بچه ها با سرنیزه و حتی دست روی دیوار کانال می کندند پله هایی برای بالا رفتن می ساختند. 💢آنها برای نشان دادن قدرت خود به منظور جلوگیری از نزدیک شدن بعثی ها به کانال در بعضی از مواقع به سرعت از این پله ها بالا می رفتند و به سمت بعثی ها شلیک می کردند. 💢کاماندوهای بعثی هیکل های درشت و قد بلندی داشتند به گونه ای که هر بیننده ای از نگاه به آنها دچار وحشت می شد و هر وقت آنها می خواستند به سمت نیرو های ایرانی پیشروی کنند دشمن تمام آتش خود را به روی کانال متمرکز می کردند تا کاماندو ها در امنیت آتش ایجاد شده راحت تر به کانال نزدیک شوند. 💢این شدت آتش تیراندازی از لبه کانال را برای بچه ها بسیار سخت می کرد. 💢گاهی هم شیر بچه هایی پیدا می شدند که برای مقابله با کاماندوها از شیوه ابتکاری و در عین حال استشهادی استفاده می کردند. 💢آنها قبل از هجوم بعثی ها به صورت داوطلبانه از کانال بیرون می آمدند و حدود ۶۰ متر به سمت دشمن می رفتند سپس با مخفی شدن در کنار پیکر شهدا و منتظر آمدن کاماندو ها می شدند پس از آن در فرصتی مناسب به سمت مزدوران شلیک و یا نارنجک پرتاپ می کردند. 💢بدین ترتیب آنها را یکی یکی شکار یا مجبور به عقب نشینی می کردند حتی به این شیوه دو نفر دیگر را اسیر گرفتند و به داخل کانال آوردند. 💢با شیوه ای که نیروهای ما در دفاع از کانال داشتند پاتگ سنگین دشمن دفع شد. 💢بی شک تنها شجاعت ناشی از ایمان رزمندگان اسلام بود که آنها را قادر می ساخت یک گردان کماندوی ورزیده و مسلح بعثی را اینگونه وادار به عقب نشینی کنند. 💢با این حال پاتک بعثی ها به تعداد شهدا و مجروحین افزوده بود. 💢امداد رسانی به دلیل نبود وسایل امدادی بسیار سخت و در عین حال بی تاثیر بود. 💢بچه ها از چفیه برای بستن زخم ها استفاده می کردند. حتی به دلیل کمبود چفیه ناگزیر به استفاده از چفیه هایی شدند که بر روی شهدا کشیده بودند. 💢در بعضی از مواقع بستن دستی که فقط با یک تکه پوست به بدن مجروح متصل بود به دوش نوجوانی کم سن سال می افتاد! 💢زخمی ها مدام از فرط تشنگی ناله می زدند و آب طلب می کردند. 💢داخل کانال مرتب با خمپاره مورد هدف قرار می گرفت. ادامه دارد..... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چراغ دلت روشن مادر از اشک زلال چشم قاصد فهمیده ای بوی خوشی در راه است پس از سالها انتظار پیکر پاک پسرت برگشته به میدان تا بی خبران بیدار شوند روزگاری جنگ بود واهل ایمان برای حفظ وطنشان رفتند به میدان از جوانی و عافیت دوری جستند به فرمان امامشان لبیک گفتند شبهای قبل عملیات کارشان دعا بود و غسل شهادت برای ماندن تا بی نهایت عبور کردند از پل شهادت بعضی ها مثل پسرت دیر برگشتند تا ما بدانیم شهدا همیشه زنده هستند .. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شب جمعه بخدا ساعت مجنون شدن است ساعت عاشقی و ساعت بین الحرمین🍃 🌹قول مردانه دهم ، گر تو مرا اذن دهی جان خود را بدهم بابت بین الحرمین❤ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
⚜ 🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰 یکی از علمای مشهد می فرمود : روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد . بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم . از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟ گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود. . حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) : یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند . 📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 ) •┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈•
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹قسمت سی و پنجم احمد آقا روبه مهیا گفت: ــــ اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_سی_و ششم ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم ـــ بس کن دختر بخواب احمد آقا چراغ را خامو ش کرد ـــ هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست مهیا با لبخند به در بسته خیره شد حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود " موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته" از صبح تا الان در خونه نشسته بودحوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد ــــ آخ مامان پامم شکست آرام از جایش بلند شد ـــ کیه ــــ مریمم ـــ ای بمیری مری بیا بالا مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست ــــ چند بار گفتم بهم نگو مری ـــ باشه بابا از خدات هم باشه مریم وارد خانه شد ـــ سلام ـــ علیک السلام مریم کوله مهیارو به سمتش پرت کرد ــــ بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی ـــ کوفت یه نگاه به پام بنداز مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت ــــ وا پات چرا قرمزه ـــ اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم مریم زد زیر خنده ــــ رو آب بخندی چته ــــ تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی ـــ اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم پایش را بالا اورد و نشان مریم داد ـــ این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد ــــ خوبت می کنیم ـــ جم کن ، راستی مهیا پوسترم ؟؟ ــــ سارا گفت گذاشته تو کوله ات مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید ــــ پاشو اینو بزن برام تو اتاقم ــــ عکس چیو ــــ عکس شهید همتو دیگه مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد ـــ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که مریم لبخندی زد ــــ چشم پاشو به طرف اتاق رفتن مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت ــــ چی شده ــــ نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم مریم محکم بر سرش کوبید ــــ زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه ــــ عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد ــــ کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد ــــ اینو بکن مریم عکس را کند و عکس شهید همت را زد ـــ مرسی مری جونم مریم چسب را به سمتش پرت کرد مریم کنارش روی تخت نشست سرش را پایین انداخت ــــ مهیا فردا خواستگاریمه مهیا با تعجب سر پا ایستاد ــــ چی گفتی تو مریم دستش را کشید ــــ بشین .فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی ــــ باکی مریم سرش را پایین انداخت ـــ حاج آقا مرادی مهیا با صدای بلند گفت ــــ محسن مریم اخم ریزی مرد ـــ من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی ـــ جم کن برا من غیرتی میشه واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی ــــ تو شلمچه در موردش بهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن ــــ وای حالا من چی بپوشم مریم خنده ای کرد ـــ من برم دیگه کلی کار دارم ـــ باشه عروس خانم برو ــــ نمی خواد بلند شی خودم میرم ــــ میام بابا دو قدمه بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت چند نوع مربا و ترشی بود دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت و لبخند زیبایی زد روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟! دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد. ــــ مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد! ــــ رفتم... ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
جنازه ای که زنده شد❗️ حاج حسین گنابادی یکی از مردان خدا و نیروهای بهشت زهرا روایت میکرد که روزی یکی از همکارانم جهت انتقال جنازه ی مردی میان سال راهی روستای زرین دشت در اطراف تهران شد، ساعاتی بعد دستور آمد که برای مراسم غسل این مرد به غسالخانه بروم، من به همراه دوستم حاج محسن شمشکی راهی شدیم تا آن مرد را غسل داده و آماده ی تشییع کنیم، پسر و دخترش به همراه ما داخل غسالخانه بودند و به شدت گریه می کردند... برای غسل آماده شدم بعد از لخت کردن میت و خواباندنش آب را باز کردم و روی سینه اش ریختم، فشار آب بالا بود، برگشتم تا فشار آب رو کم کنم... که صدای فریاد وحشتناکی همه جای غسالخانه را پر کرد، به طوری که ترس تمام وجودم را فرا گرفت و قلبم به شدت شروع به زدن کرد، جرات برگشتن و نگاه کردن را نداشتن، در حدود 30 سالی که در غسالخانه کار کرده بودم تا به امروز اینقدر وحشت نکرده بودم، صدایی در گوشم زمزمه میکرد، گنابادی... گنابادی....! صدای جیغ چنان مرا ترسانده بود که چیزی متوجه نمی شدم تا اینکه دستی از پشت بر شانه ام نشست...! حاج شمشکی با چهره ای یخ زده و دستانی لرزان مرا صدا می کرد، سرم را برگرداندم و با ترس و لرز به چهره حاج شمشکی خیره شدم... با لحنی لرزان و در حالی که به جنازه اشاره می کرد می گفت: حسین، جنازه زنده شد....! سرم تیری کشید، نگاهی به جنازه کردم که چشمانش را باز کرده و به من خیره شده، همه فریاد می کشیدند، دخترش بیهوش شده بود، پسرش از ترس چهره اش گچ شده بود، منم با دیدن اوضاع بسیار آشفته شدم، سریع در غسالخانه را باز کردم و شروع کردم به فریاد کشیدن... مرده زنده شد، جنازه زنده شد... فشارم افتاد و کمی بعد دیگر ندانستم چه شد، ساعتی بعد که به هوش آمدم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم، حاج شمشکی و شیخ آخوندی آخوند بهشت زهرا بالا سرم بودند، به محض اینکه هوشم سر جایش آمد ماجرا را پیگیر شدم... حاج شمشکی شروع به روایت ماجرا کرد... وقتی تو از هوش رفتی کمی بعد که آمبولانس تو را به بیمارستان رساند، پزشکان بالای سر جنازه حاظر شدند، و بعد از معاینات دیدیم که علائم حیاتی او بازگشته و به حالت عادی برگشته، او یک روز قبل شدیدا مریض می شود و فرزندانش به بیمارستان منتقل می کنند، چون قبلا مشکل قلبی داشت و داخل قلبش با عملی باطری گذاشته بودند در بیمارستان بعد از تزریق آمپول علائم حیاتی او از بین می رود، و پزشک به علت متوجه نشدن موضوع قلبش، نسخه ی مرگ او را میپیچد تا اینکه در غسالخانه با فشار آب سرد که روی سینه اش ریختی شوک وارد شده و باطری دوباره کار افتاد و علائم او برگشت و خدا رو شکر زنده شد.... من زبانم بند آمد و تا الان که سالها گذشته هنوز آن خاطره از ذهنم بیرون نرفته.
