eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
45.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 بیـݘاره مـنم ڪه یـڪ عـمـــر عـادٺ ڪـردم به جــدایۍ🥀 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇 💢پس از آن که حجم آتش بعثی ها بر روی کانال کاسته شد
قسمت چهل وهفتم آب🌺 💢جو عجیبی در بین نیروها ایجاد شد. 💢ابراهیم به بچه ها گفت:حالا که می خواهید بمانید تا تکلیف مجروحین مشخص شود باید آب، مهمات و هر چیز خوردنی که در کانال هست جیره بندی شود. 💢در کمتر از چند دقیقه تمام قمقمه های آب در کف کانال و در مقابل ابراهیم قرار گرفت. 💢البته آب های موجود عبارت بود از: بعضی از بچه ها توانسته بودند به زحمت مقداری آب را از چاله های کف کانال که به واسطه بارندگی شب های گذشته جمع شده بود با درب قمقمه بردارند و در قمقمه های خود بریزند. این آب ها شور و تلخ بود. 💢روزهای قبل یکی از بچه ها از داخل همین گودال های آب به اندازه نصف قمقمه آب جمع کرده بود بعد متوجه می شود که دو جسد بعثی در همان آب افتاده! 💢بعضی از بچه ها هم که شب ها از کانال بیرون می رفتند و در بین شهدا می خوابیدند و به عنوان کمین عمل می کردند قمقمه هایی آب همرزمان شهیدشان را با خود به کانال آورده بودند. 💢مقداری از آبها هم مربوط به قمقمه کشته شده های عراقی بود ولی بیشتر این آب ها آب شور و تلخ بود که بچه ها فقط لب های مجروحین را با آن تر می کردند. 💢زمان تقسیم قمقمه های آب شد قمقمه ها کم تعداد تشنه های بسیار. 💢کار آقا ابراهیم بسیار سخت شده بود. 💢اسرای بعثی هم تشنه بودند با حسرت به ما نگاه می کردند. 💢ابراهیم همه را شمرد حتی اسیران بعثی را. سپس به تعداد اندک قمقمه ها نگاه کرد. 💢احتیاج به حل معادلات پیچیده ریاضی نبود. آب آنقدر کم بود که هر کسی را برای تقسیم این قمقمه ها دچار سرگردانی می کرد. 💢ابراهیم منش پهلوانی داشت. او به هر کدام از اسرای بعثی یک قمقمه آب داد. 💢یکی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کرد. 💢ولی ابراهیم گفت: اینها الان میهمان ما هستند ما ایرانی رسم داریم بهترین چیز را برای مهمان می گذاریم. مولای جوان مردان عالم، اسیر و قاتل خود را بر خود مقدم می دانست. چگونه می شود از علی علیه السلام دم زد و مرام او را نداشت. 💢دیگر کسی به ابراهیم ایراد نگرفت چرا که آنها هم درس گذشت و ایثار را از مکتب ائمه اطهار علیه السلام آموخته بودند. 💢سپس ابراهیم به هر سه مجروح یک قمقمه و هر شش نفر سالم یک قمقمه آب داد. 💢معرفت بچه ها تا جایی بود که با وجود گرمای روز خستگی و عطش بسیار بعضی از سالم ها از سهمیه آب خود چشم پوشی می کردند و آن را به مجروحین می دادند. 💢تعدادی کنسرو هم جمع شد که به هر ۸ مجروح یکی رسید و به بقیه چیزی نرسید. 💢بچه های کانال با صورت های زرد و خاکی با پوستی خشک شده و لب های ترک خورده از بی آبی مظلومانه با دشمن می جنگیدند و ذره ای ترس و واهمه به خود راه نمی دادند‌. ادامه دارد.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ 💠برای گرفتن لینک گروه ختم به ایدی خادم مراجعه کنید⤵️ 💫ایدی خادم ختم👇 ➣🆔 @Zahrayyy. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Shahadat3133 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy
🍃 شهید محمود رضا بیضایے: اگر "العجل" بگوییم و برای ظهور آماده نشویم کوفیان آخرالزمانیم ظهور تو پایان جنگهاست...!🖐🏻💛 ♥️ ...!🧔🏻🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_وهفتم تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست... و چادر را سرش کرد!
