eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مدافع حرمی که گرای داعش را با گوگل تعیین می‌کرد نقل برخی خاطرات درباره شهید توسط برادرش در ادامه می‌آید: تعیین گرای داعش با نرم افزار گوگل ارث/خطای گوگل ارث روی نقشه سوریه و عراق را درآورده بود در مشاوره‌هایی که به نیروهای مقاومت سوری می‌داد، برای تعیین گرا، از نرم افزار گوگل ارث کمک می‌گرفت. روی این برنامه کار کرده بود. می‌گفت گوگل ارث روی نقشه سوریه و عراق خطا دارد و معتقد بود این خطا عمدی است. گروه‌های مقاومت نتیجه این خطا را در نشانه گیری دیده بودند. محمودرضا هم نشسته بود مقدار خطا را در آورده بود و بعد از آن، مقدار خطا را دخالت می‌داد و به نیروهای مقاومت آموزش و مشاوره می‌داد. وقتی رزمندگان مدافع حرم با خطای محاسبه شده محمودرضا گرا را تعیین کرده و خمپاره می‌زدند، تمام خمپاره ها به هدف می‌خوردند. در مشاوره‌هایی که به نیروهای مقاومت سوری می‌داد، برای تعیین گرا، از نرم افزار گوگل ارث کمک می‌گرفت. روی این برنامه کار کرده بود. می‌گفت گوگل ارث روی نقشه سوریه و عراق خطا دارد و معتقد بود این خطا عمدی است.
📜 جانم می رود 🔹قسمت : هشتاد همسایه ها، به پارکینگ آمده بودند و به مهران و بقیه که دستبند به دست به طرف ماشین پلیس می رفتند، نگاه می کردند. یکی از نیروهای پلیس به سمت شهاب آمد و احترام نظامی گذاشت. ــ قربان کار ما تموم شد! ــ خسته نباشید! کسی ازشون بازجویی نکنه، خودم صبح میام. سروان با هیچ وثیقه ای هم آزا‌د نشند... ــ بله قربان! تلفنش زنگ خورد. مریم بود. ــ جانم؟! ــ شهاب کجایی؟! ــ چی شده؟! ــ مهیا بیدار شده حالش خوب نیست... همش گریه میکنه و سراغ تورو میگیره... ــ اومدم! تماس را قطع کرد. ــ محسن بریم خونه... سوار ماشین شدند. شهاب نگاهی به اسلحه خودش انداخت، آن را برداشت. خدا را شکر کرد، که همراه خوش نبرده بود. چون هیچ اطمینانی نبود که مهران را امشب نمیکشت. چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد. احساس می کرد، الان کمی آرام تر شده... اما، دلش هوای مهیا را کرده بود. با حرف های مریم نگران شده بود. فقط می خواست هر چه سریعتر به خانه برسد و مهیا را آرام کند. با ایستادن ماشین؛ به طرف محسن برگشت. ــ ممنونم که اومدی اگه نبودی، مطمئنم یه کاری دست خودم و اونا میدادم. ــ در دیوانه بودن توشکی نیست اخوی... لبخندی زد و ادامه داد. ــ برو کنا زنت؛ الآن خیلی بهت احتیاج داره. شهاب، سری تکان داد و از ماشین پیاده شد. آیفون را زد. مریم سریع در را باز کرد. مثل اینکه منتظر آمدنشان بود. وارد خانه شد. مریم دم در ورودی ایستاده بود. شهاب با نگرانی به طرفش رفت. ــ مهیا کجاست؟! ــ خوابید! ــ حالش چطوره؟! ــ اصلا خوب نیست! خیلی سراغتو گرفت دید نیستی کلی گریه کرد. معلوم بود از چیزی ترسیده... مجبور شدم بهش یه آرامبخش بدم. شهاب به سمت اتاق رفت. مریم، به سمت محسن رفت. ــ محسن، تو هم نمی خوای چیزی بگی؟! محسن دستان مریم را، در دست گرفت و فشرد. ــ شهاب اگه خواست، خودش برات تعریف میکنه! الان اگه لطف کنی به من یه لیوان آب بدی ممنون میشم! ــ چشم! ــ چشمت بی بلا خانم! شهاب، به مهیا که خوابیده بود؛ نگاهی انداخت. کنارش روی تخت نشست. نگاهی به اخم های مهیا، انداخت. حدس می زد، دارد کابوس می بیند. آرام تکانش داد. ــ مهیا! خانومی! بیدار شو داری خواب میبینی... ــ مهیا جان! عزیزم! مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و سریع سر جایش نشست. ــ آروم باش عزیزم! خواب دیدی... شهاب لیوان آبی که کنار تخت بود را، برداشت و به دست مهیا داد. ــ یکم آب بخور... ــ یکم آب