♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_شصت_ وچهارم ـــ مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم. ـــ چرا راستشو بهم نم
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_شصت_ وپنجم
خسته، کتاب هایش را جمع کرد.
ـــ مهیا داری میری؟؟
ـــ آره دیگه کلاس ندارم.
ـــ وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم.
مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.
از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد.
تلفنش زنگ خورد.
با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد.
ـــ جانم؟!
ـــ جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.
ـــ باشه اومدم.
مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.
به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.
به طرف ماشین رفت.
در را باز کرد و سلام کرد.
ــــ سلام!
ـــ سلام خانم خدا قوت!
با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت.
ــــ خیلی ممنون!
ـــ خواهش میکنم!
شهاب دنده را عوض کرد و گفت:
ـــ خب چه خبر؟
ـــ خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...
شهاب خندید.
ـــ چقدر غر میزنی مهیا!
ـــ غر نمیزنم واقعیته...
سرش را به صندلی کوبید.
ـــ به خدا خسته شدم.
ـــ تنبل شدی ها!!
مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت.
ـــ الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!
شهاب اخمی به مهیا کرد.
ـــ جرات داری اینکارو بکن!
ـــ شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی...
شهاب، ماشین را نگه داشت.
ـــ پیاد شید بانو!
از ماشین پیاده شدند.
مهیا به کافی شاپ روبه رویشان نگاهی انداخت.
ــــ بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.
مهیا چشمکی زد.
ـــ آفرین!
شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت:
ــــ ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا...
ـــ بعد به من میگه غر میزنی!
مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت:
ـــ خب چی می خوری؟!
شهاب نگاهی به اطراف انداخت.
ـــ اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!!
مهیا؛ ریز خندید.
ـــ دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه!
شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد.
شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد.
مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم محرم بودند. نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت...
↩️ادامه دارد ...
نویسنده : فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖«««﷽»»»📖
#اطلاعیه🔈
√|| مجموعه
شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین
🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین
🆔 @Majnon_135
#آیت_اللہ_بہجت(ره):
تڪان میخورے بگو یا صاحب الزمان،
مے نشینے بگو یا صاحب الزمان،
برمیخیزے بگو یا صاحب الزمان،...🌱
صبح ڪہ از خواب بیدار میشوے مؤدب بایست و صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقا جان دستم به دامانت خودت یارے ام ڪن،..🌻
شب ڪہ میخواهے بخوابے اول دست بہ سینہ بگذار و بگو"السلام علیڪ یا صاحب الزمان"بعد بخواب..
#آقاجان_دلتنگتیم💔
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#دلنوشتہ🌸
❣وچقدر آرام و بے ریا دستانت را بہ نشانہ تعظیم پروردگارت گشودے و در آرزوے شہادت دل تردونازک فرزند شہید را بوسیدے تا مرحمے باشد برای روز مبادا آنقدر وسعت دستانت زیبا بود کہ بہ ناگاه کف ازامان بریده اشکم سرازیر شد وا حسرتا بہ حال بَده من، چقدر بہ هر کوے و قافلہ اے سرمیزنم عقب افتاده ام پس کے عزمم راجزم کرده و راهی دیار شہادت میگردم آنقدر قنوتت را بے منتہا گرفتے کہ هر دل شکستہ اے آرزویش را دردل پروراند خدایا بہ حق خون تمام شہیدانمان از ازل تا ابد دل کوچک وگنہ کاره مرا با امید بہ شیرین ترین، زیباترین و دلچسب ترین شہادت گرم نگہ دار
آمین یارب العالمین...🤲
#اسالے_اعضا🌹
#سردار_دلہا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#کلام_شہید
🔻شہید بہشتے:
🔅 ارزشہا را بشناس و اشخاص را باارزشہا بسنج؛ حمایتہا باید از ارزشہا باشد، اول ارزشہا، بعد اشخاص، نه اول اشخاص بعد ارزشہا
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯشہادت_شہیدبہشتے🌷
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•{هماکنون حرم حضرت صالحبنموسیکاظم(ع)🕌🎥}•
❣دل را دهد حریم مصفاے اوجلا
همچون حریم پاک رضا روحپرور است
❣باچشم دل نظر چوکنے بررواق آن
از حجره های خلد برین باصفاتر است
🔹️السَلام عَلیکَ یاسَّیدی وَابنَ سَّیدی اَنتَ بابُ اللهِ الموتی مَنهُ وَالمَاخوذُعَنه
#روزبزرگداشتحضرتصالحبنموسیکاظم(ع)🌸🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_شصت_ وپنجم خسته، کتاب هایش را جمع کرد. ـــ مهیا داری میری؟؟ ـــ آره دیگه
📜#رمان جانم میرود
🔹قسمت _ شصت _ وششم
شهاب سر جایش نشست.