🔹حاج حسین یکتا: 🌹گاهی میری یه جا مهمونی؛ دیدی غذا کم میاد! 🌹صاحبخونه بین اون همه جمعیت؛ میاد بهت میگه: اگه میشه تو غذا کم تر بخور، بذار به دیگران برسه...آخه تو واسه مایی...ولی اونا غریبه ان... وقتی واسه امام زمان باشی! آقا میگه میشه کمتر بخوری! میشه بیشتر سختی بکشی! بذار دیگران استفاده کنن... آخه تو واسه مایی... !!!❤️ 🌹بچه ها کاری کنید؛ امام زمان برنامه هاشو روی ما پیاده کنه... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
4_5884078081391460903.mp3
3.39M
🎵من لذت می‌خواهم! 🤔 سوال یک بیننده: چرا دین اینقدر جلوی لذت‌های ما را در زندگی می‌گیرد ؟ 🔻خدا این همه لذت را برای ما آفریده! چرا استفاده نکنیم؟ 🎤 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇 💢بچه ها با سرنیزه و حتی دست روی دیوار کانال می کند
ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇 💢پس از آن که حجم آتش بعثی ها بر روی کانال کاسته شد ابراهیم چند نفر را به دو طرف کانال فرستاد تا با صدا زدن بچه ها همه را جمع کنند. 💢خیلی زود بچه ها در کنار دیوار کانال به دور ابراهیم حلقه زدند. 💢حالا تعداد افراد سالم بسیار کمتر شده بود. 💢ابراهیم گفت: دیگر کانال جایی برای ماندن نیست. باید هر جور شده امشب به سمت تپه های دو قلو عقب نشینی کنیم. 💢بعد ادامه داد: به دلیل اینکه کانال در محاصره است و میان ما و نیروهای خودی، موانع زیادی وجود دارد، باید یک نفر نیروی قدیمی با دو نفر دیگر بصورت یک گروه به فاصله از کانال بیرون آمده، به صورت سینه خیز به طرف تپه دو قلو عقب نشینی کنید. 💢ابراهیم پس از مشخص نمودن افراد گروه های سه نفره از نیروها خواست در محل های قبلی مستقر شده واز کانال و مجروحین مراقبت کنند تا هوا تاریک شود. 💢آن روز حدود هفتاد مجروح بد حال داخل کانال بودند که نمی توانستند به عقب بروند. 💢هنگامی که نیروها در حال پراکنده شدن بودند نوجوانی کم سن و سال از ابراهیم سوال عجیبی پرسید: آیا مجروحین نیز می توانند با ما به عقب بیایند؟! اگر آنها را نتوانیم به عقب ببریم سرنوشت آنها چه می شود ؟! 💢همه نفرات بهت زده یکدیگر را نگاه می کردند. 💢هیچ جوابی برای این پرسش نبود. 💢ابراهیم به آن نو جوان گفت: شما به مجروحین کاری نداشته باش، من خودم پیش آنها هستم. 💢آن نوجوان با صلابت خاصی گفت: پس من هم می مانم تا از مجروحین تا آخرین قطره خونم مراقبت می کنم. 💢تصمیم گیری سختی برای دیگران بود. چهار روز تشنگی، گرسنگی، خستگی،و محاصره توان همه را بریده بود. 💢یکی دیگر از گوشه ای از کانال گفت: من هم می مانم. 💢یکباره تمام افراد یک صدا فریاد ماندن سر دادند. 💢ابراهیم که انگار از این تصمیم بچه ها خوشحال شده بود گفت: همه مرد و مردانه می مانیم و مقاومت می کنیم. 💢بعد مکثی کرد و ادامه داد: ولی بچه ها شاید تا آخرین لحظه نتواند کسی کمک ما بیاید. فکر همه چیز را کرده اید؟ 💢انگار جان دوباره ای به نیرو ها بخشیده شد ایثار و مردانگی، فضای کانال را پر از عشق و معرفت کرد. 💢همه متفق القول می خواستند بر عهدی که بستند وفادار بمانند. 💢حتی در کانال آنهایی که جراحت کمتری داشتند حاضر به عقب نشینی نبودند. 💢آنها نمی خواستند مجروحین بد حال را تنها بگذارند و می گفتند: بی وفایی در مرام ما جایی ندارد. ما هم اینجا می مانیم تا زمانی که مجروحان را به عقب نبرده ایم، از این جا تکان نمی خوریم. 🗣یکی از بازماندگان کانال @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌹 👤میـگفت : شـما سراغ خـواب نروید!!✖️ اونقـدر کار و مطالعـہ کنید تا خستـه بشید و خـواب به سـراغ شما بیاید :))📖... . . 🌺شهیـد رسـول هلالی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_و ششم ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صور