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_سی_وهشتم ــــ شرمنده کار من بود! همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید. پدر محسن که روحانی بود؛ خندید. ــــ چرا شرمنده دخترم؟! رو به حاج حمید گفت: ــــ جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم! سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت: ـــ شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!! مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد. شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت... مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با لبخند رو به مریم گفت: ـــ ممنون نمی خورم! مریم آرام زمزمه کرد: ـــ شرمندتم مهیا... مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده! مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند: مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد. سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد. با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت. شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت. ولی هرکه بود، خیلی سمج بود. مهیا، دیگر کلافه شد. ببخشیدی گفت و ار پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد. تلفن را جواب داد. ــــ الو... ــــ بفرمایید... ــــ الو... ــــ مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟! تماس را قطع کرد. دوباره موبایلش زنگ خورد. مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد. ــــ عقده ای... سرش را بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد. نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد. به پاتختی نزدیک شد. عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند. پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است. عکس را سر جایش گذاشت که در اتاق باز شد... ــــ به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون! مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت. ـــ نه به خدا! من می... ــــ ساکت! برام بهونه نیار... سوسن خانم وارد اتاق شد. ـــ فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم. ــــ درست صحبت کن! ــــ درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار... مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد. ــــ نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم. ــــ چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟ مهیا نیشخندی زد. ـــ می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری... دستشو بالا آورد. ــــ اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید. سوسن خانم ترسیده بود. اما نمی خواست خودش را ببازد. دستی به روسریش کشید. ــــ مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟! مهیا پوزخندی زد. ــــ خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد. ــــ اینجا چه خبره؟! مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند. تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد. ــــ پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد. شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت. ـــ چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم. تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد ـــ این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند. سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد. ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
49.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|🎤|• روزۍميآید‌ڪه‌سجده‌ۍ‌مامعطر‌ به بوےِتربت‌حسن‌_ع‌است.... ﴿أَیْنَ‌الطّالِبُ‌بِدَمِ‌الْمَقْتُولِ‌بِالبَقیع﴾ 💔◾ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل وهفتم آب🌺 💢جو عجیبی در بین نیروها ایجاد شد. 💢ابراهیم به بچه ها گ