ـــ به چی می خندی؟؟
مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد.
ـــ هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت.
شهاب به صندلی تکیه داد.
ـــ کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن...
خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت.
مهیا بلند زد زیر خنده.
شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت.
شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد.
ـــ وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم!
شهاب دستی به ریش های خودش کشید.
ـــ شاید...
شهاب کمی فکر کرد.
ـــ مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟
مهیا لبخندی زد.
ـــ بفرما؟
ـــ اون روز... اما زاده علی ابن مهزیار...
ـــ خب!
ـــ من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت.
مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند.
ــــ ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم.
شهاب به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ برا چی اون شب حالت بد بود؟!
نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود.
دستان مهیا یخ زد. از چیزی که می ترسید؛ اتفاق افتاد.
شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت.
ـــ چیزی شده مهیا؟!
مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست.
ـــ مهیا، نگرانم نکن!!
مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند.
شهاب با اخم اشاره ای کرد.
ـــ بلند شو بریم!
شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد.
ـــ مهیا؛ خانمی...
مهیا سرش را بلند کرد.
شهاب اخم کرد.
ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟!
ـــ نه!
ــــ داری نگرانم میکنی...
مهیا، اشک هایش را پاک کرد.
ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی...
مهیا نفس عمیقی کشید.
ـــ مهران...
شهاب آبروهایش را درهم کشید.
ـــ مهران کیه؟!
ـــ هم دانشگاهیم.
ـــ خب؟!
ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم.
مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید.
اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم.
دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون...
شهاب اخم کرد و گفت:
ـــ اون چی؟!
ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد...
اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد.
شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد:
ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش...
با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت:
ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم.
شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گرفت.
ــــ آروم باش مهیا!
اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد
ـــ میدونم تو تقصیری نداری.
ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم...
ــــ اگه دستم بهش برسه!
شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید:
ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟!
مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگزارد...
ـــ ن... نه کار اون نبود....
↩️ادامه دارد ...
نویسنده : فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
- ناشناس.mp3
9.85M
#صوت_امام_زمان🎵
یا ابا صالح پس کی #میایے⁉️
کو هم زبانی😔💔
#دریغ از یک کبوتر نامہ رسانے🕊
مجتبے رمضانے🎙
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•{حرم با صفاے حضرت احمد بن موسے(ع)🕌🎥}•°
🌸رافت در آستان تو تفسیر مے شود
دل با خیال حسن تو تسخیر مے شود
صدها هزار نامہ ے آلوده از گناه
با یک عفو تو تطہیر مے شود🍃
🔹️السَّلامَ علَیک یا احمدَ بنَ مُوسے الکاظِم(ع)✋
#روزبزرگداشتحضرتاحمدبنموسےشاهچراغ(ع)🌹
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
رفقا می آیند نوبت به نوبت😭💔
🔸️شهہید کمالے در تاریخ هفدهم اردیبہشت ماه سال ۹۵ در منطقہ خانطومان به فیض عظیم شہادت نائل آمد و پیکرش پس از چہار سال کشف و شناسایی شد.
🔹️شہید علے جمشیدے خادم معراج شهداے اهواز در تاریخ ۱۷ اردیبہشت سال ۹۵ در منطقہ خانطومان آسمانے شد و پیکرش پس از چہار سال تفحص و شناسایے شد
#خوش_آمدین مسافران خانطومان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹قسمت _ شصت _ وششم شهاب سر جایش نشست. ـــ به چی می خندی؟؟ مهیا با چشم اشاره ای ب
📜#رمان جانم میرود
🔹قسمت_شصت_وهفتم
ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟!
ـــ نه نبود.
نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند.
از استرس ناخون هایش را می جوید.
با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت.
ــــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟!
من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟!
ـــ ن... نه اون...
شهاب اجازه نداد ادامه بدهد.
غرید:
ــــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو...
چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت...
در مسیر حرفی نزدند. مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد.
نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند.
ــــ شهاب؟!
ــــ لطفا چیزی نگو مهیا.
مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست، با ایستادن ماشین سرش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود.
ـــ شهاب؟!
ـــ من صبح زود میرم ماموریت.
ـــ شهاب؟!
ــــ مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو.
ـــ شهاب؟!
شهاب موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت.
ـــ برو خونه مادرت الان نگران میشه.
و تلفن را به گوشش نزدیک کرد.
ـــ سلام محمد خوبی؟؟
ـــ قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟!
مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت.
خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد.
رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد.
مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد.
شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیهه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند. یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد.
ــــ لعنت بهت مهران...
پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت. در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستاد.
با اینکه برایش سخت بود؛ اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند.
به عقب برگشت و سوار ماشین شد.
ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد.
وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد.
ــــ سلام مادر! خسته نباشی!
شهاب لبخند بی جانی زد.
ــــ خیلی ممنون...
ـــ چیزی شده شهاب؟!
ـــ نه مامان! خستم. من میرم بخوابم.
به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد.
ـــ مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت...
ـــ چرا زودتر نگفتی مادر؟!
ـــ شرمنده یادم رفت.
شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت.
مطمئن بود اتفاقی افتاده است.
ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید....
↩️ادامه دارد ...
نویسنده : فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#دلنوشت🌸
❣سلام حضرت طبیب ، مہدی جان✋
جهان بے تو بیمار است ، تب دار است ...
دریاها بے تو طوفانے اند ...🌊
درختان بے تو بے برگند ...🍂
آسمان بے تو دلگیر است ...🌫
زمین بے تو عطشناک است ...🌎
پرندگان بے تو بے آوازند ...🕊
... و انسانہا بے تو تنہایند ، گریانند ، زخمے اند ، بے پناهند ...😔
بے تو هیچ چیز خوب و دوست داشتنے نیست ...
بیا و دوا کن دردهاے بے نہایتِ بی درمانمان را ...❤
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌼✨
از تو ممنونیم؛🙏
از تویے که وقتے بودے
بودنت ستون محکمے بود
براے ما و ایران
و از وقتے رفتے
در کوچہ و بازار
در محافل و میادین
در همہ جا
هر لحظہ
و هر روز
مے گویند:
جاے #حاج_قاسم و یارانش خالے
که اگر بودند، چنین نمیشد...😔
ممنون #فرمانده 💔
🍃🌸🍃
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆ج
❣زمینـــے شدے تا آسمانـــے کنے مارا❣
🌹یكے از هزاران نفرے است كہ زندگے و دلبستگے هایش را رها كرد و بہ جنگ با تروریست های تكفیرے رفت و در این راه جانش را فدا كرد.
سرلشكر «#قاسم_سلیمانے» درباره حاج عمار گفتہ است: «او من را یاد شہید همت می انداخت. او همت من بود.»
#سالروز_ولادت| ۹ تیر ۱۳۶۴
✨ســـر زینبـــ به سلامتـــ ســـر نوکر به درکـ🎼✨
#حاج_عمار
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#استورے 🌱
🌸یاحسین گفتن مآ ؛ لطفِ امامِ حسنہ💚🍃
✨دوشنبہ های امام حسنے✨
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹قسمت_شصت_وهفتم ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟! ـــ نه نبود. نگ
📜#رمان جانم میرود
🔹قسمت_شصت_وهشتم
شهاب، سجاده اش را جمع کرد. کوله اش را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین آمد.
کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد.
ـ شهاب داری میری؟!
ـ آره بابا!
