eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
پیغام یار.mp3
4.48M
🔊 🎵 داستان صوتی «پیغام یار» 💢 ماجرای تشرف خدمت امام زمان و توصیه ی مهم ایشان @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و هشتم روزهای آخر🌺 💢صبح روز ششم نبرد و روز حضور ما در کانال مصادف
ادامه قسمت چهل و هشتم👇👇👇 💢یادم افتاد که سید همان روز قبل از طلوع آفتاب با شش نفر از بچه ها به بیرون کانال رفت. 💢آنها در میان شهدا خوابیدند و منتظر آمدن کماندوها شدند. 💢با آمدن کاماندوها درگیری سختی میان آنها اتفاق افتاد. 💢سه نفر از رزمندگان در همان جا به شهادت رسیدند. سید جعفر با دو نفر دیگر به کانال بازگشت. 💢محمد شریف از دیگر بچه های شجاع بود. او دلیرانه می جنگید. در این هنگام به سختی مجروح شد. 💢او در لحظه شهادتش به دوستش گفت: به مادرم بگو برود شاه عبدالعظیم و مرا دعا کند. 💢بعد دستش را بالا گرفت و با صدای لرزان اما با حالت عرفانی خاصی فریاد زد مهدی جان دستم را بگیر. 💢بچه ها دیدند که در لحظه شهادتش چگونه چهره معصومانه او از شادی شکفت. او به نقطه ای خیره شد و چشمانش برق زد. 💢حال همه نیرو ها منقلب بود. هر لحظه منتظر حضور نیروهای دشمن بالای سر خودمان بودیم. 💢در این لحظات خبر رسید که دشمن از انتها وارد کانال شده به سمت انتهای کانال دوید. 💢یکباره از همان سمتی که ابراهیم رفت چندین انفجار قوی رخ داد. 💢لحظاتی بعد یکی از بچه ها از انتهای کانال به سمت ما دوید و فریاد زد: ابراهیم هم شهید شد.😭 💢رنگ از چهره ام پرید. دیگر امیدم را از دست دادم. 💢لحظه آخر مقاومت بچه ها در کانال بود یکی با بیسیم توانست با فرماندهان در عقبه تماس بر قرار کند. 💢او گفت: سلام ما را به اماممان برسانید. از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم ماندیم و تا نفر آخر جنگیدیم. 💢یکباره چندین لوله سلاح عراقی ها را بالای کانال دیدیم. کاماندوهای عراقی به بالای کانال رسیدند. صدها لوله اسلحه به سمت ما نشانه رفت. 💢از مسیری که حالت راه پله بود یک افسر به همراه یک سرباز بعثی وارد کانال شد. 💢همه مجروح روی زمین افتاده بودیم. 💢 افسر نگاهی به جمع ما انداخت 💢آنها آمده بودند تا انتقام این چند روز را از انسان هایی بدون سلاح و مجروح بگیرند. 💢افسر بعثی اسلحه اش را مسلح کرد. به هر کسی می رسید با تیر خلاص ملکوتی اش می کرد. 💢لحظاتی بعد افسر بعثی از کانال خارج شد. بعد به افرادی که بالای کانال بودند دستور شلیک داد. 💢آنها بی رحمانه داخل کانال را به رگبار بستند و فرزندان غیرتمند خمینی رحمت الله را به خاک و خون کشیدند. 💢نزدیکی های ظهر جمعه ۲۲ بهمن ماه ۱۳۶۱ بود که عراق کار کانال را یکسره کرد. 💢آنها به هر جنبنده ای که در کانال بود شلیک کردند و پس از اطمینان از اینکه دیگر کسی زنده نیست، منطقه را از نیرو های خود تخلیه و به عقب رفتند. 💢حالا کانال قتلگاهی شده بود با پیکر های قطعه قطعه و غرق در خون! 💢سکوت مطلق در کانال بر قرار بود. هر از چند گاهی صدای باد در کانال می پیچید. ادامه دارد... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️اعتقاد امام خمینی به آیه «و ما رمیت إذ رمیت...» 🎥 معظم انقلاب: امام خمینی امام تحول بود اما همه ی تحولات را از خدا می دانست. ⚫ سالروز رحلت معمار کبیر انقلاب،حضرت امام خمینی(ره)تسلیت باد.🏴 (ره) @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
👤سپهبد قاسم سلیمانی: خدایا سپاس که سرباز خمینی کبیر شدم❤ 🌹بخشی از وصیت‌نامه شهید سپهبد قاسم سلیمانی درباره (ره) 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_ویکم کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زا
