📌با عرض سلام و وقت بخیر خدمت همه عزیزان🌺
قرار شده از این هفته یک #هیئت_مجازی کوچیک در کانالهامون داشته باشیم🙂
👈 قراره هر هفته، شب جمعه، در یکی از کانال های ما این مراسم برگزار بشه✔️
✨ در خدمت حاج آقا گلی زاده هستیم👇
موضوع بحث امشب در مورد مبارزه با نفس تا شهادت هستش✨ ان شاءالله با دقت و حوصله گوش بدید😊👇
9206049_797.mp3
5.86M
حاج محمدرضا طاهری🎤
🔹️شب های جمعه دلم غرق آهه
#روضه
#شب_زیارتی_ارباب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
ان شاءالله از هفته آینده با بحثهای مفصل تر و در صوت های کوتاه تر در خدمتتون هستیم🌺
یاعلی✋
🌹کاربران عزیز ان شاء الله که از هیئت مجازی امشب استفاده لازم را برده باشید و هر شب جمعه منتظر همراهی شما هستیم😊🙏
💟همچنین از شما خواهشمندیم جهت برگزار بهتر هئیت مجازی انتقاد و پیشنهاد خود را به ایدی زیر بفرستین
🆔 @Heydaryyy
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_ویکم کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زا
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_چهل_وسوم
مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران، اول شوکه شد. اما کم کم جایش را به عصبانیت داد!ا
مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت.
با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت.
ـــ تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد.
ـــ آروم باش مهیا جان!
مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید.
ـــ بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟!
ـــ می خواستم ازت عذرخواهی کنم.
ـــ بابت چی؟!
ـــ بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن!
ــــ باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟!
بریم مریم!
مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند.
مهران، جلویشان ایستاد.
ـــ یه لحظه صبر کن مهیا...
ـــ اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟!
و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد.
ـــ واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم...
مهران پوزخندی زد.
ـــ تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟!
و با تمسخر خندید.
مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد.
شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد.
اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود.
ـــ چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟
شهاب، به شانه اش زد.
مهران برگشت.
شهاب با اخم گفت:
ـــ شاید، من بخوام این کار رو بکنم.
مهران، نگاهی به شهاب انداخت.
ــــ شما؟!
شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ مهیا خانم مزاحمند؟!
مهیا لبانش را تر کرد.
ـــ نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الآن هم دیگه می خواند برند.
مهیا، دست مریم را گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت. شهاب، با اخم مهران را برنداز کرد و به دنبال دخترها رفت.
مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و آن اخمش کمی ترسیده بود...
موبایلش را درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد.
ـــ سلام چی شد؟!
مهران همانطور که به رفتنشان نگاه می کرد، گفت:
ــــ گند زد به همه چی...
ـــ کی؟!
ـــ شهاب!
ـــ ڪی؟!
چرا داد می زنی؟!
ـــ تو گفتی شهاب باهاش بود!!!
ـــ آره...
ـــ دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الآن؟!
ـــ بیمارستان.
ـــ خب من دارم میام خونت... زود بیا!
ــــ باشه اومدم!
مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود.
مطمئن بود او را یک جا دیده است...
مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد.
در ورودی را باز کرد.
بوی اسپند توی خونه پیچیده بود.
مادرش به استقبالش آمد.
ـــ عزیزم... خدا سلامتی بده مادر!
گونه اش را محکم بوسید.
ـــ مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟!
ـــ اینجام بابا جان!
احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت.
ـــ از این دست گچیت بالاخره راحت شدی!
ــــ آره بخدا! خوب گفتید.
هر سه روی مبل نشستند.
مهلا خانم سینی شربت را آورد.
ـــ مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه.
مهیا لیوان شربت را برداشت.
ـــ راستی؛ شهاب هم باهامون اومد.
ـــ شهاب؟!
ـــ برادر مریم دیگه...
مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت.
ـــ مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرت نامزدته؟! اینطوری میگی؟!
دل و دست مهیا لرزید.
کمی از شربت روی لباسش ریخت.
ــــ چته مادر؟!
ـــ چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم.
ـــ خب با این دست چیزی نگیر.
ـــ من برم لباسم رو عوض کنم.
ـــ پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم.
مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد.
ـــ چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند!
لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. موبایلش را از کیفش درآورد.
تلگرامش را چڪ کرد.
پیامی از مهران داشت.
↩ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖«««﷽»»»📖
#اطلاعیه🔈
√|| مجموعه
شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین
🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین
🆔 @Majnon_135
01دل نوشته اصلاحیه.mp3
6.11M
🔊 #صوت_مهدوی
❤️ #دلنوشته_صوتی_مهدوی
📝 روزگار پسا غیبت
🎶 زیبا و شنیدنی👌
▫️ پسا کرونا، پسا تحریم، پسا برجام... در کنار تمام این پساهای بی اثر مادی، کسی به ما از «پسا غیبت» و خوبی های آن نگفت...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خشم مردم آمریکا از سیاست های نژادپرستانه در نظام سرمایه داری این کشور هنوز فروکش نکرده است.
🔹️حضرت آیت الله خامنه ای:
آمریکا روبه افول است.
#نژاد_پرستی🚫
🤜🏻🤛🏿
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل هشتم👇👇👇 💢ساعتی از رفتن عراقی ها می گذشت. 💢من با بدنی غرق خو
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و نهم
روزهای آخر🌺
💢صبح روز ششم نبرد و روز حضور ما در کانال مصادف با ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بود.
💢بعثی ها فشار خود را افزایش دادند ولی تعداد اندکی که باقی مانده بودند مقاومت می کردند.
💢نزدیک ظهر تقریبا مهمات ما تمام شد.