ادامه قسمت چهل و هفتم👇👇👇 💢رزمندگان کمیل با تمام وجود مقاومت می کردند اما خستگی و بی خوابی واقعا آنها را کلافه کرده بود. 💢تیر و آتش دشمن بر آنها مسلط بود. دشمن حتی از روی تپه ماهوره ایی که بر کانال مسلط بود مسیر تدارکات و رساندن نیروهای کمکی به کانال را با آتش سنگین خود بسته بود. 💢هوا تاریک شد. ابراهیم این بار اذان مغرب را با صدای دلنشین تری گفت. 💢اصحاب عاشورایی سیدالشهداء علیه السلام نیز با معرفتی دیگر اقامه نماز کردند. 💢بچه ها با اینکه تعدادشان کم بود و وضعیت مناسبی نداشتند باز هم می خواستند به دل دشمن بزنند. 💢اما مانع نداشتن سلاحی مناسب و مهمات بود و این شده بود خوره ی جانشان. 💢تنها سلاحی که داشتیم کلاشینکف و دو قبضه آرپی جی بود آن هم با مهمات بسیار کم. 💢مهمات ما آنقدر کم بود که حتی بچه ها توی خاک به دنبال چند عدد فشنگ می گشتند. 💢یک تیربار بدونه فشنگ و از کار افتاده هم در کانال بود که عملا فایده ای نداشت. 💢در روزهای گذشته داخل کانال آرپی جی و نارنجک وجود داشت و بچه ها با همان مقدار مهمات جلوی دشمن را می گرفتند. 💢اما الان فقط چند فشنگ کلاشینکف برای بچه ها مانده بود و فقط چند راکت آرپی جی که ابراهیم دستور داده بود برای شرایط خاص نگهداری شود. 💢ابراهیم بچه هایی که هنوز تاب و توان داشتند را صدا کرد. در تاریکی شب آن ها را مخفیانه فرستاد تا در اطراف کانال شهدا و جنازه های بعثی را بگردند مهمات، آب و آذوقه ای اگر وجود داشت به داخل کانال بیاورند. 💢برخی جان خود را در این راه می دادند و دیگر به کانال بر نمی گشتند. بعضی مقداری آب و مهمات می آوردند. 💢بعضی از بچه ها که توانایی شان از بقیه بیشتر بود برای آوردن مهمات و آب تا نزدیکی نیروهای خودی هم پیش رفتند. 💢آنها به راحتی می توانستد خود را به نیروهای خودی برسانند و دیگر به کانال بر نگردند اما نیروی قدرتمند دیگری در کانال دست و پایشان را بسته بود. 💢وفا و معرفت چنان با گوشت و خونشان آمیخته بود که پس از تحمل رنج های فراوان با همان تعداد اندک فشنگی که پیدا کرده بودند دوباره به کانال باز می گشتند و با سختی هایش می ساختند. 💢بچه هایی که برای آوردن مهمات یا آب و آذوقه، هر از چند گاهی در دل شب میان کشته شدگان می رفتند صحنه های دلخراش می دیدند که تا مدت ها آزارشان می داد. 💢آنها در بسیاری از مواقع مجبور بودند پیکر دوستان شهیدشان را وارسی کنند تا شاید چند عدد فشنگ و یا قمقمه ای آب بیابند. 💢بعضی وقت ها در بین راه مجروحینی را می دیدند که با دست و پاهای قطع شده دست به دامان آنها می شدند و جرعه ای آب طلب می کردند. 💢در چنین مواقعی شرم و خجالت خوره ای بود که تا مدت ها به جان بچه ها می افتاد و آنها را ذره ذره آب می کرد. 💢شب های زمستانی فکه، شبهای سرد و طاقت فرسا بود. باد سرد زمستانی بیابان همه را اذیت می کرد اما مجروحین با بدن های چاک چاکشان بیش از همه از آن رنج می بردند. 💢رزمندگان سعی می کردند به هر طریقی که شده مجروحین را از سرما حفظ کنند. 💢بعضی از آنها لباس خود را به مجروحین می پوشاندند. 💢سرما آنقدر زیاد بود که به پیشنهاد یکی از بچه ها قبرهایی در کف کانال حفر شد و مجروحین را در داخل آن خواباندند تا گردن بر روی آنها خاک ریخته شد تا گرم بمانند. 💢مجروحین حالا تا گردن داخل گودال بودند. رفتن خون زیاد از بدنشان دیگر هیچ حس وحالی برای آنها باقی نگذاشته بود. به نظر می رسید این تنها راه در امان ماندن از سرمای زمستان باشد . 💢تعدادی از مجروحین اینگونه در برابر سرما تاب آورده و زنده ماندند اما بعضی از آنها برای همیشه از خواب شیرین خود بیدار نشدند! آنها آرام وبی صدا یکی یکی اوج گرفته وسبک بال خود را به دوستان شهیدشان رساندند. 💢جنگ نا برابر بود. تمام مردانگی و مروت داشت در مقابل ددمنشی و وحشی گری دشمن می جنگید. 💢وقتی بعثی ها با برانکارد برای بردن مجروحانشان وارد میدان نبرد شدند بچه ها با اینکه می توانستند به راحتی آنها را مورد هدف قرار دهند و از پا در آورند اما در اوج مردانگی به آنها امان دادند تا مجروحین خود را به عقب منتقل کنند. 💢این مرام بچه های ایرانی بود اما در عوض بهترین تفریح تک تیر اندازی های مست بعثی شکار مجروحان نیمه جان بود که زخمی وبی رمق در وسط میدان افتاده بودند. ادامه دارد.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
. 🌸 . فڪر ڪن برے گلزار شهدا{🍃} روے قبرا رو بخونے و برسے بہ یہ شهید هم سنت[←🌀 اونوقتہ کہ میخواے سربہ تنت نباشہ(💔😔) @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_وهشتم ــــ شرمنده کار من بود! همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید. پدر محسن