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_ودوم سرش را به طرف بیرون چرخاند و به مداحی گوش سپرد. تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد. مهیا در را باز کرد. ـــ خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم. اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد. ــــ مهیا خانم... ـــ بله؟! شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد. ـــ من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستون، هم... دستی به صورتش کشید. ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید. اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد. ــــ تقصیر شما نیست؛ تقصیر دیگری رو نمی خواد گردن بگیرید. ـــ کاری که نرجس خانم... مهیا، اجازه نداد صحبتش را ادامه بدهد. ــــ من، این موضوع رو فراموش کردم...بهتره در موردش حرف نزنیم. شهاب لبخندی زد. ـــ قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید. مهیا، شرم زده، سرش را پایین انداخت. ـــ خیلی ممنون! سکوت، دوباره فضای ماشین را گرفت. مهیا به خودش آمد. از ماشین پیاده شد. ـــ شرمنده مزاحمتون شدم... ـــ نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید. ـــ سلامت باشید؛ شب خوش... مهیا وارد خانه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید. به در تکیه داد. قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد... ــــ پس چته؟! آروم بگیر...!! امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش را باز کنند. بلند ترین مانتویش را انتخاب کرد و تنش کرد. اینطور کمی بهتر بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. ـــ مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟! احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش را داد. ـــ خانم داره با مریم میره، تنها نیست که... مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد. موبایل مهیا زنگ خورد. ـــ جانم مریم؟! ــ دم درم بیا... ـــ باشه اومدم. مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت. ـــ من رفتم... تند تند، از پله ها پایین آمد. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب را دید. اطراف را نگاه کرد؛ ولی نشانی از مریم ندید. در ماشین باز شد و مریم پیاده شد. ــــ سلام! بیا سوار شو... مهیا، چشم غره ای به او رفت. به طرف در رفت. ـــ با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم... ـــ بشین ببینم. در را باز کرد و در ماشین نشست. ـــ سلام! ـــ علیکم السلام! ـــ شرمنده مزاحم شدیم. ـــ نه، اختیار دارید. ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. با ایستادن ماشین به خودش آمد. با خود گفت: ـــ یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد. از ماشین پیاده شدند. شهاب ماشین را پارک کرد و به سمتشان آمد. پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند. شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت. بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید. مهیا کمی استرس داشت. مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ او را همراهی کرد. بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش را شروع کرد. مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت. ــــ سلام عزیزم... دلم برات تنگ شده بود. مریم خندید. ـــ خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!! خانم دکتر لبخندی زد. ـــ عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن. مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود. ـــ نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه! ـــ حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر! مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند. ـــ سلام مهیا! ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Majnon_135
✨﷽✨ ⭕️ تمام نقاط حرم (ع) در ایتا 🕌 پخش_زنده گنبد مطهر👇 b2n.ir/716010?eitaafly 🕌 پخش_زنده ضریح مطهر👇 b2n.ir/780435?eitaafly 🕌 پخش_زنده صحن انقلاب👇 b2n.ir/840352?eitaafly 🕌 پخش_زنده صحن جامع رضوی👇 b2n.ir/941603?eitaafly 🕌 پخش_زنده صحن آزادی👇 b2n.ir/024062?eitaafly 🕌 پخش_زنده صحن گوهرشاد👇 b2n.ir/460076?eitaafly 🕌 پخش_زنده شبکه رضوی👇 b2n.ir/791236?eitaafly _________
پیش اقا امام زمان بودم....... اقا داشت کارامو و گناهامو میدید گریه میکرد.... 💔 گفتم:اقا... اقا گفت:جان اقا؟؟؟؟ به من نگو اقا بگو بابا... سرمو انداختم پایین .... گفتم:بابا....شرمندم از گناه....😔 اقا گفت: نبینم سرت پایین باشه ها عیب نداره بچه هر کاری کنه پای باباش مینویسن.... 😔 گناه میکنم و جورش را میکشی.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و هشتم👇👇👇 💢یادم افتاد که سید همان روز قبل از طلوع آفتاب با ش