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_سی_وهفتم تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست... و چادر را سرش کرد! به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. ـــ من رفتم! مهلا خانم صلواتی فرستاد. ـــ وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...! مهیا کفش هایش را پایش کرد. ـــ نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید. ـــ خداحافظ! ــــ مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟! ـــ آره... به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت. ـــ اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون! سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد... آیفون را زد. ــــ کیه؟! ـــ شهین جونم درو باز کن! ـــ بیاتو شیطون! در با صدای تیکی؛ باز شد. مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی... دستش را در حوض برد. ــــ بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری. ــــ سلام! محمد آقا خوبید؟! ـــ سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد. مهیا لبخند شرمگینی زد. ـــ خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟! ـــ اینجام بیا تو... باهم وارد شدند. با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت... ـــ مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان... ـــ باشه پس من هم میرم پیششون... از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود. ــــ سلام سارا! سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت. ـــ خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر! ــــ اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی! ـــ ارزش نداری اصلا!:) در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند... مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت. ــــ سلام مهیا خانم! خوب هستید؟! ــــ سلام!خوبم ممنون! شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت: ــــ چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری... ــــ با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن! شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت. سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند. ــــ آخ نگها! چطور قشنگ میخنده! شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت. ــــ قربونت برم! مهیا در را زد و وارد اتاق شد. ــــ به به! عروس خانم... با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست. مریم سر پا ایستاد. ــــ به نظرتون لباسام مناسبه؟! مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت. سارا گفت: ـــ عالی شدی! مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز... ـــ عروس چقدر قشنگه! سارا هم آرام همراهی کرد. ــــ ان شاء الله مبارکش باد! ــــ ماشاء الله به چشماش!! ـــ ماشاء الله!! مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد. با صدای در ساکت شدند. صدای شهاب بود. ـــ مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند. سارا هول کرد: ـــ وای خاک به سرم... حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه! دختره ها، همراه مریم پایین رفتند. محسن با خانواده اش رسیده بودند. مریم کنار مادرش ایستاد. سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند... مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بودند... در آخر، محسن به طرفشان آمد. ــــ سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله! ـــ سلا حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود... محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند. ـــ مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید! محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت. ـــ دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید... ـــ اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم... محسن که از خجالت سرخ شده بود؛ چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند. مهیا به سمت آشپزخانه رفت. خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند... مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد. مریم سینی چایی را بلند کرد. و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد. مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد. ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست. ــــ میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود! همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند. اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد! مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید. مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد. ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.