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_سی_ونهم سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد. ـــ چـ...چرا دروغ گفتید؟! ــــ دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند. مهیا سری تکان داد. ـــ ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر... شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد. ــــ نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید. غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود. مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود. نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟! لبانش را تر کرد و گفت: ــــ میشه یه سوال بپرسم؟! شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت: ــــ بله بفرمایید. ــــ این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟! شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت. ـــ شم،ا از کجا میدونید؟! مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت. ــــ اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد. شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا(!)؛ و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا! به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس را برداشت. ــــ آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش... اون رفت و من جا موندم... مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد. ــــ یعنی چی جاموندید؟! شهاب، نگاهی به عکس انداخت. مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند... ـــ این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند! شهاب نفس عمیقی کشید. مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید! ــــ می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد. ـــ یعنی اون... ــــ بله! پیکرش هنوز برنگشته! شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت. ــــ اینم امیر علی پسرش... مهیا نالید: ـــ متاهل بود؟! شهاب سری تکان داد. ــــ وای خدای من... مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست. شهاب، دستی به صورتش کشید. بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد. خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟! دستی به صورتش کشید... و از جایش بلند شد. ـــــ من دیگه برم، که شما راحت باشید. شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد. ـــ ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید. ــــ نه... نه... مشکلی نیست! شهاب از اتاق خارج شد. مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد. مهمان ها رفته بودند. مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند. ــــ نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟! مهیا، به مریم نگاهی انداخت. به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!:) ــــ خیلی بدی مهیا... مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند. ـــ والا... دروغ که نگفتم. مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید. ـــ مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟! ـــ میدونم ناراحت شدی، شرمندتم. ـــ بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود. مریم روی صندلی نشست. ــــ زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند. ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
رفیقِ‌خُدایی |•°🕊🍃 وَقتی‌ببینه‌داری‌‌غَـرق‌میشی -نِجـاتت‌میـده..، بی‌منت.. رفاقتمون‌روخدایی‌ڪنیم:)☺️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و هفتم👇👇👇 💢رزمندگان کمیل با تمام وجود مقاومت می کردند اما خ
ادامه قسمت چهل و هفتم👇👇👇 💢شب چهارم محاصره هم داشت کم کم از بچه ها خداحافظی می کرد. 💢از یک طرف غربت پیکرهای دوستان لحظه ای آرامشان نمی گذاشت و از سویی دیگر عطش و تشنگی رمقی برایشان باقی نگذاشته بود. 💢بیابان فکه و کانال دوم آن با تمام دقت جزئیات حادثه ای را که در آن شب ها اتفاق می افتاد در خود ثبت و ضبط می کرد. 💢من هم در کنار آنها در گوشه کانال در جمع مجروحین نشسته بودم. گاهی خوابم می برد و گاهی بیدار می شدم. 💢در آن اوضاع دلخوشی ما به ابراهیم بود. او بزرگتر ما به حساب می آمد. 💢یکی از بچه ها به زحمت خودش را به ابراهیم رساند و با صدایی نسبتا بلند با او حرف زد. 💢یکباره خواب از چشمانم پرید و به آنها خیره شدم. او به ابراهیم گفت: به خدا تا حالا هیچ کس نتوانست توانمان را ببرد، نه دشمن و نه آتش بی امانش اما حالا تشنگی امانمان را بریده. یه کم آب به ما برسد دمار از روزگار دشمن در می آوریم. 💢نمیدانم چرا یک لحظه یاد کربلا افتادم. 