ـ چرا اینقدر بی سرو صدا؟!
ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم.
ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمی کردی...
ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب.
ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت.
به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت.
ـ چیزی شده شهاب؟!
شهاب لبخندی زد.
ـ نه!
ـ مطمئن باشم؟!
ـ مطمئن باشید.
محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت. شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد.
ــ می خوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟
دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند.
ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم!
با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد. کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین آرش رفت.
مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمی داد. کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد.
قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند.
بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد.
ـــ جانم مریم؟!
ـــ اومدم!
زو کیفش را برداشت.
ــ مامان من رفتم.
ــ بسلامت مادر جان!
مهیا از پله ها پایین آمد.
به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد.
ــ سلام!
محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند.
ــ چه خبر مهیا خانوم؟!
ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده...
مریم دستی به روسریش کشید.
ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده...
مهیا با شوک گفت.
ــ ماموریت...
ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت!
مریم باتعلل پرسید:
ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟!
مهیا لبخند تلخی زد.
ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد.
مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمی شد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد...
ماشین ایستاد. مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد.
وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود و بعضی ها...
دخترهای جوان، دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس حرف می زدند. مهیا فقط گهگاهی با لبخند حرف هایشان را تایید می کرد.
کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت.
ــ بیا! بشین پیشم عزیزم...
مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست.
ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم!
مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت.
سوسن خانم تابی به گردنش داد.
ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟
مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد.
ــ شهاب ماموریته...
ــ واه... الان وقت ماموریته؟!!
مهیا، چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد.
↩️ادامه دارد ...
نویسنده : فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤#استاد_پناهیان
🌸باور مے کنید مے توانید #معشوق امام زمان (عج) باشید😉♥️
#أللَّھُمَ؏َـجِّلْلِوَلیِڪْألْفَرَج
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
|#پروفایل🌱°•.
این شہــداۍمدافعحرم✨
⇜اولاز #دلشون مراقبتڪردند❤
⇜بعد #مدافعحرم شدند.🕌
{چون قلب؛ خونہےخداست}↓
[القلبحرماللهفلاتسکنحرماللهغیرالله]
از حرم #خدا دفاعڪردند
ڪہبہشونلیاقتدفاعاز
#حرمحضرتزینب(س)رودادند.
#حاجحسینیڪتا🌱
#رفیق_شہیدم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
|#کلامشہدا🍃|
|#شـــہدا🕊|
🌸فردا ےقیامت جلو ے تک تک آنہایے را مے گیرم که بخواهند با خون من و امثال من و شہدایے که با خون خود
راه کربلاے حسین(ع)🕌 را هموار کردند، به پست و مقام برسند و از این طریق به آرزوے دیرینہ خود کہ چپاول کردن اموال
مردم است نائل آیند و بخواهند مثل زالو خون ملت عزیز و مظلوم را بمکند.
°•{🌹از وصیت نامہ شہید کریم محمدپور🕊}•°
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆ج
..
#طنزجبہہ
❇️ خدایا مارو بکش !!😁
آن شب یكے از آن شبها بود؛ 🌚
بنا شد از سمت راست یكے یكے دعا كنند، 🤲🏻
اولے گفت: «الهے حرامتان باشد…» بچہها مانده بودند كہ شوخے است، جدے است؟ بقیہ دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟😳
كه اضافہ كرد: «آتش جہنم» 😎🔥
و بعد همہ با خنده گفتند: «الهے آمین.»😂
نوبت دومے بود،
همہ هم سعے مے كردند مطالبشان بكر و نو باشد،👌🏻
تأملے كرد🤔
و بعد دستش را بہ طرف آسمان گرفت🤲🏻
و خیلے جدے گفت: «خدایا مار و بكش…»😇
دوباره همہ سكوت كردند و معطل ماندند كہ چه كنند 🙄
و او اضافہ كرد: «پدر و مادر مار و هم بكش!»😇
بچہها بیش تر به فكر فرو رفتند،🤔 خصوصاً كہ این بار بیش تر صبر كرد،😎
بعد كہ احساس كرد خوب توانستہ بچہها را بدون حقوق سركار بگذارد،😈
گفت: «تا ما را نیش نزند!》😂😬
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹قسمت_شصت_وهشتم شهاب، سجاده اش را جمع کرد. کوله اش را روی شانه اش گذاشت، و از ات
📜#رمان جانم میرود
🔹قسمت_شصت_ونهم
ــ کاره دیگه... پیش میاد.
سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد.
ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت!
مهیا آخ آرامی گفت. نگاهی به دست بریده اش انداخت.
شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد.
ـــ وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو...
مهیا لبخند غمگینی زد. نمی توانست حرفی بزند. گرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست.
مریم با اخم به سمتشان آمد.
ـــ مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟!
ــ آخر راهرو. جعبه کمک های اولیه هم همونجاست.
مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند.
در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت.
مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا...
قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند.
مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت.
ــ چقدر بد بریدی دستت رو ، چرا گریه میکنی حالا؟
ــ می سوزه...
مریم لبخند تلخی زد.
ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم.
پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده...
مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند.
مریم بوسه ای بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت.
ــ مامان!
ــ جانم؟! مهیا چطوره؟!
ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه.
دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت :
ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا...
به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه، دوباره کنار مهیا برگشت...
ـ بده اینارو خودم تایپ میکنم.
مریم برگه ها را از دست مهیا کشید.
ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه...
ـ گندش نکن بابا...
مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست.
ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت...
مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت. آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان برود و دستش را بخیه بزند.
ــ پس الان چیکار کنم؟؟
ــ برو خونه استراحت کن!
مهیا از جایش بلند شد.
ــ پس من میرم خونه.
ــ بسلامت. سلام برسون.
مهیا از پایگاه خارج شد. نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک محله رفت. تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب بخواند و نزدیک اذان برای نماز به مسجد برود. روی یک نیمکت نشست. کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید. کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود.
یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد. امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود.
مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست. با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی لبانش خشک شد.
ــ نازی...
نازی لبخندی زد.
ــ چیه؟! تعجب کردی؟! انتظار نداشتی منو ببینی؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ راستش... آره.... نه آخه زهرا...
ــ گفته بود که از اهواز رفتیم.
مهیا، سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ رفتیم. ولی زندگی دوستم، خیلی برام مهمه که از کرج بلند شدم؛ اومدم اهواز...
مهیا با تعجب گفت:
ــ کرج؟؟
ـ حتما زهرا بهت خبر داده که چی مجبورمون کرد بریم.
مهیا با ناراحتی تایید کرد.
ــ آره! گفت. خیلی ناراحت شدم. ولی آخه چرا کرج؟!
ــ بابام، اینقدر از دوست فامیل حرف شنید؛ که اگه میتونست از کشور خارج می شد. کرج که چیزی نیست.
ـ نمیدونم چی بگم...؟!
ــ لازم نیس چیزی بگی. تو باید الان به داد زندگی خودت برسی...
ــ منظورت چیه؟؟
ــ منظورم اینه که باید از شهاب جدا بشی...
مهیا با صدای بلند گفت:
ــ چی؟؟
ــ چته داد نزن...
ــ دیونه شدی نازی این حرفا چیه؟!
ــ من دیونه نشدم من فقط صلاح تورو می خوام!
مهیا پوزخند زد.
ــ صلاح؟ مسخره است؛ صلاح من جدایی از شهابه؟!!
ــ آره ،اون به درد تو نمیخوره.
نازنین سر پا ایستاد.
ــ این شهابی که تو میشناسی شهاب واقعی نیست. اون داره تورو بازی میده. اون الهه به پاکی که تو توذهنت ساختی، نیست. اون یه آدم عوضیه. ازش دور شو تا تورو بدبخت نکرده.
مهیا با عصبانیت روبه رویش ایستاد.
↩️ادامه دارد ...
نویسنده : فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
#مولانامهدے❣
چہ قطور شده
کتاب تاریخ نبودنت!...📚
هزار و چند فصل دارد؛
دلتنگے زمین!🌏
و فصل آخر، هنوز هم ناتمام ....