💢#ابراهیم_هادی بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد و برایشان صحبت کرد: بچه ها غصه نخورید حالا که مردانه تصمیم گرفتید و ایستادید اگر همه هم شهید شویم تنها نیستیم.
💢مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند.
💢بغض بچه ها ترکید. بسیجی های خسته به پهنای صورت اشک می ریختند.
💢ابراهیم ادامه داد: غصه نخورید اگر در غربت هم شهید شویم مادرمان ما را تنها نمی گذارد.
💢بچه هایی که گرسنگی تشنگی و جراحت بسیار خم به ابرویشان نیاورده بود دیگر تاب و قرار از کف داده بودند و زار زار می گریستند.
💢همه با صدایی گرفته و لب هایی ترک خورده مادر را صدا می کردند و به صورت هایشان سیلی می زدند.
💢ذکر مصیبت های مادر که شروع شد آتش بعثی ها نیز کاملا قطع شد!
💢نیم ساعتی منطقه در سکوت کامل فرو رفت و فقط ذکر "مادر ،مادر" بچه ها بود که از درون کانال به گوش می رسید.
💢پنج روز از محاصره بچه ها در کانال گذشت. در این مدت آفتاب روز، سرمای شب، غربت وتنهایی، جراحت، تشنگی و گرسنگی همه و همه تمرین مقام صبر و رضای یاران خمینی بود.
💢تا فنای فی الله شدن راهی نمانده بود. بچه ها جانانه ایستاده و مقاومت می کردند.
💢تقریبا تمام بچه ها زخمی بودند. حتی دیگر چفیه و زیر پوشی برای بستن زخم ها پیدا نمی شد. زخم های پیکر بچه ها دهان باز کرده بود.
💢عرصه بر بچه ها تنگ شده و دشمن مصمم بود تا با تنگ تر کردن حلقه ی محاصره و ریختن آتش شدید تر کانال را یکسره کند.
💢ابتدا کاماندوهای بعثی و بچه های حنظله در کانال های سوم که از شب قبل محاصره شده بودند حمله کردند.
💢بعد از یک ساعت درگیری شدید بچه های آنجا را قتل عام کردند و بعد از چند طرف به سمت کانال کمیل سرازیر شدند.
💢تعداد نیروهای دشمن بسیار زیاد بود.
💢بچه ها آخرین تیرهای خود را نیز شلیک کردند دیگر چیزی نبود که با آن بشود مقاومت کرد.
💢یکی از کاماندوهای دشمن توانست خودش را به بالای کانال برساند.
💢او با آرپی جی به سمت نیروهای بدون سلاح در داخل کانال شلیک کرد.
💢گلوله آرپی جی به نزدیک سید جعفر طاهری منفجر شد. یکباره سر و دست سید جعفر از پیکرش جدا شد و چند متر عقب تر افتاد!
💢همین چند روز پیش بود که او سهمیه آب خودش را به یک اسیر عراقی بخشید. حالا با لب های خشکیده از عطش در میان خاک وخون جان می داد.
ادامه دارد....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#شهیدانہ•|🥀
یادماݩ بآشد ↴
گناه ڪهڪردیم°•○
آݩ را به حساب جوانی ݩگذاریمـ×°•
میشود↷
🌱°•جوانی ڪرد به عشق مهدے(عج)
به شهادت رسید فدای مهدے(عج)•°
#شہید_بابڪ_نورے♥️
#شهدا🕊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_وسوم مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران، اول شوکه شد. اما کم کم جایش
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_چهل_وچهارم
با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد.
ـــ سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد!
من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم. امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم...
مهیا پوزخندی زد.
و دکمه بلاک را لمس کرد.
ـــ برو به درک. به خاطر من کاری نکرده...
صدایش را بلند کرد.
ـــ آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم...
به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد.
خودش هم خنده اش گرفته بود.
بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید.
یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست.
احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند.
این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود.
با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد.
ــــ مهیا بیا شام...
مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت.
ـــ چاکرتیم فرمانده!!
بلند خندید و از اتاق خارج شد.
محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت.
ــــ چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو...
ـــ نمی تونم محسن...
ـــ یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟!
ـــ نمیدونم... نمیدونم!
ـــ این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه...
شهاب، فقط سری تکان داد...
ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود!
روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند.
تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت.
با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد.
با شنیدن صدای اتوموبیلی، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت.
همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند.
همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند.
مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود.
شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت.
شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد.
مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد...
زمزمه کرد.
ـــ نکنه داره میره سوریه؟!
نه! خدای من...
احساس کرد، قلبش فشرده شد.
شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت.
مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت.
اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند.
مهیا به دیوار تکیه داد.
الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود...
احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است...
فقط می دانست، که این احساس به وجود می آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد.
با حرڪت کردن اتوموبیل، چشمانش را محکم روی هم فشار داد.
بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود.
دستی به گلویش کشید.
قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند.
ــــ الآن وقت رفتنت نبود، شهاب...
لعنتی، نباید می رفتی...
دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد.
پاهایش را، در شکمش جمع کرد.
دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند.
به عکس شهید همت خیره شد.
ـــ بعد خدا... سپردمش به تو...
سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد.
***
با عصبانیت از جایش بلند شد.
ـــ تقصیر توه... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی!
مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد.
ـــ می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟!
ـــ نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه!
ـــ اینی که من دیدم عاشق نمیشه...
با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید.
ـــ من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی...
ـــ باشه حالا... چرا عصبی میشی؟!
پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت.
ـــ دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم!
مهران چشمانش را باریک کرد.
ـــ تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟!
به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت:
ـــ این دیگه به تو ربطی نداره...
تو کار خودت رو انجام بده...
↩ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