ادامه قسمت چهل هشتم👇👇👇 💢ساعتی از رفتن عراقی ها می گذشت. 💢من با بدنی غرق خون، در کنار پیکر چند شهید افتاده بودم. شاید برای همین به سمت من تیر خلاص شلیک نکردند. 💢چشمانم را باز کردم. نور خورشید درست توی چشمانم بود. با سختی نشستم. بدنم زخمی وخسته بود. به هر زحمتی بود از جا بلند شدم. هیچ جنبنده ای در اطرافم نمی دیدم. سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود. 💢کمی به اطراف رفتم. متوجه شدم یکی از بچه های مجروح تکان می خورد. یکی هم آن طرف از لابه لای مجروحین بلند شد با وجود تمام اقدامات وحشیانه بعثی ها تعدادی از بچه ها به لطف خداوند از تیر خلاص آنها در امان ماندند. 💢تا زمان تاریکی هوا صبر کردیم. حالا تعداد کسانی که زنده مانده بودیم ده نفر بود. 💢با همدیگر قرار گذاشتیم هر طور شده از همان روشی که ابراهیم گفته بود استفاده کنیم و به عقب برگردیم. 💢با تاریک شدن هوا چند نفر از بچه های گردان حنظله هم به ما اضافه شدند. و با کمک آنها چند مجروح بدحال را نیز با خود حرکت دادیم. 💢آخرین لحظات بود. همه را از مسیر راه پله ای که به بیرون کانال منتهی می شد عبور دادم. 💢بار دیگر برگشتم به داخل کانال نگاه کردم. پیکر های پاره پاره شهدا در سراسر کانال پخش شده بود. 💢نمیدانم واقعا نمیدانم که این پنج روز را چگونه باید توصیف کرد. 💢من هم باید می رفتم اما چرا ماندم؟ من در خودم این لیاقت را نمی دیدم خدا خواست که چند روز را مهمان شهدا باشم تا از آنها درس وفا و ایثار بیاموزم. 💢برای آخرین بار نگاهی به کانال کمیل کردم. به شهدا قول دادم که برگردم. گفتم: که بر می گردم تا خاطرات شما را برای تمام آیندگان بگویم. 💢حرکت ما به سختی آغاز شد. دیگری خبری از رگبار وشلیک و.. نبود. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا این چند نفر برگردند. تا راز کانال کمیل در دل این صحرا گم نشود. 💢ساعتی بعد به کانال اول رسیدیم. سنگر های کمین عراقی هنوز در مسیر ما دیده می شد اما کسی از آنها فکر نمی کردند که نیروهای ایرانی زنده باشند. 💢در تاریکی به حرکت خود ادامه دادیم برخی نیرو ها چهار دست و پا و برخی کشان کشان می آمدند. دیگر رمقی در بدن ها نبود. 💢بعد به تپه دو قلو رسیدیم با دور زدن تپه به نیروهای گردان یاسر رسیدیم در آنجا مستقر بودند. 💢آنها به محض اینکه چهره های ما دیدند جلو آمدند و گفتند: شما کی هستید؟ کجا بودید؟ 💢گفتیم: از گردان کمیل هستیم. 💢من به محض اینکه به نیروهای خودی رسیدیم افتادم و از هوش رفتم. بقیه هم شبیه من بودند. 💢بلافاصله برانکارد آوردند و.. 💢روز بعد در بهداری لشکر در حوالی چنانه در حالی که سِرُم به من وصل بود به هوش آمدم. 💢هرکس می آمد از ما سوال می کرد که شما کجا بودید؟چه می کردید؟ بقیه کجا هستن؟ 💢آری قرار بود ما بمانیم تا آیندگان بدانند که و رزمندگان در محاصره چه حماسه ای را خلق کردند. 🗣یکی از بازماندگان کانال @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Shahadat3133 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
👤امام خمینی(ره): 🔸️ ۱۵ خرداد در عین حالی که مصیبت بود لکن مبارک بود. 🔹️ مبدا جنبش اسلامی مردم ایران علیه استبداد و استعمار. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💯یک نوجوان ۱۷ ساله پاکستانی‌الاصل، را در انگلستان ترجمه کرد. 💠سیدحیدر جمال‌الدین، مترجم نوجوان و مقیم انگلستان گفت: 🌀وقتی من کتاب این بزرگوار را خواندم، متوجه شدم که درس‌های زیادی از جمله شجاعت✓ بخشندگی✓ و رشد شخصیت✓ در آن هست. 💠شهید ، مربی خوبی برای بچه‌هایی بود که پیرامونش حضور داشتند✅ 📚 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📌با عرض سلام و وقت بخیر خدمت همه عزیزان🌺 قرار شده از این هفته یک کوچیک در کانالهامون داشته باشیم🙂 👈 قراره هر هفته، شب جمعه، در یکی از کانال های ما این مراسم برگزار بشه✔️ ✨ در خدمت حاج آقا گلی زاده هستیم👇 موضوع بحث امشب در مورد مبارزه با نفس تا شهادت هستش✨ ان شاءالله با دقت و حوصله گوش بدید😊👇
1.65M
🔹️با هندزفری گوش کنید🎧
ان شاءالله از هفته آینده با بحثهای مفصل تر و در صوت های کوتاه تر در خدمتتون هستیم🌺 یاعلی✋