قصہے نیامدنت بسر نمےرسد⁉️
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
❣ما فقیریم و رضا ضامن حج فقراست✋
بارگاهش به خدا قطعهاے از عرش خداست🍃
❣ابر و باد و مہ و خورشید و فلک مے گویند
چشم وا کن که جہان گوش بہ فرمان رضاست❤
#چہارشنبہهاےامامرضایے
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
Merged۲۰۲۰-۰۶-۳۰-۰۱-۴۳-۱۷.mp3
1.69M
⭕ پیام #شہید_نوید_صفرے بہ یڪے از دوستانش در سفر مشہد📞
👤خدا میدونہ خیلے دلم #مشہده..😔
یہ #ابالجواد صدا ڪن آقا رو از طرف ما😭
حسابے مارو یاد ڪن اونجا🙏😢
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣#غریبانہ صدایش ڪردم گفتم؛
سلام اے آشنا و اے #حبیبم😢
جوابے آمد از آقا:
غریبہ غم مخور، من هم غریبم!!
بیا خوب آمدے...بیا من آیہ #امنیجیبم...❤
#صوت_شہید_صفرے🔈
#رفیق_آسمانے🕊
#امام_رضا(ع)🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
ו🌸💕🦋√~
عـــاشق منطق میفهمد...📚
"شهـــــدا"عاشق شدند...♥️
به قول"شهید چمـــران" :💫
وقتی عقل عاشق شود،
عشق عاقل میشود، 🌿🧡
وآنگاه،
تو"شهــــید"مے شوے...🕊✨
عــــــــاشق شــــویم...✋🏻💙
عاشقان، راهیانآسمان مےشوند...
عاشقان،"شهــــید"مےشوند.
#شهدا🕊
#التماس_دعای_شهادت🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹قسمت_شصت_ونهم ــ کاره دیگه... پیش میاد. سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دو
📜#رمان جانم میرود
🔹قسمت_هفتاد
ــ دهنتو ببند. از کرج پا شدی اومدی این چرندیاتو بگی؟! اصلا تو کی هستی که اینطور درباره ی شهاب صحبت می کنی ها؟!!
انگشت را به علامت تهدید تکان داد.
ــ دیگه نه می خوام این حرفارو بشنوم... نه می خوام ببینمت... فهمیدی؟!
کیفش را برداشت و با عصبانیت از پارک خارج شد...
سلام نمازش را داد و به سجده رفت. بوی گلاب سجاده اش، احساس خوبی به او داد. نفس عمیقی کشید.
آنقدر از حرف های نازنین عصبی شده بود؛ که دیگر به مسجد نرفت. حرف های نازنین را باور نداشت. او آنقدر به شهاب اعتماد داشت و اورا باور داشت، که حرف های نازنین نتوانست حتی ذره ای شک، در دلش ایجاد کند. ولی چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، دلیل نازی برای گفتن این حرف ها بود.
ــ مهیا مادر؛ بیا شام بخور...
با صدای مادرش، سریع بوسه ای به مهر زد و سجاده اش را جمع کرد.
به آشپزخانه رفت و روی صندلی نشست.
ــ به به... چه بویی... چه غذایی...
مهلا خانم، کاسه ی سالاد را روی میز گذاشت و کنار احمد آقا نشست.
ــ نوش جان مادر!
احمد آقا بشقاب مهیا را برداشت و برایش برنج گذاشت و به سمتش گرفت.
ــ شهاب زنگ نزد مهیا جان؟!
مهیا بشقاب را گرفت و ناراحت گفت:
ــ ممنون. نه زنگ نزد. تو ماموریت نمیتونه زنگ بزنه.
احمدآقا سری تکان داد. مهیا دیگر اشتهایی نداشت و تا آخر فقط با غذایش باز می کرد.
ــ خیلی ممنون مامان!
ــ تو که چیزی نخوردی دخترم!!
ـ سیرم مامان با مریم تو پایگاه کلی خوراکی خوردیم.
ــ مادر اینقدر چیپس و پفک نخورید. معده هاتونو داغون میکنین...