💢یاد علی اکبر علیه السلام وقتی که از میدان به سراغ پدرش آمد و گفت: یا ابتا عطش قد قتلنی... 💢یاد شرمندگی امام حسین علیه السلام.. 💢من می دانستم که ابراهیم از همه تشنه تر است. همین امروز وقتی قمقمه ها را تقسیم کرد برای خودش چیزی نماند! 💢ابراهیم سرش را پایین انداخت و با شرمندگی فکر کرد. 💢او تصمیم گرفت هر طور شده خودش از کانال بیرون برود و برای عطش بچه ها کاری بکند. 💢در همان نیمه شب ابراهیم از کانال بیرون رفت. در حالی که از شرمندگی با هیچ کس حرف نزد. 💢حوالی صبح بود هوا در حال روشن شدن بود ناراحت بودم که نکند ابراهیم.. همه ناراحت بودند. او تمام دلخوشی ما به حساب می آمد. 💢یکباره دیدم یک نفر از بالای کانال خودش را به پایین انداخت. 💢همه خوشحال شدند ابراهیم با چند قمقمه پر از آب برگشت. تمام رزمندگان و مجروحین خوشحال شدند. 💢به ابراهیم گفتم: دیر کردی ترسیدیم؟ 💢ابراهیم گفت: برای پیدا کردن آب تا نزدیک تپه های دو قلو رفتم. نیروهای خودی رو هم در حال جنگ با بعثی ها دیدم. 💢با تعجب گفتم تا اونجا رفتی؟ خُب... 💢ابراهیم بلند شد و رفت به نیروها سر بزند. 💢در تپه دوقلو هر شب در گیری بود. تپه چند بار بین بچه ها و بعثی ها دست به دست شد. شب هنگام با حمله نیروهای ایرانی به دست رزمندگان اسلام می افتاد و در روزها بعثی ها با پاتک گسترده آن را پس می گرفتند. 💢ابراهیم تا نزدیک نیروهای خودی رفته بود. او می توانست دیگر به کانال نیاید اما آمده بود با چند قمقمه آب. 💢کسی چه می دانست؟! شاید او هم به رسم ادبِ آقا و مولایش حضرت عباس علیه السلام با یاد لب های خشکیده از عطش بچه ها لب به آب نزده بود. 💢بچه ها همواره به روح بلند او غبطه می خوردند و او را می ستودند. 🗣یکی از بازماندگان @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ❣استخوانـــے آمده از یوسفــی ❣مـــادر غم دیده را یاری ڪنی 🔸️بعد از ۴ سال انتظار و دوری مادر بزرگوار شهید پیکر مطهر (تفحص شده) پسرش آقا جواد را در آغوش گرفت.😭 جای پدرت خالی آقا جواد... 🔹️شهادت:اردیبهشت ماه سال نود و پنج خانطومان سوریه 🕊 (س) @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Shahadat3133 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_ونهم سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_چهلم مهیا، نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد. کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد. موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد. ـــ کیه؟! ـــ منم! در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد. ــــ سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش! مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد. و از پله ها بالا رفت... نگاهی به آدرس انداخت. ــــ آره خودشه... سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد. موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد. ــــ تو رستورانی؟؟؟ منتظر جواب ماند. بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود. هی، مانتویش را پایین می کشید. نمی دانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الآنن...!! با صدای پیامک، به خودش آمد. ــــ آره! بیا تو... به سمت در رفت. یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد. تشکری کرد و وارد شد. گارسون به طرفش آمد. ــــ خانم رضایی؟! ــــ بله! گارسون، با دست به میزی اشاره کرد. ــــ بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند. مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت. مهران سر جایش ایستاد. ــــ سلام! مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد. ــــ سلام...این چه وضعیه؟! مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد. ــــ چیزی نیست... یه شکستگیه! مهران سر جایش نشست. ــــ چی میخوری؟! ـــ ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید. مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد. ــــ چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟! ـــ نه! چطور؟! مهران، به صندلیش تکیه داد. ــــ نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت... با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد. ـــ تیپت عوض شده... چی شده؟!