🌹کاربران عزیز ان شاء الله که از هیئت مجازی امشب استفاده لازم را برده باشید و هر شب جمعه منتظر همراهی شما هستیم😊🙏 💟همچنین از شما خواهشمندیم جهت برگزار بهتر هئیت مجازی انتقاد و پیشنهاد خود را به ایدی زیر بفرستین 🆔 @Heydaryyy
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_ویکم کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زا
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_وسوم مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران، اول شوکه شد. اما کم کم جایش را به عصبانیت داد!ا مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت. با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت. ـــ تو اینجا چه غلطی می کنی؟! مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد. ـــ آروم باش مهیا جان! مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید. ـــ بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟! ـــ می خواستم ازت عذرخواهی کنم. ـــ بابت چی؟! ـــ بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن! ــــ باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟! بریم مریم! مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند. مهران، جلویشان ایستاد. ـــ یه لحظه صبر کن مهیا... ـــ اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟! و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد. ـــ واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم... مهران پوزخندی زد. ـــ تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟! و با تمسخر خندید. مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد. شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد. اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود. ـــ چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟ شهاب، به شانه اش زد. مهران برگشت. شهاب با اخم گفت: ـــ شاید، من بخوام این کار رو بکنم. مهران، نگاهی به شهاب انداخت. ــــ شما؟! شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت. ـــ مهیا خانم مزاحمند؟! مهیا لبانش را تر کرد. ـــ نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الآن هم دیگه می خواند برند. مهیا، دست مریم را گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت. شهاب، با اخم مهران را برنداز کرد و به دنبال دخترها رفت. مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و آن اخمش کمی ترسیده بود... موبایلش را درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد. ـــ سلام چی شد؟! مهران همانطور که به رفتنشان نگاه می کرد، گفت: ــــ گند زد به همه چی... ـــ کی؟! ـــ شهاب! ـــ ڪی؟! چرا داد می زنی؟! ـــ تو گفتی شهاب باهاش بود!!! ـــ آره... ـــ دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الآن؟! ـــ بیمارستان. ـــ خب من دارم میام خونت... زود بیا! ــــ باشه اومدم! مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود. مطمئن بود او را یک جا دیده است... مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد. در ورودی را باز کرد. بوی اسپند توی خونه پیچیده بود. مادرش به استقبالش آمد. ـــ عزیزم... خدا سلامتی بده مادر! گونه اش را محکم بوسید. ـــ مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟! ـــ اینجام بابا جان! احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت. ـــ از این دست گچیت بالاخره راحت شدی! ــــ آره بخدا! خوب گفتید. هر سه روی مبل نشستند. مهلا خانم سینی شربت را آورد. ـــ مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه. مهیا لیوان شربت را برداشت. ـــ راستی؛ شهاب هم باهامون اومد. ـــ شهاب؟! ـــ برادر مریم دیگه... مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت. ـــ مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرت نامزدته؟! اینطوری میگی؟! دل و دست مهیا لرزید. کمی از شربت روی لباسش ریخت. ــــ چته مادر؟! ـــ چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم. ـــ خب با این دست چیزی نگیر. ـــ من برم لباسم رو عوض کنم. ـــ پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم. مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد. ـــ چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند! لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. موبایلش را از کیفش درآورد. تلگرامش را چڪ کرد. پیامی از مهران داشت. ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Majnon_135