مهیا، در جمع کردن سفره به مهلا خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به اتاقش رفت. وسایل طراحی اش را روی میز تحریرش گذاشت. نگاهش به پنجره افتاد. یاد حساسیت شهاب، نسبت به پنجره اتاقش افتاد. پرده را کشید و روی صندلیش نشست و مشغول طراحی شد. بعد از چند دقیقه در اتاقش زده شد.
ــ بفرما تو...
ــ مهیا باباجان نمی خوابی؟!
ــ نه هنوز کار دارم.
ــ باشه باباجان. شبت خوش!
ــ شبت خوش بابا!
مهیا آنقدر غرق طراحی شده بود؛ که متوجه گذشت زمان نشد. با احساس درد در گردنش دستی به آن کشید. نگاهی به ساعت انداخت. با دیدن عقربه ها که ساعت دو بامداد را نشان می داد، شروع به غر زدن کرد...
ــ آخه چرا الان به جای اینکه روی تخت نازنینم خواب باشم؛ باید بشینم طراحی بکنم؟؟
با شنیدن صدای ماشینی کنجکاو از جایش بلند شد.
ــ نکنه شهاب برگشته؟!
سریع به سمت پنجره رفت. با دیدن شهاب که با دوستش خداحافظی میـکرد؛ لبخندی زد. اشک در چشمانش جمع شد.
ــ بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده.
مهیا، منتظر ماند که دوست شهاب برود.
پنجره را باز کرد و شهاب را صدا کرد.
شهاب می خواست، به طرف خانه برود؛ که با شنیدن صدا ایستاد. اول فکر کرد که از بس به مهیا فکر کرده و دلش برایش تنگ شده، خیالاتی شده... اما با شنیدن دوباره صدا، به طرف پنجره برگشت.
ــ شهاب...
شهاب با دیدن مهیا، بدون روسری؛ اخمی کرد و با تشر گفت:
ــ این چه وضعیه برو تو...
مهیا، تا یادش آمد که بدون روسری سرش را بیرون برده؛ خاک به سرمی گفت، و زود پنجره را بست و روی تخت نشست.
ــ وای مهیا خاک بر سرت کنن... الان میکشتت!
باشنیدن صدای موبایلش به سمت آن حمله ور شد.
پیام از طرف شهاب بود.
ــ بیا پایین!
مهیا، سریع مانتو و شالی پوشید و از اتاق بیرون رفت. سریع از پله ها پایین آمد و در را باز کرد. شهاب سریع وارد شد و در را بست. مهیا لبخندی زد، ولی با دیدن اخم های شهاب، لبخندش را جمع کرد.
ــ س...سلام!
شهاب اخمی کرد.
ــ علیک السلام! این چه وضعی بود؛ هان!؟مگه من بهت نگفتم این پنجره رو باز نکن. چرا حرف گوش نمیدی، باید بیام با آجر و سیمان ببندمش؟!
ــ ببخشید... اینقدر خوشحال شدم، که حواسم نبود.
شهاب با دیدن قیافه ی معصوم مهیا و دلتنگی خود، احساس کرد؛ دیگر کافی است به اندازه کافی تنبیهه شده است. مهیا را در آغوش کشید.
ــ دلم برات تنگ شده بود؛ خانومی!
مهیا با تعجب به حرف های شهاب گوش می داد.
ــ وای شهاب این خودتی؟! یعنی دیگه قرار نیست اذیتم کنی؟!
ــ مگه من اذیتت کردم؟!
ــ پس به نظرت اون کارات خوشحالم می کرد؟!
ــ اشکال نداره کوچولو! یکم تنبیهه لازمت بود؛ تا دیگه چیزی ازم پنهون نکنی!
ــ خیلی بدی شهاب!
هردو روی پله نشستند. مهیا سرش را به بازوی شهاب تکیه داد.
ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود شهاب...
شهاب بوسه ای روی موهای مهیا کاشت.
ــ نه به اندازه ی من!
مهیا لبخندی زد.
شهاب، دستان مهیا را در دستش گرفت. که با دیدن دست مهیا بانگرانی گفت:
ــ دستت چشه؟!
مهیا، دلیلی برای گفتن حقیقت، نداشت.
↩️ادامه دارد ...
نویسنده : فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