خبریه به ماهم بگو... مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد. ــــ نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید. دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت. مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. تمام بندنش به لرزش افتاده بود. مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد... که مهیا با صدای بلندی گفت: ــــ دستت رو بکش عوضی! نگاه ها، همه به طرفشان برگشت. مهران، به بقیه لبخندی زد. ـــ چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند. ـــ بگزار نگاه کنند...به درک! ـــ من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی! مهیا فریاد زد: ــــ تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت! کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید... قدم های تند و بلندی برمی داشت. احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود! وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ حساس بدی به او دست داده بود. با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت. آب سرد بود. دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست. دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند. آن ها را در جیب پالتویش گذاشت. وبه راهش ادامه داد. نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت... ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Majnon_135
Panahian-Clip-Chikar Konim Emamzaman Biyaad.mp3
1.67M
🎵 چکار کنیم امام زمان(عج) بیایند؟ 🔻 رفتی یک گوشه برای خودت خوب شدی؟! اینجوری که نمیشه... 💠استاد پناهیان @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و هفتم👇👇👇 💢شب چهارم محاصره هم داشت کم کم از بچه ها خداحافظی
قسمت چهل و هشتم روزهای آخر🌺 💢صبح روز ششم نبرد و روز حضور ما در کانال مصادف با ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بود. 💢بعثی ها فشار خود را افزایش دادند ولی تعداد اندکی که باقی مانده بودند مقاومت می کردند. 💢نزدیک ظهر تقریبا مهمات ما تمام شد. 💢 بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد و برایشان صحبت کرد: بچه ها غصه نخورید حالا که مردانه تصمیم گرفتید و ایستادید اگر همه هم شهید شویم تنها نیستیم. 💢مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند. 💢بغض بچه ها ترکید. بسیجی های خسته به پهنای صورت اشک می ریختند. 💢ابراهیم ادامه داد: غصه نخورید اگر در غربت هم شهید شویم مادرمان ما را تنها نمی گذارد. 💢بچه هایی که گرسنگی تشنگی و جراحت بسیار خم به ابرویشان نیاورده بود دیگر تاب و قرار از کف داده بودند و زار زار می گریستند. 💢همه با صدایی گرفته و لب هایی ترک خورده مادر را صدا می کردند و به صورت هایشان سیلی می زدند. 💢ذکر مصیبت های مادر که شروع شد آتش بعثی ها نیز کاملا قطع شد! 💢نیم ساعتی منطقه در سکوت کامل فرو رفت و فقط ذکر "مادر ،مادر" بچه ها بود که از درون کانال به گوش می رسید. 💢پنج روز از محاصره بچه ها در کانال گذشت. در این مدت آفتاب روز، سرمای شب، غربت وتنهایی، جراحت، تشنگی و گرسنگی همه و همه تمرین مقام صبر و رضای یاران خمینی بود. 💢تا فنای فی الله شدن راهی نمانده بود. بچه ها جانانه ایستاده و مقاومت می کردند. 💢تقریبا تمام بچه ها زخمی بودند. حتی دیگر چفیه و زیر پوشی برای بستن زخم ها پیدا نمی شد. زخم های پیکر بچه ها دهان باز کرده بود. 💢عرصه بر بچه ها تنگ شده و دشمن مصمم بود تا با تنگ تر کردن حلقه ی محاصره و ریختن آتش شدید تر کانال را یکسره کند. 💢ابتدا کاماندوهای بعثی و بچه های حنظله در کانال های سوم که از شب قبل محاصره شده بودند حمله کردند. 💢بعد از یک ساعت درگیری شدید بچه های آنجا را قتل عام کردند و بعد از چند طرف به سمت کانال کمیل سرازیر شدند. 💢تعداد نیروهای دشمن بسیار زیاد بود. 💢بچه ها آخرین تیرهای خود را نیز شلیک کردند دیگر چیزی نبود که با آن بشود مقاومت کرد. 💢یکی از کاماندوهای دشمن توانست خودش را به بالای کانال برساند. 💢او با آرپی جی به سمت نیروهای بدون سلاح در داخل کانال شلیک کرد. 💢گلوله آرپی جی به نزدیک سید جعفر طاهری منفجر شد. یکباره سر و دست سید جعفر از پیکرش جدا شد و چند متر عقب تر افتاد! 💢همین چند روز پیش بود که او سهمیه آب خودش را به یک اسیر عراقی بخشید. حالا با لب های خشکیده از عطش در میان خاک وخون جان می داد. ادامه دارد.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی🎥 از لحظات شهادت🕊 (کمیل) وقتی شهید نوید صفری بالای سر او بود|بهمن۹۴|❤🍃 🌸 همسر شهید نوید صفری: از همین زمان بود که دیگر طاقت ماندن نداشت.... دلش بی تاب پرواز بود. 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