01دل نوشته اصلاحیه.mp3
6.11M
🔊 ❤️ 📝 روزگار پسا غیبت 🎶 زیبا و شنیدنی👌 ▫️ پسا کرونا، پسا تحریم، پسا برجام... در کنار تمام این پساهای بی اثر مادی، کسی به ما از «پسا غیبت» و خوبی های آن نگفت... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خشم مردم آمریکا از سیاست های نژادپرستانه در نظام سرمایه داری این کشور هنوز فروکش نکرده است. 🔹️حضرت آیت الله خامنه ای: آمریکا روبه افول است. 🚫 🤜🏻🤛🏿 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل هشتم👇👇👇 💢ساعتی از رفتن عراقی ها می گذشت. 💢من با بدنی غرق خو
قسمت چهل و نهم روزهای آخر🌺 💢صبح روز ششم نبرد و روز حضور ما در کانال مصادف با ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بود. 💢بعثی ها فشار خود را افزایش دادند ولی تعداد اندکی که باقی مانده بودند مقاومت می کردند. 💢نزدیک ظهر تقریبا مهمات ما تمام شد. 💢 بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد و برایشان صحبت کرد: بچه ها غصه نخورید حالا که مردانه تصمیم گرفتید و ایستادید اگر همه هم شهید شویم تنها نیستیم. 💢مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند. 💢بغض بچه ها ترکید. بسیجی های خسته به پهنای صورت اشک می ریختند. 💢ابراهیم ادامه داد: غصه نخورید اگر در غربت هم شهید شویم مادرمان ما را تنها نمی گذارد. 💢بچه هایی که گرسنگی تشنگی و جراحت بسیار خم به ابرویشان نیاورده بود دیگر تاب و قرار از کف داده بودند و زار زار می گریستند. 💢همه با صدایی گرفته و لب هایی ترک خورده مادر را صدا می کردند و به صورت هایشان سیلی می زدند. 💢ذکر مصیبت های مادر که شروع شد آتش بعثی ها نیز کاملا قطع شد! 💢نیم ساعتی منطقه در سکوت کامل فرو رفت و فقط ذکر "مادر ،مادر" بچه ها بود که از درون کانال به گوش می رسید. 💢پنج روز از محاصره بچه ها در کانال گذشت. در این مدت آفتاب روز، سرمای شب، غربت وتنهایی، جراحت، تشنگی و گرسنگی همه و همه تمرین مقام صبر و رضای یاران خمینی بود. 💢تا فنای فی الله شدن راهی نمانده بود. بچه ها جانانه ایستاده و مقاومت می کردند. 💢تقریبا تمام بچه ها زخمی بودند. حتی دیگر چفیه و زیر پوشی برای بستن زخم ها پیدا نمی شد. زخم های پیکر بچه ها دهان باز کرده بود. 💢عرصه بر بچه ها تنگ شده و دشمن مصمم بود تا با تنگ تر کردن حلقه ی محاصره و ریختن آتش شدید تر کانال را یکسره کند. 💢ابتدا کاماندوهای بعثی و بچه های حنظله در کانال های سوم که از شب قبل محاصره شده بودند حمله کردند. 💢بعد از یک ساعت درگیری شدید بچه های آنجا را قتل عام کردند و بعد از چند طرف به سمت کانال کمیل سرازیر شدند. 💢تعداد نیروهای دشمن بسیار زیاد بود. 💢بچه ها آخرین تیرهای خود را نیز شلیک کردند دیگر چیزی نبود که با آن بشود مقاومت کرد. 💢یکی از کاماندوهای دشمن توانست خودش را به بالای کانال برساند. 💢او با آرپی جی به سمت نیروهای بدون سلاح در داخل کانال شلیک کرد. 💢گلوله آرپی جی به نزدیک سید جعفر طاهری منفجر شد. یکباره سر و دست سید جعفر از پیکرش جدا شد و چند متر عقب تر افتاد! 💢همین چند روز پیش بود که او سهمیه آب خودش را به یک اسیر عراقی بخشید. حالا با لب های خشکیده از عطش در میان خاک وخون جان می داد. ادامه دارد.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
•|🥀 یادماݩ بآشد ↴ گناه ڪه‌ڪردیم°•○ آݩ را به حساب جوانی ݩگذاریمـ×°• میشود↷ 🌱°•جوانی ڪرد به عشق مهدے(عج) به شهادت رسید فدای مهدے(عج)•° ♥️ 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_وسوم مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران، اول شوکه شد. اما کم کم جایش