بخور... مهیا، کمی آب خورد و لیوان را سرجایش برگرداند. ــ چرا رفتی؟! اصلا کجا رفتی؟! شهاب صورت رنگ پریده ی مهیا را نوازش کرد. ــ عزیزم! یه کاری داشتم. زود رفتم انجام دادم برگشتم... مهیا، هیچ یک از حرف های شهاب رانشنید و فقط خیره، به دست خونیش بود. ــ این چیه شهاب؟! شهاب خودش را لعنت کرد، که چرا دستانش را نشسته... ــ چیزی نیست عزیزم! و دستانش را جلو برد تا دستان مهیا را در دست بگیرد، ولی مهیا دستانش را عقب کشید. ــ شهاب، کجا بودی؟! چرا دستات خونیند؟! شهاب، حرفی نزد. مهیا با بغض گفت: ــ رفتی سراغش؟! رفتی سراغ مهران؟!... حرف بزن شهاب چرا رفتی؟!! مهیا، اشک هایش را با عصبانیت پاک کرد. ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣راز سالم ماندن پیکر مطهر بعد از 16 سال چہ بود⁉️ صدام ، پیکرش را در زیر آفتاب نگہ داشت...از مواد تجزیہ کننده استفاده کرد.. اما پیکرش همچنان سالم ماند! آیا ما چنین سربازے براے امام زمان (عج) هستیم؟!😔 🌸 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
MohammadHossein Hadadian - Salam Agha Base Doori Az Haram (128).mp3
6.13M
..🌱🖤 نَزٰاراَزَتْ‌دوربِشَمْ...😭 بِدون‌ِتومیمیرَم.ْ..🖤 یِه‍‌ نَیام‌‌ْحَـ♥️ــرَمْ..°° بِه‍‌جون‌تو‌میمیرَمْ....🙂✋ مداح:..🎙 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
{🌿} 🌸یڪے از تڪہ ڪلام هایش این بود ڪہ نماز رو ول ڪن ، خدا رو بچسب...👌 جملہ‌اش برایم خیلے عجیب بود.🤔 وقتے از او پرسیدم ڪہ چرا این را میگوید⁉️ خندید و دستے بہ شانہ‌ام زد و گفت😄: داداش یعنے اینڪہ توے نمازت باید بہ دنبال خدا باشے و فقط رو ببینے...!💗 🕊 ❣ اول وقت فراموش نشہ❣ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 خورشیــــ☀️ـــد زمین تولدت ڪے رخ داد؟ ما بین دو مــــ🌙ـــاه مختلف در گیریم بہتر ڪہ نگویے و ندانیم آقا🙃 هر ماه برایتان گیریم🎂 🌸تولدتون مبااااارک آقاجان🎈🎊 ❣سایہ‌ات‌از‌سر‌ماکم‌نشود‌حضرت‌یار❣ 🥰😍 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📜 جانم می رود 🔹قسمت : هشتاد_ویکم ــ چرا تنهام گذاشتی؟! چرا رفتی سراغ اون؟! اگه بلایی سرت می آورد...! شهاب، مهیا را در آغوش کشید. ــ آروم باش عزیزم... ــ چطور آروم باشم؟! اگه بلایی سرت می آورد!! شهاب، بوسه ای روی سرش کاشت. ــ از من انتظار نداشته باش؛ کسی رو که با ناموسم، زنم، زندگیم! اینکار رو بکنه، به حال خودش بگذارم... تو، الآن برای من باارزشترین اتفاق، و مهم ترین کس توی زندگیم هستی... نمیتونم ببینم، حتی بغض کنی، چه برسه که کسی اشکت رو دربیاره و اینقدر بترسوندت... پیراهن شهاب از اشک های مهیا، نمناک شده بود. مهیا احساس می کرد، یک تکیه گاه قوی دارد. شهاب برای اینکه حال وهوای مهیا را عوض کند با خنده گفت: ــ بعدشم شوهرت رو دست کم گرفتی؟! ها؟! پاسدار و سرگرد مملکت رو، خیلی دست کم گرفتی!! مهیا وسط گریه هایش لبخندی زد: ــ آفرین بخند... دلم پوسید خانم! شهاب اشک های مهیا را پاک کرد. در زده شد. ــ بفرما! مریم، وارد اتاق شد. با دیدن لبخند روی لب مهیا و شهاب، خودش هم لبخندی زد. ــ شرمنده! ولی خاله مهلا، چند بار زنگ زده. اینبار دیگه نمیدونم چه بهونه ایی بیارم. شهاب دستش را دراز کرد. ــ گوشی رو بده بی زحمت. مریم، از اتاق بیرون رفت. شهاب تلفن را به طرف مهیا گرفت. ــ آروم باش، به مامانت زنگ بزن. نزار نگران باشه. مهیا شماره ی مادرش را گرفت. ــ الو... ــ الو... مهیا مادر! چرا جواب نمیدی؟! ــ شرمنده مامان دستم بند بود. ــ مادر صدات گرفته؟! مهیا، بغض کرد. شهاب دستش را گرفت و زمزمه کرد که آرام باشد. ــ آره... صدام گرفته مامان... ــ مواظب خودت باش عزیزم! ــ چشم مامان! ــ به شهاب و مریم هم، سلام برسون. ــ باشه عزیزم! ــ خداحافظ عزیزم! ــ خداحافظ! شهاب، تلفن را از دست مهیا گرفت. صدای مریم از پشت در به گوش رسید. ــ بچه ها، بیاید شام! شهاب به مهیا کمک کرد، تا از روی تخت بلند شود. ــ بیا! بریم شام بخوریم. مهیا، به شهاب نگاهی انداخت؛ و خدا را شکر کرد؛ که شهاب را در کنار خودش داشت... یک هفته از ماجرا گذشته بود. مهیا، به خاطر زخم هایش، کلی بهانه آورده بود؛ تا مادر و پدرش باور کنند، اتفاقی نیفتاده است. مهیا، به حاج خانومی که به عنوان سخنران، برای جلسه آمده بود؛ نگاهی انداخت. سردرد شدیدی داشت. با دستانش سرش را فشار داد. مریم به او نزدیک شد. ــ حالت خوبه؟! ــ نه! سرم درد میکنه! مریم کلید در پایگاه را به سمتش گرفت. ــ برو تو پایگاه، دراز بکش! مهیا، کلید را برداشت و به سمت پایگاه رفت. ــ آخه الان وقت جلسه است؟! آدم بعد شام، میگیره میخوابه! باید بیایم جلسه این وقت شب؟! در پایگاه را باز کرد. وارد شد. چادرش را از سرش برداشت و روی صندلی گذاشت. لیوان آب را برداشت و کمی از آن نوشید. در پایگاه باز شد. ــ مریم! آخه ساعت ۱۰ شب؛ وقت جلسه بود؟! مهیا، برگشت. اما با دیدن نرجس اخم هایش در هم جمع شدند. ــ اخم نکن! اومدم باهات حرف بزنم. مهیا به طرف صندلی رفت. ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📣📣📣📣 ❣مصاحبہ با مادر شہید امنیت محمد مہدے رضوان بمناسبت تولد این شہید بزرگوار، چہارشنبہ ۲۵ تیرماه ساعت ۲۱ در کانال با ابراهیم و نوید دلہا تا ظہور برگزار مے شود👇👇 💢@ebrahim_navid_delha 😉🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🌹 🌸 راستش من رو نمیشناختم محرم سال قبل توصیہ شہید صفرے براے قرائت زیارت عاشورا رو دیدم و برام جالب بود من عاشق هستم و هنوز نرفتہ بودم اصلا نمیشد ڪہ برم خیلے غصہ میخوردم به نیت ڪربلا چلہ زیارت عاشورا رو شروع ڪردم متوسل شدم بہ شہید ڪہ من میدونم ڪہ اصلا شرایط رفتن رو ندارم همسرم از ڪار بیڪار شده ولے امید دارم بہ سیدالشہدا و بعد شما ....نزدیکاے اربعین بود ڪہ دیگہ خیلے دلم گرفتہ بود هر روز گریہ همہ حرف از رفتن میزدن.... یہ شب دعوت شدیم بہ مراسم تقدیر از خادمان حسینے و اونجا بین خادماے هیئت قرعہ کشے ڪربلا بود همون شب گفتم ڪہ آقا شما بہ نشون بہ من بده ڪہ میطلبے من روسیاه رو براے زیارت آخہ هر ڪے میرسہ میگہ باید آقا بطلبہ گفتم امشب وقتشہ اونشب قرعہ کشے شد و اسم من در نیومد 😭گفتم پس آقا نمیخواد فردا یڪے برام پیام داد بیا بریم ڪربلا با هزینہ یہ بنده خدایی اینم نشونش 😭😭وقتے گفت اینم نشونش دلم خیلے شڪست چند روز بعد راهے شدیم ڪربلا و من روزهاے اخر چلہ زیارت عاشورا بہ نیابت از شہید صفرے رو توے ڪربلا خوندم ....حاجتم رو داد شہید.... من و بہ بزرگترین آرزو رسوند از اون موقع حضورش و حس میکنم تو زندگیم . 🌹 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
|🍃| |💗| 🌹 یعنے؛ زنـــــدگے ڪـــن، امــا! فقط برای خدا...👌 اگـــــر شہـــــادت میخواهید زنـــــدگے ڪنـــــید ...🌸 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📜 جانم می رود 🔹قسمت : هشتاد_ودوم ــ من باهات حرفی ندارم. ــ ولی من دارم. ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه... ــ حتی اگه موبوط به شهاب باشه؟! مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود. ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده! ــ نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تلاش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم استراحت کنم. نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد. ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به... با صدای مریم، نرجس ساکت شد. مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره شد. ــ نرجس! سارا کارت داره برو... ــ منو بفرست دنبال نخود سیاه! حقشه بدونه! مریم عصبی شد و سعی کرد صدایش بالاتر نرود. ــ بس کن! شهاب خودش باید این موضوع رو بگه! نه من و تو! مهیا، سر درگم به بحثشان نگاه می کرد. ــ اینجا چه خبره؟! ــ هیچی مهیا جان! جلسه تموم شد برو خونه. ــ نه مریم! یه لحظه صبر کن. روبه نرجس گفت: ــ چیه که شهاب، باید بهم بگم. حقمه چی رو بدونم؟! ــ حقته بدونی شهاب داره میره سوریه! مهیا، با چشم های گرد شده؛ فقط به نرجس نگاه می کرد. صدای نرجس در گوشش تکرار می شد. " میره سوریه"... "شهاب داره میره سوریه"... سرش گیج رفت دستش را به صندلی گرفت، تا نیفتد. مریم سریع به سمتش آمد و کمکش کرد؛ که روی زمین بشیند. مریم نگران به صورت رنگ پریده مهیا نگاه کرد. ــ مهیا! مهیا جان! روبه نرجس گفت: ــ اون لیوان آب رو بده! نرجس که خودش کمی ترسیده بود؛ سریع لیوان را به دست مریم داد. مریم کمی از آب را روی صورت مهیا ریخت و لیوان را به لبانش نزدیک کرد. ــ توروخدا یکم بخور... رنگت پریده مهیا، یکم آب بخور... دستان مهیا را در دست گرفت. دستانش سرد سرد، بودند. ــ یا فاطمه الزهرا! مهیا چرا اینقدر سردی دختر؟! مهیا، سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هقش، لرزیدند. مریم سریع به طرف موبایلش رفت و شماره شهاب را گرفت. ــ جانم؟! ــ الو... شهاب توروخدا زود بیا پایگاه! ــ چی شده مریم؟! ــ مهیا... حالش اصلا خوب نیست! ــ چـــی؟! مهیا چشه مریم؟! ــ شهاب بیا فقط!! تماس را قطع کرد و به سمت مهیا رفت. شانه هایش را ماساژ داد. ــ گریه نکن عزیزم! آروم باش! اون می خواست همین امشب خبرت کنه، اما... نگاهش را به نرجس دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد... مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد. در زده شده... ــ یاالله... ــ بیا تو داداش! شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سلامی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛ نگران به سمتش رفت وکنارش زانو زد. ــ مهیا چی شده؟! مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید. ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟! مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت. ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه... ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
بسم الله الر حمن الر حیم
سلام علیکم
سلام خدمت همراهان عزیز مجموعه شهدایی شهید هادی و شهید صفری در خدمت مادر بزرگوار شهید هستیم ،، شهید عزیز امنیت
سلام از بنده ست خانم رضوان خوش آمدید ممنون که منت گذاشتین و دعوت ما رو قبول فرمودید
اختیار دارید بزرگواریدمحبت دارید
در ابتدا یه مختصر خودتون رو برای اعضای کانالمون معرفی بفرمایید
الهه عسگری هستم مادر شهید مدافع امنیت محمدمهدی رضوان.
خانم رضوان، پسربزرگوارتون چند سال عضو بسیج بودن؟ اصلا چطور شد که به این راه کشیده شدن؟
اقا محمدمهدی۱۳سالشون بود وارد بسیج شدن. ازمن پرسید برای بسیج و منم راهنمایشون کردم ایشون وارد بسیج شدن
پس هم خودشون دوست داشتن هم شما تشویقشون کردید درسته؟
بله خیلی علاقه داشت من معمولا برای هرکاری که انجام میدادن پشتشون بودم تا تجربه کنند
خیلی هم عالی یه کم از خصوصیات رفتاریشون در منزل با خانواده و مخصوصا در برخورد با همسن و سالهاشون که به نحوی مذهبی نبودن و مثل خودشون نبودن برای ما میفرمایید؟ا