تست آنلاین کرونا بدهید: https://test.corona.ir با آروزی سلامتی نظام پزشکی - هلال احمر
🌹 زنان، ایثارگران همیشگی 🏴 فرازی از وصیت‌نامه‌ی امام خمینی رحمةالله علیه: «ما مکرر دیدیم که زنان بزرگواری زینب گونه- علیها سلام الله- فریاد می‌زنند که فرزندان خود را از دست داده و در راه خدای تعالی و اسلام عزیز از همه چیز خود گذشته و مفتخرند به این امر؛ و می‌دانند آنچه به دست آورده‌اند بالاتر از جنات نعیم است، چه رسد به متاع ناچیز دنیا.» @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_چهلم مهیا، نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری د
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_ویکم کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد. با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک در چشمانش نشستند. قدم های آرامی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی در وجودش می نشست. قسمت خلوتی را پیدا کرد و آنجا، نشست. سرش را به کاشی سرد، چسباند. صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشمانش را بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد. دل بی تاب اومده... چشم پر از آب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... دلی بی تاب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب... شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشک هایش، جوشید و گونه هایش، خیس شد. با صدای تلفنش به خودش آمد. هوا، تاریک شده بود. پیامکی از طرفش مادرش بود. ــــ مهیا جان کجایی؟! ـــ بیرونم، دارم میام خونه... از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد. پسر جوانی، سینی به دست، به سمت مهیا آمد. مهیا، لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد. چای دارچین؛ آن هم در هوای سرد؛ در امامزاده، خیلی می چسبید. از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی او را متوقف کرد. ـــ عزیزم! چادر را پس بده. مهیا نگاهی به چادر انداخت. آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست می داد؛ که یادش رفته بود، آن را تحویل بدهد. دوست نداشت، این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود؛ از خود جدا کند. چادر را به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت. دستش را برای تاکسی تکان داد. اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد می شدند. با شنیدن کسی که اسمش را صدا می کرد به عقب برگشت. ـــ مهیا خانم! با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی را دور گردنش بسته بود؛ دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت. ـــ سلام... ـــ سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش را جمع و جور کرد. ـــ خیلی ممنون! ـــ تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟! ـــ نه! تنها اومده بودم امام زاده. ـــ قبول باشه! مهیا سرش را پایین انداخت. ـــ خیلی ممنون! ـــ دارید می رید خونه؟! ـــ بله! الان تاکسی می گیرم میرم. ــــ لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون. ـــ نه... نه! ممنون، خودم میرم. شهاب دزدگیر ماشین را زد. ـــ خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون. شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نگذاشت و به طرف دوستانش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت. به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت. کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید. شهاب سوار ماشین شد. ـــ شرمنده دیر شد. ـــ نه، خواهش میکنم. شهاب ماشین را روشن کرد. قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد. بند کیفش را در دستانش فشرد. صدای مداحی فضای ماشین را پر کرد. ـــ منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریت این... دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه... مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح را همراهی می کرد. ــــ منم باید برم...آره برم سرم بره... نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره... سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شود. ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Majnon_135