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_وچهارم با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد. ـــ سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد! من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم. امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم... مهیا پوزخندی زد. و دکمه بلاک را لمس کرد. ـــ برو به درک. به خاطر من کاری نکرده... صدایش را بلند کرد. ـــ آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم... به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد. خودش هم خنده اش گرفته بود. بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید. یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست. احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند. این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود. با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد. ــــ مهیا بیا شام... مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت. ـــ چاکرتیم فرمانده!! بلند خندید و از اتاق خارج شد. محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت. ــــ چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو... ـــ نمی تونم محسن... ـــ یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟! ـــ نمیدونم... نمیدونم! ـــ این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه... شهاب، فقط سری تکان داد... ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند. تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت. با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد. با شنیدن صدای اتوموبیلی، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت. همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند. همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند. مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود. شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت. شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد. مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد... زمزمه کرد. ـــ نکنه داره میره سوریه؟! نه! خدای من... احساس کرد، قلبش فشرده شد. شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت. مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت. اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند. مهیا به دیوار تکیه داد. الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود... احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است... فقط می دانست، که این احساس به وجود می آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد. با حرڪت کردن اتوموبیل، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود. دستی به گلویش کشید. قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند. ــــ الآن وقت رفتنت نبود، شهاب... لعنتی، نباید می رفتی... دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد. پاهایش را، در شکمش جمع کرد. دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند. به عکس شهید همت خیره شد. ـــ بعد خدا... سپردمش به تو... سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد. *** با عصبانیت از جایش بلند شد. ـــ تقصیر توه... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی! مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد. ـــ می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟! ـــ نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه! ـــ اینی که من دیدم عاشق نمیشه... با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید. ـــ من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی... ـــ باشه حالا... چرا عصبی میشی؟! پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت. ـــ دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم! مهران چشمانش را باریک کرد. ـــ تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟! به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت: ـــ این دیگه به تو ربطی نداره... تو کار خودت رو انجام بده... ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Majnon_135